|

شکل‌های زندگی: درباره یک رمان از یاد رفته، «هیچکاک و آغاباجی»

هیچکاک ناتمام

تاریخ، فلسفه تاریخ، قوانین تاریخی و کلمات‌ یا عباراتی مشابه تنها درک ما را از تاریخ دشوار می‌سازند. شاید تاریخ همانی باشد که راوی «هیچکاک و آغاباجی» روایت می‌کند، آنگاه که یاد مادر مادر مادرش می‌افتد و از او می‌پرسد «نَن‌جان بزرگ‌ترین جادوگر کیه؟ چند بار پلک می‌زند و مرا سیر نگاه می‌کند.

هیچکاک ناتمام

نادر شهریوری (صدقی)

 

تاریخ، فلسفه تاریخ، قوانین تاریخی و کلمات‌ یا عباراتی مشابه تنها درک ما را از تاریخ دشوار می‌سازند. شاید تاریخ همانی باشد که راوی «هیچکاک و آغاباجی» روایت می‌کند، آنگاه که یاد مادر مادر مادرش می‌افتد و از او می‌پرسد «نَن‌جان بزرگ‌ترین جادوگر کیه؟ چند بار پلک می‌زند و مرا سیر نگاه می‌کند. بادبزنی را که در دست دارد می‌اندازد توی حوض، یکی دیگر را که روی آب شناور است برمی‌دارد، شروع می‌کند زیر گردنش را باد زدن، باز بوی حصیر خیس بلند می‌شود، بعد مثل اینکه با خودش حرف بزند می‌گوید: عمر ماست که می‌گذرد». عمری که می‌گذرد، زمانی که سپری می‌شود و سپس به گذشته بدل می‌شود، گذشته‌ای که بعدها راوی کودکی و نوجوانی‌اش را روایت می‌کند. راوی «هیچکاک و آغاباجی» نوجوانی است که با لحنی دلنشین و باورپذیر داستان زندگی‌اش را حکایت می‌کند. در پنج داستان خواندنی این مجموعه با سکانس‌هایی از زندگی راوی آشنا می‌شویم که بیشتر شبیه به یک فیلم است. این به عشق و علاقه او به سینما برمی‌گردد، تا بدان حد که هر یک از فصل‌های پنج‌گانه رمان خود را به مشاهیر سینما اختصاص داده است، مانند «هیچکاک و آغاباجی» که عنوان اصلی داستان است‌ یا نام‌های دیگر مانند «باله دریاچه قو» و یا «من و اینگرید برگمن».

علاقه راوی به دیدن فیلم در سینما او را به‌ناگزیر با فضای شهر آشنا می‌کند. راوی به توصیف دقیق از سینماهایی می‌پردازد که هر یک به فراخور موقعیتی که دارند و فیلم‌هایی که اکران می‌کنند، محل تماشا و بیان گرایش‌های گوناگون جامعه در حال تحولی است که تازه با پدیده سینما و دنیای جادویی آن آشنا شده است. راوی با دوستان همکلاسی‌‌اش که به سینما علاقه‌مندند اوقات فراغت خود را به دیدن فیلم‌هایی می‌گذراند که در سینماهای شهر به نمایش گذارده می‌شود. «می‌رسیم جلوی سینما نیاگارا، خلوت است و تک‌و‌توک آدم‌ها پلاس‌اند. می‌رویم طرف سینما آسیا، آسیا راه بزرگ آبی را نشان می‌دهد با شرکت ایو مونتان... ایستگاه بعدی سینما ایفل است که فیلم دوستان وفادار را می‌دهد... می‌رسیم سر چهارراه استانبول، سینما همای دشمن زن با شرکت ناصر ملک‌مطیعی و ویدا قهرمانی... جلوی سینما سهیلا و سینما متروپل باز می‌زند توی ذوقمان...». ادبیات حتی در شکل رمان تاریخی، تاریخ نیست. اگرچه روایتی از گذشته و تاریخ به دست می‌دهد اما تاریخ‌نگاری نمی‌کند، با این حال ادبیات گاه حتی عمیق‌تر از تاریخ‌نویسی به گذشته می‌پردازد و خواننده را بهتر در حال‌وهوای گذشته قرار می‌دهد. این به ماهیت ادبیات برمی‌گردد. علاوه بر این، ادبیات حتی بیشتر رفتار، احساسات و کنش‌های انسان را در قالب شخصیت و تیپ‌های داستانی به نمایش درمی‌آورد و تنش‌های درونی آنان را برملا می‌سازد و بازی‌های جور واجور سرنوشت را نشان می‌دهد و این همان مزیتی است که ادبیات بر تاریخ و گزارش‌نویسی تاریخی دارد.

