آرمانشهر ایرانی
فرهنگ و ادبیات ایران معدنی از حکمتها، پندها و اندرزهایی است که با آمیختن سابقه تاریخی سرزمین و آموزههای فرهنگی، دینی و آیینی بسط یافته و در طی زمان و در طول تاریخ به اشکال مختلف خود را در قالب شعر، نقاشی و مینیاتور و هنرهای تجسمی و معماری و... معرفی کرده است. یکی از این موضوعات اندیشه آرمانشهر ایرانی است.
فرهنگ و ادبیات ایران معدنی از حکمتها، پندها و اندرزهایی است که با آمیختن سابقه تاریخی سرزمین و آموزههای فرهنگی، دینی و آیینی بسط یافته و در طی زمان و در طول تاریخ به اشکال مختلف خود را در قالب شعر، نقاشی و مینیاتور و هنرهای تجسمی و معماری و... معرفی کرده است. یکی از این موضوعات اندیشه آرمانشهر ایرانی است. بسیاری از حکما، فلاسفه و شعرای معروف ایران به این موضوع پرداخته و اندیشههای خود را در این چارچوب مطرح کردهاند. این مقوله تنها مختص حوزه فرهنگی و تمدنی ایران محدود نبوده و حکمایی در دهههای تاریخی قبل از اسلام و خارج از ایران نیز به آن پرداختهاند. فرضا افلاطون در رساله جمهوریت خود به آرمانشهر «اتوپیای» خود پرداخته و آن را معرفی کرده است و معلم ثانی، حکیم ابونصر فارابی نیز در رسالههای خود ضمن بسط اندیشههای افلاطون و ارسطو نظریات خود را درباره مدینه فاضله و آرمانشهر ایرانی و دستهبندی جوامع برای رسیدن به تکامل را اعلام میدارد. در این زمینه در بین شعرای قدیم هم میتوان رد و اثری از تعریف این آرمانشهر یافت که عموما در قالب داستانهای تاریخی یا وقایع بسط یافته و مبتنی بر آموزههای دینی و اصول اخلاقی بیان شده است. یکی از این موارد خمسه نظامی – در اسکندرنامه در بخش دوم «خردنامه» به زیبایی بیان شده است. نظامی، ابوعلی سینا، امام فخر رازی، معاذ ابن جبل در «مجمع البیان» و قتادة در کتاب «الدر المنثور» معتقدند که اسکندر مقدونی همان شخصیت مطرح در قرآن، یعنی ذوالقرنین در سوره کهف است. الان به تأیید یا تکذیب این نظریه نمیپردازیم و تنها گوشهای از درک حکیم نظامی را درباره آرمانشهر ایرانی بیان میکنیم. موضوع از آنجا آغاز میشود که لشکر اسکندر پس از فتح چین به سمت شمال در حرکت است.
سکندر ز چین رأی خر خیز کرد/ در خواب را تنگ دهلیز کرد
و بعد از عبور از صحراهای بیآبوعلف و طولانی از مشرق به سمت شمال حرکت کرد.
فرو کوفت بر کوس دولت دوال/ ز مشرق درآمد به حد شمال
در آنجا به قومی رسید که از اسکندر برای جلوگیری از اقدام یاغیان و تهاجم یأجوج و مأجوج کمک خواستند.
بدان گونه سدی ز پولاد بست/ که تا رستخیزش نباشد شکست
وقایع بالا دقیقا مطابق با آیات قرآن در سوره کهف درخصوص شخصیت ذوالقرنین است و بعد اسکندر با لشکرش به سمت جنوب حرکت میکند و به سرزمینی میرسد که بسیار کس در عالم به دنبال آن هستند ولی آن را نیافتهاند.
از آن مرحله سوی شهری شتافت/ که بسیار کس جست و آن را نیافت
در آن دشت اسکندر با اتفاقات عجیبی مواجه و با منطقهای بسیار آباد مواجه میشود که گلهها در دشت بدون چوپانان رها هستند و باغها در و دیوار ندارند و اگر سربازان اسکندر دست بر میوهها یا برههای رها در دشت میبرند، دچار عارضه گشته و از بین میروند. اسکندر به لشکریان خود فرمان میدهد که دست به اموال مردم نزنید.
بفرمود تا هرکه بود از سپاه/ ز باغ کسان دست دارد نگاه
و اسکندر متوجه شد که تعرض بر این قوم عواقب شومی خواهد داشت. مقیمان شهر به استقبال اسکندر آمده و او را به باغها و عمارتهای خود دعوت کردند و از او پذیرایی بسیار کردند. اسکندر دعوت آنها را پذیرفته و با روی باز با آنها به گفتوگو پرداخت، اسکندر با تعجب از آنها سؤالی کرد.
