|

از عموتام تا جرج فلوید

بیماری خوفناک تبعیض، به اشکال مختلف در جوامع مختلف وجود دارد. من با دیدن صحنه‌های دردناک توفان کاترینا به خود آمدم و متوجه شدم که در پس ذهن بسیاری از سفید‌پوستان کمترین همدردی با سیاه‌پوستان وجود ندارد و با وجود قوانین مثبتی که در کشور شما تدوین شده است؛ اما فرهنگ سفیدپوستان برترند، هنوز در لابیرنت ذهن جامعه شما وجود دارد... و از زبان حضرت مولوی گفتم: نفست اژدرهاست او کی مرده است

از عموتام تا جرج فلوید

بهروز غریب‌پور

قرن نوزدهم است:

هریت ریزنقش برای هزارمین بار پرسید: مگر ممکن است که خدا ظلم را روا بدارد؟ مگر ممکن است خود او سیاهان را در دوزخ زمین گرفتار کند و بعد به آنها وعده بهشت بدهد؟

نه دخترم!

مگر ممکن است که رنگ پوست بدن را خداوند برای امتیاز‌دادن به گروهی و کاهش امتیاز دیگران خلق کرده باشد؟

نه دخترم!

... اگر خدا نخواسته است و انجیل نگفته باشد، پس کلیسا از آن خدا نیست...

کلیسا از آن خداست؛ اما مردانی در لباس ما کشیش‌ها آن را مصادره کرده‌اند؛ آنها مذهب را موجودی دست‌آموز می‌دانند که به اراده آنان باید خم و راست شود، پشتک‌وارو بزند، در مقابل حقیقت سکوت کند یا نعل وارونه بزند. به موقع حقیقت را کتمان و در موقع مناسب با ظالمان همسو بشود...

پس مسیح برده‌ها و رنج‌دیدگان با مسیح برده‌داران یکی نیست...

دخترم در ابدیت دست برده و برده‌دار، سیاه و سفید یکسان دامان خدا را چنگ می‌زنند...

نه پدر! این جواب من نیست: خود خدا هم می‌داند که در عمق جان رنج‌دیدگان جایگاهش را از دست داده و باید ما به هر شکل این کدورت میان آسمان و زمین، میان سیاهان و مسیح را از میان برداریم و نگذاریم به نام او آتش جهنم تبعیض را شعله‌ورتر کنند... و نگذاریم کسی خود را به خاطر رنگ پوست و شکل ظاهر یا زبان و جنسیت برتر بداند و دیگران را تحقیر کند، اگر نامی از خدا نبرند و چنین کنند دردناک است؛ اما دردناک‌تر این است که بگوییم: این خواست خداست، این خواست مسیح است، این مشیت الهی است و...

«هریت ریزنقش»، امان پدرش را بریده بود: پدر، دخترش را دیده بود که به هنگام زانوزدن بر محراب دعا نمی‌کرد؛ بلکه با صدایی که پدر بشنود «از خدا می‌پرسید» مگر تو عادل نیستی؟ مگر تو ما را نیافریده‌ای؟ مگر تو از ما نخواسته‌‌ای که مهربان باشیم و هرگز رحم و شفقت را از یاد نبریم؟ پس چرا یکی باید برده باشد، او را مثل حیوانات بفروشند و از او کار بکشند و به‌ راحتی آب‌خوردن از زن و فرزندش جدایش بکنند و با غل و زنجیر در بازارهای برده‌فروشان از دندان‌ها گرفته تا ساق پا و گردن و ماهیچه‌هایش را ورانداز کنند و برایش همچون گاو و گوسفند و اسب قیمت بگذارند و سیاهان پیر و مریض را از دور معامله خارج و مرگ را برای زجرکش‌کردن آنها فرا بخوانند: بی‌تابوت و بدون ‌سنگ قبر و بی‌هیچ نام‌ونشان، پدر عزرائیل هم در استخدام ثروتمندان بی‌رحم سفیدپوست، در دست این فرشته‌های روزهای یکشنبه و مراسم عشای ربانی است و جایی که باید خانه خدا باشد، خانه شیاطین بی‌رحم است... و پدر کلیسای شما همه اینها را به نام خدا انجام می‌دهد... «لی بیچر» کشیش، برخلاف بسیاری از هم‌مسلک‌هایش این رفتار را مشیت محتوم الهی نمی‌دانست؛ اما در کنتاکی و کلیساهایش چنین خطای درد‌آوری وجود داشت و در میان آبای کلیسا اختلاف‌نظر بود و هرچه به ایالت‌های جنوبی آمریکا نزدیک‌تر می‌شدند، این دودستگی و این باورهای متضاد به نفع برده‌داری و برده‌داران و مخالفان برده‌داری بیشتر می‌شد. پدر هریت برای روشن‌کردن ذهن مردم گلویش را پاره می‌کرد، جر‌و‌بحث می‌کرد، مثال‌های فراوان می‌آورد؛ اما زورش به جایی نمی‌رسید... از موعظه که خلاص می‌شد، هریت بیچر استو ریزنقش با سؤال‌هایش او را از پا می‌انداخت؛ اما او فقط سؤال نمی‌کرد: او می‌دید، می‌شنید و یادداشت‌های مفصل برمی‌داشت: در زمان او و در قرن نوزدهم با نوشتن و نقاشی‌کردن می‌شد وقایع را ثبت کرد و آن روز رسید که هریت به جای سؤال‌کردن از پدر به او خبر عجیبی بدهد: من پی برده‌ام که موعظه‌های شما کم‌اثر یا بی‌اثر است، جروبحث‌های شما کمترین اثر را بر شنونده‌های‌تان می‌گذارد و من راه دیگری انتخاب کرده‌ام: نوشتن رمانی درباره زندگی برده‌های سیاه، بدون هیچ شاخ و برگی بدون به‌کارگرفتن صنایع ادبی، به زبانی که تمام مؤمنان و غیرمؤمنان درک مشترکی از آن پیدا کنند، من موعظه نکرده‌ام و به ستمکاران و ستمدیدگان اجازه داده‌ام که درون‌شان را عریان کنند و باور دارم که به‌زودی کراهتی را بر خانواده بشری آشکار خواهم کرد و سپس با چشمان گریان، صدها برگ کاغذ را روی میز چوبی رنگ‌و‌رو‌رفته آشپزخانه‌شان گذاشت. پدر نگاهی به صفحه اول نوشته‌ها کرد: کلبه عمو تم، نوشته یا زندگانی با مردمان اعماق اجتماع: هریت بیچر استو .