در این شرایط ادبیات با دستی بازتر به پیرامون خود می‌نگرد و این همان کاری است که مجموعه داستان «هیچکاک و آغاباجی» مبادرت به انجام آن می‌کند. مضمون داستان «هیچکاک و آغاباجی» اگرچه سینما است اما این مانع از آن نمی‌شود که راویِ کنجکاو به اتفاقات مهمی که پیرامونش در حال وقوع است توجه نکند. ازجمله وقایع تاریخی 28 مرداد است که در اینجا راوی بهتر از هر گزارش‌نویس حال‌وهوای آن واقعه را انعکاس می‌دهد: «... هوا تاریک است که از صدای تق‌وتوق تیراندازی بیدار می‌شوم. اول فکر می‌کنم خواب دیده‌ام اما نه خواب ندیده‌ام، صدا از طرف پادگان باغشاه می‌آید. تق‌تقی پوک و جداجدا مثل نک‌زدن دارکوب به تنه درختی خشک در جنگلی ساکت... از طرف خیابان حشمت‌الدوله همهمه‌ای بلند می‌شود، سروصدای گروهی آدم است، داد و فریاد می‌کنند، شاید هم دارند شعار می‌دهند... عجیب این است که این سروصداها در حال حرکت است». راوی که بازیگوش است و یک‌جا بند نمی‌شود، آن روز نیز می‌خواهد مثل قبل با دوستان و همکلاسی‌هایش بازی کند اما زود درمی‌یابد که آن روز با سایر روزها فرق می‌کند و بازی بو می‌دهد: «دوباره برمی‌گردیم سر بازی خودمان، اما دستمان گرم نیست، بازی بو می‌دهد.

حواسمان جای دیگر است. باز هم همهمه و فریاد بلند می‌شود، منتها این بار منظم‌تر و یکصداتر. می‌دویم سر کوچه. دویست سیصد نفر مرد، وسط خیابان راه می‌روند و شعار می‌دهند، همگی عرق کرده‌اند و رنگ صورت‌هایشان قرمز است، رئیسشان گروهبانی با سه هشت روی بازوست، ‌شعار اول را او می‌دهد، بقیه با هم دم می‌گیرند و حرفش را تکرار می‌کنند. جوان و قلچماق است، وقتی نعره می‌کشد رگ‌های گردنش سیخ می‌شوند، کلاهش را گذاشته بیخ سرش، دکمه‌های فرنچش تا روی ناف باز است، گتر شلوار تا زیر زانو بالا آمده، تسمه پروانه سیاه و بلندی را در دست گرفته و با حالت ضربدر روی زمین می‌کوبد». راوی تنها به 28 مرداد بسنده نمی‌کند، بلکه هم‌زمان به فضای چندقطبی جامعه در سال‌های قبل و بعد از کودتا نیز اشاره می‌کند. برای این کار از شخصیت‌هایی استفاده می‌کند که هر یک از آنان در همان حال بیانگر تیپ‌های جامعه هستند. گذشته از همکلاسی‌های راوی مانند مهران، کمال، ناصر و... که از ابتدای داستان با او همراه‌ هستند، راوی به توصیف دیگر شخصیت‌های داستان ازجمله حاج‌حسن، آقای مقدم ناظم مدرسه، حبیب بلشویک و جناب سرهنگ مهران و خانواده‌اش و... می‌پردازد.

