استاد بیبدیل روزنامهنگاری
رضا قوی فکر در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: آفتاب پاییزی به زور از لای پنجره کلاس سرک کشیده بود. صورت بچهها، دانشجویانی که آمده بودند تا روزنامهنگار شوند، زیر نور آفتاب میدرخشید. استاد دکتر صدرالدین الهی با آن صورت چاق، عینک تیره طبی و ریش پروفسوری پای تخته سبزرنگ کلاس چونان پهلوانی سخنور و یلی ادیب، با صدای رسا برایمان شعر میخواند: ای دیو سپید پای دربند/ ای گنبد گیتی ای دماوند... . آنقدر شمردهشمرده و با صلابت شعر میخواند که نفس بچهها در سینههایشان حبس شده بود. دکتر الهی خود را معرفی کرد. روی تخته نوشت که چه مدارجی را طی کرده است و چه مدارکی دارد که حالا اینجا در دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی روی سن چوبی سالن صد، زمین زیر پایش میلرزد. وقتی گفت: شما که آمدهاید تا روزنامهنگار شوید، همین آغاز کار بدانید دستافزارتان که قلمی کوچک است، شمشیری جانشکار نشود. باید ترانهای بخوانید که انسان در آن عطرآگینتر از اقاقیا و تیزتر از کارد آشپزخانهتان باشد... بچهها دانستند که با استادی بزرگ روبهرو هستند. روز چهارشنبه که در میان بهت و ناباوری از زبان عترت خانم گودرزی، همسر و همراه استاد شنیدم «اندوه ازدستدادن یار و همسفر ۶۳سالهام فراموششدنی نیست، به امید روزی که به او بپیوندم، لحظهها را به شماره نشستهام»، تازه دانستم که چه پشتوانه بیبدیلی را از دست دادهایم. تا آن لحظه نمیخواستم باور کنم.
صبح خیلی زود سیروس جان علینژاد با بغضی درگلومانده تلفن کرد تا شاید اندوه ازدستدادن دکتر را با من قسمت کند. بعد از سالها رفاقت با سیروس نازنین هرگز نمیاندیشیدم که روزی برسد که روح خشکیده و تشنه مرا باران چشمان این رفیق کهنهسوارِ روزنامهنگارم، صیقلی کند. اما به جای هر حرفی، هر دو مثل پرندهای کوچک که در دستان عقاب روزگار کجمدار گرفتار شده است، ناله کردیم، مویه کردیم، دلمان نمیخواست این خبر بد درست باشد. شب تا صبح آرزو کرده بودیم که یکی پیدا شود و خبر را تکذیب کند، اما خودمان را گول زده بودیم. استادمان در حسرت دیدن دوباره دیو سپیدپای دربند، دماوند، چشم از جهان فروبسته بود. هرگز یادم نمیرود وقتی کتاب سالهای دانشکده منتشر شد، استاد با خوشحالی تلفن کرد که یک نسخه از کتاب را برایم یادگاری بنویس و بفرست. از قضای روزگار شهناز خسروجاه، همدانشکدهای عزیزمان، این سعادت را داشت که در آن سوی آبها با استادمان همسایه باشد. کتاب را دادم که برای استاد ببرد و حالا خوشحالم از اینکه اگر دکتر الهی نازنین در حسرت دیدار شاگردانش ماند، لااقل با دیدن نوشتههای برخی از دانشجویانش و دلنوشتههایی درباره خودش، استادان همکارش و دانشکده جانش راضی و خشنود از پیشمان برای همیشه رفته است. دکتر صدرالدین الهی در روز ۱۳ آذر سال ۱۳۱۳ در محله عودلاجان تهران چشم به جهان گشود. هنوز دیپلمش را نگرفته بود که با هدایت دکتر مصباحزاده بهعنوان خبرنگار شهری به سردبیر روزنامه کیهان معرفی شد. صدرالدین الهی خیلی زود، گل کرد. از خبرنگاری تا مجلهنویسی، از پاورقینویسی تا روزنامهنگاری و بعد ورزشینویسی تا گفتوگو با بزرگان فرهنگ، ادب و سیاست که هرکدام برای خود ویژگیهایی داشت که کسی پیش از او نکرده بود. راهاندازی مجله کیهان ورزشی با همکاری کاظم گیلانپور ازجمله آن ویژگیها بود. دکتر الهی سپس برای تکمیل تحصیلات دانشگاهی به فرانسه رفت و چندین دیپلم و مدرک دکتری در زمینههای مختلف کسب کرد. وقتی به کشور بازگشت، حالا یک استاد تمامعیار شده بود. وقتی ۳۷ سال داشت، بهعنوان استاد به دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی وارد شد و خیلی زود مدیرگروه روزنامهنگاری این دانشکده شد. پیش از وقوع انقلاب برای سفری مطالعاتی به آمریکا رفت و پس از آن همانجا ماند و تا دیروز که چشم از جهان فروبست، لحظهای از پای ننشست و کار مطبوعاتی را عاشقانه ادامه داد و از آثار گردآوریشده خود چند جلد کتاب خواندنی منتشر کرد. کتابهایی مثل «طفل صدسالهای به نام شعر نو»، «با سعدی در بازارچه زندگی»، «گفتوگو با سیدضیا»، «دوریها و دلگیریها» و «نقد بیغش» که گفتوگویی است جذاب و خواندنی با دکتر پرویز ناتلخانلری. اما دریغ و درد که جامعه روزنامهنگاری ما بیش از 40 سال از وجود استادی چنین بزرگ، بهره نبرد. استاد دکتر الهی، جدای از توانمندیهایی که در استادی داشت و ویژگیهایی که او را از بقیه استادان متمایز میکرد، با دانشجویانش رفیق بود و این رفاقت را تا آخر عمرش حفظ کرد. هرازگاهی تلفن میکرد و حالواحوال میپرسید. وقتی قرار شد با دوستانم پنجاهمین سال فعالیت دانشکدهمان را جشن بگیریم، تلفن کرد و گفت از قول من به همه بچههای دورمانده از من که آن روزگاران «همسفران جوانم» خطابشان میکردم، سلام برسان و بگو که من اینجا گرچه از شما دورم ولی دلم همواره با شماست و بگو که همهشان را دوست دارم و امیدوارم تا لحظه آخر در تلهای که با من افتادهاید! بمانید.