پدر با اشتیاق به داستانی که دخترش برایش تعریف می‌کرد، گوش می‌داد و غرق احساسات شد... کتاب هریت به‌زودی به بازار آمد و در اولین چاپ 300 هزار نسخه آن به فروش رفت و پس از انجیل پرفروش‌ترین کتاب آمریکا شد. سال 1852 بود: در ایالات شمالی خریداران کتاب او داستان تلخ عمو تم را توأم با احساسات می‌خواندند؛ اما در ایالات جنوبی به‌عنوان یک کتاب «ضاله» و مخالف مسیحیت و کلیسا نه‌تنها ممنوع شد؛ بلکه نویسنده کتاب را ملحد و بی‌خدا خواندند. مخالفان این رمان را سرشار از دروغ و بهتان، لبریز از اغراق و انباشته از توصیه‌های غیر‌ الهی تلقی کرده بودند. در‌حالی‌که هریت بیچر استو به نفع بیان حقیقت از هرگونه ارائه ادبی و هر نوع اغراق پرهیز کرده بود و اتفاقا این سادگی بی‌نظیر باعث شد که به‌زودی کلبه عمو تم به زبان‌های مختلف ترجمه بشود. تولستوی بزرگ پس از خواندن ترجمه روسی گفت: این رمان یکی از بزرگ‌ترین فراورده‌های ذهن بشر است و... در چشم به‌هم‌زدنی رمان آن بانوی پر‌احساس و جوینده حقیقت به تمام زبان‌های زنده جهان ترجمه شد؛ اما بیشترین تأثیرش را بر مردمان کشورش گذاشت: آبراهام لینکلن پس از نبرد چهارساله شمال و جنوب و لغو برده‌داری در سرتاسر آمریکا در ملاقات با هریت بیچر استو گفت: چه کسی باور می‌کند که بانویی به ریز‌نقشی شما چنین جنگ بزرگی را به وجود آورده باشد و پس از آن از رمان تأثیرگذار این بانوی انسان‌دوست به نیکی یاد کرد. کلبه عمو تم به‌زودی و با حذف و اضافه و با تفسیرها و برداشت‌های گوناگون به ‌روی صحنه تئاتر رفت و شگفت آنکه هیچ نقشی را خود سیاهان برعهده نداشتند: بازیگری برای سیاهان پدیده ممنوعی بود و سال‌ها بعد بود که سیاهان هنرمند اجازه یافتند که در نقش کاراکترهای سیاه‌پوست هنر بازیگری را تجربه بکنند و بیش از 400 گروه تئاتری سیار و ثابت در تماشاخانه‌های سرتاسر آمریکا این برداشت‌های صحنه‌‌ای از رمان را به نمایش گذاشتند. جان فریک، استاد رشته تئاتر، نخستین بار نمایش را به ‌روی صحنه برد و در سال 1903 کلبه عمو تم به شکل فیلم صامت و سیاه‌و‌سفید به ‌روی پرده سینما هم رفت و بدون اغراق به پدیده‌‌ای جهانی تبدیل شد و نمایش‌نامه‌نویسان برجسته‌‌ای مانند «یوجین اونیل» و جرج.ال.ایکن نمایش‌نامه‌هایی با الهام از کلبه عمو تم نوشتند. نمایش‌نامه کلبه عمو تم «ایکن» به مدت چند سال بر روی صحنه ماند و شمار اجراهایش در میان آثار صحنه‌‌ای جهان یکه‌تاز شد.وجدان‌هایی در سرتاسر جهان بیدار شدند؛ اما کسانی مانند جان ویلکر بوت بازیگر مشهور آمریکایی که مخالف سرسخت لغو برده‌داری بود و یک بار تلاش کرده بود آبراهام لینکلن را بدزدد و نقشه‌اش برملا شده بود، مترصد این بود که رئیس‌جمهور ضد برده‌داری را به هلاکت برساند: لینکلن در تماشاخانه فورد به تماشای نمایش «پسر‌عموی آمریکایی‌مان» نشسته بود. جان ویلکر می‌دانست که نمایش لحظه‌‌ای دارد که تماشاگران از خنده ریسه می‌روند و در سالن صدا به صدا نمی‌رسد و در همان لحظه که لینکلن مانند دیگران قهقهه می‌زد، از مخفیگاهش بیرون آمد و با شلیکی به کاسه سر او فریاد زد: جنوب انتقامش را گرفت...