توصیف صحنه مرگ حبیب بلشویک ازجمله به‌یادماندنی‌ترین صحنه‌هایی است که راوی در داستان خود ارائه می‌دهد: «حبیب بلشویک آنجاست. اوایل کوچه کنار آبراهه بر زمین افتاده... با احتیاط جلو می‌روم، دیگران هم جرأت می‌گیرند و پی‌ام می‌آیند. همیشه او را سرپا دیده‌ام، اما حالا که بر زمین افتاده، به نظرم می‌رسد آدم دیگری است، ‌اولین بار است که مرده‌ای می‌بینم... دهانش نیمه‌باز است... سبیل جوگندمی بلندش کمی به هم ریخته، پیراهنش غرق خون است». در اینجا راوی به‌تدریج از توصیف آنچه دیده فراتر می‌رود و به‌ناگزیر از سمبل‌هایی استفاده می‌کند تا موضوع ابعادی مهم و عمیق‌تر پیدا کند و در همان حال خواننده را بیشتر به موضوع پیوند دهد. در اینجا راوی از بیان مستقیم ماجرا پرهیز می‌کند تا خواننده خود به‌ مدد سمبل‌ها بتواند به کنه ماجرا پی ببرد. «لایه‌ای از خون مثل تکه‌‌ابری سرخ، روی خالکوبی خورشید و ماه و ستارگان دست راستش را پوشانده، همه بهت‌زده و ساکت محو این بدن غول‌پیکر شده‌ایم که به صورتی نامنظم بر زمین افتاده». ماجرای حبیب بلشویک در ‌آخر حتی سمبلیک‌تر می‌شود، چراکه راوی درمی‌یابد که ساعت حبیب بعد از مرگش هنوز کار می‌کند. «... حس می‌کنم اتفاقی غیرعادی افتاده، ساعت جزئی از بدن حبیب بلشویک است. اگر حبیب بلشویک مرده پس ساعت هم می‌بایست از کار افتاده باشد، اما حالا که ساعت کار می‌کند پس حبیب بلشویک زنده است».

موضوع «هیچکاک و آغاباجی» سینما است و راوی می‌خواهد درباره علایقش به سینما بگوید، اما همین که داستان شروع می‌شود شهر ملتهب می‌شود و راوی به‌ناگزیر به توصیف فضایی کشیده می‌شود که نه‌تنها از آن گریزی نیست بلکه به علایق او نیز ارتباط پیدا می‌کند. در اینجا «هیچکاک و آغاباجی» از یک رمان صرفا سینمایی به رمانی شهری بدل می‌شود که در آن سیاست و اجتماع به مضمون اساسی این رمان بدل می‌شود. علاوه بر این، در تک‌تک صفحات «هیچکاک و آغاباجی» شهر موج می‌زند. با این داستان به مفهومی تازه از شهر می‌رسیم و آن اینکه شهر بیش از آنکه مفهومی تاریخی‌ یا جامعه‌شناسی باشد، سیاسی است. «حال» برای راوی زمانی است که از آن هیچ معنایی استنتاج نمی‌شود. به نظر راوی واقعه‌ای که در حال اتفاق می‌افتد باید ماه‌ها، سال‌ها و گاه حتی بیشتر بگذرد تا آخر آن آشکار شود و بتوان با آن رابطه‌ای متقابل برقرار کرد. «من و اینگرید برگمن» آخرین قسمت ماجرا است، راوی در آخر به برگمن بازمی‌گردد تا بتواند برای عمر سپری‌شده خود معنایی پیدا کند. برگمن در این داستان مانند نوار فیلم به‌صورت یک سیم یا طناب یا رشته‌ای می‌شود که پیوند روایت‌ها از آغاز آن «هیچکاک و آغاباجی» تا «من و اینگرید برگمن» را محکم می‌کند.

«میان فیلم‌ها می‌نشینم، حس می‌کنم در دریایی از برگمن شناورم. به خرافات اعتقادی ندارم ولی جنبه اسرارآمیز هر چیزی توجهم را به‌شدت جلب می‌کند. فیلم‌ها را آرام در دست‌هایم می‌گیرم و بر این باورم که به شکلی ماورالطبیعه در حال ارتباط برقرار‌‌کردن با برگمن هستم... نوار فیلم به‌صورت یک سیم یا طناب یا رشته‌ای دراز ما را به هم وصل می‌کند، من در یک سر این رشته‌ام و او در سر دیگر. خاطرات مشترکمان را از اول یادآوری می‌کنم». هرچند گذشته، گذشته است و راوی تلخی آن را در آخر داستان درمی‌یابد، اما شبح آن آدمی را رها نمی‌کند. گویی گذشته ناتمام باقی می‌ماند و مانند موجودی زنده و نامیرا همچون هیچکاک و برگمن به حیات خود ادامه می‌دهد.

* نقل‌قول‌ها از کتاب «هیچکاک و آغاباجی» بهنام دیانی