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس/ چرائید و خود را ندارید پاس
بدین ایمنی چون رهبد از گزند/ که بر در ندارد کسی قفل و بند
همه باغبان نیست در باغ کس/ رمه نیز چوپان ندارد ز پس
شبانی نه و صد هزاران گله/ گله کرده بر کوه و صحرا یله
و ساکنان دشت شرح حال خود را به اسکندر میگویند و رمز و راز امنیت این دشت پربرکت را بازگو میکنند و اشاره میکنند که ما گروهی ضعیفان دینپروریم. سر سوزنی از راستی و درستی گذر نمیکنیم و بر امور کج و انحرافی عمل نمیکنیم و جز راستی و درستی راهی نمیشناسیم. ما درِ کجروی را بر خود بستهایم و وارستگی ما از دنیا به این رمز مربوط است. ما در هیچ موردی دروغ نمیگوییم و برای کسی خواب سوء نمیبینیم، درباره چیزی که در آن سودی نیست پیگیری و سؤال نمیکنیم؛ چراکه خداوند از این کار راضی نیست و به هر آنچه خدا برایمان بخواهد راضی هستیم. اگر عضوی از جامعه ما دچار ناتوانی شد، به یاریاش میشتابیم و در سختیها بردباری را برمیگزینیم. در جامعه ما کسی از کسی مال بیشتری ندارد و همه به اموال خود قانع هستند. همه مردم را خانواده خود میانگاریم و بر کسی نمیخندیم. به همین علت از دزدان نمیهراسیم و نگهبانی نیز در شهر نداریم.
نه از کسی چیزی میرباییم و نه دیگران چیزی از ما میربایند و بر درِ خانههایمان قفل و بندی نداریم و دامها در دشت نگهبان ندارند. خداوند به واسطه این رفتار ما به مردم عزت داده و چهارپایان ما هم از این برکت در اماناند و اگر در بین ما اختلافی باشد که نیاز به داوری داشته باشد، با مصلحت و داوری عادلانه آن را حل میکنیم. شکار به اندازه میکنیم و بیش از نیاز خود شکار نمیکنیم.
گروهی ضعیفان دینپروریم/ سر موئی از راستی نگذریم
نداریم بر پرده کج بسیچ/ به جز راست بازی ندانیم هیچ
در کجروی بر جهان بستهایم/ ز دنیا بدین راستی رستهایم
دروغی نگوییم در هیچ باب/ به شب باژگونه نبینیم خواب
نپرسیم چیزی کزو سود نیست/ که یزدان از آن کار خشنود نیست
پذیریم هرچ آن خدایی بود/ خصومت خدای آزمایی بود
نکوشیم با کرده کردگار/ پرستنده را با خصومت چه کار
چو عاجز بود یار یاری کنیم/ چو سختی رسد بردباری کنیم
گر از ما کسی را زیانی رسد/ وزان رخنه ما را نشانی رسد
برآریمش از کیسه خویش کام/ به سرمایه خود کنیمش تمام
ندارد ز ما کس ز کس مال بیش/ همه راست قسمیم در مال خویش
شماریم خود را همه همسران/ نخندیم بر گریه دیگران
ز دزدان نداریم هرگز هراس/ نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز/ ز ما دیگران هم ندزدند نیز
نداریم در خانهها قفل و بند/ نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ/ ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
اگر گرگ بر میش ما دم زند/ هلاکش در آن حال بر هم زند
اسکندر چون توضیحات آنها را شنید، در فکر فرورفت و به خود گفت اینهمه سرگذشت و جنگ برای این بود که از اینجا بگذرم و این مردم را ببینم؛ پس دست از جنگ و خونریزی خواهم کشید.
سکندر چو دید آنچنان رسم و راه/ فروماند سرگشته بر جایگاه
به دل گفت ازین رازهای شگفت/ اگر زیرکی پند باید گرفت
فرستادن ما به دریا و دشت/ بدان بود تا باید اینجا گذشت
گر این قوم را پیش ازین دیدمی/ به گرد جهان برنگردیدمی
به کنجی در از کوه بنشستمی/ به ایزدپرستی میان بستمی
ازین رسم نگذشتی آیین من/ جز این دین نبودی دگر دین من
چو دید آنچنان دین و دینپروری/ نکرد از بنه یاد پیغمبری
چو در حق خود دیدشان حقشناس/ درود و درم دادشان بیقیاس
از آن مملکت شادمان بازگشت/ روان کرد لشکر چو دریا به دشت
و اینچنین نظامی گنجوی در قالب داستان اسکندر، تصور خود و شرایط تحقق آرمانشهر ایرانی را به نماش میگذارد.