منیر جزنی بانوی متواضعی که کلبه عمو تم را در سال 1341 ترجمه کرد، سال‌ها بعد و پس از موفقیت ترجمه‌اش، انسان‌ها و خرچنگ‌ها ژوزوئه دو کاسترو، سرگشته راه حق نیکوس کازانتزاکیس را ترجمه کرد و نشان داد که دغدغه‌‌ای مانند هریت بیچر استو دارد. من در سال 1386 و پس از تجربه به‌ روی صحنه ‌بردن بینوایان ویکتور هوگو در سال 1375 این اثر را به ‌روی صحنه بردم تا تئاتر را به مردم نزدیک‌تر کرده و از پیله یک جمعیت محدود رها کنم: انگ‌ها خوردم؛ اما باور داشتم که راهم درست و این روزها که جورج فلوید زیر زانوی یک پلیس بی‌رحم هشت‌دقیقه‌و 33 ثانیه می‌نالد و فریاد می‌زند: بگذار نفس بکشم... وجدانم آسوده است که حدسم درست بوده و اثری را به ‌روی صحنه برده‌ام که در خدمت بیان یک درد مشترک بشری بوده و مطلقا و برخلاف نظر برخی بی‌سوادان و بی‌دانشان آن روزها «تاریخ مصرفش» نگذشته است. راضی‌ام که از بازی‌های متفرعنانه برخی از جماعت تئاتری که در برج نشستگان‌اند، دوری کرده‌ام... اجرای کلبه عمو تم در ایران در خارج از ایران و در مجامع دانشگاهی آمریکا به موقع خود انعکاس داشت و در کتابی که توسط پروفسور «دبی روزنتال» نوشته و در دانشگاه ویرجینیا چاپ شد، به آن و به صورت گسترده پرداخته شد. اولین سؤال خانم روزنتال و دانشجویان رشته تئاتر دانشگاه کلیولند در مصاحبه اسکایپی که در آن سال‌ها انجام شد، این بود: چرا نمایش‌نامه کلبه عمو تم را نوشتید و چرا به روی صحنه بردید؟

و جواب من این بود: بیماری خوفناک تبعیض، به اشکال مختلف در جوامع مختلف وجود دارد. من با دیدن صحنه‌های دردناک توفان کاترینا به خود آمدم و متوجه شدم که در پس ذهن بسیاری از سفید‌پوستان کمترین همدردی با سیاه‌پوستان وجود ندارد و با وجود قوانین مثبتی که در کشور شما تدوین شده است؛ اما فرهنگ سفیدپوستان برترند، هنوز در لابیرنت ذهن جامعه شما وجود دارد... و از زبان حضرت مولوی گفتم: نفست اژدرهاست او کی مرده است

از غم و بی‌آلتی افسرده است بی‌انصافی است که بگوییم هنوز وضعیت سیاهان آفریقایی‌تبار آمریکایی به خوفناکی قرن نوزدهم است؛ اما می‌توان ادعا کرد که بشر در حالی توریست به فضا می‌فرستد که برای پیش‌پا‌افتاده‌ترین مشکلات گام درست و ماندگاری برنداشته است.