|

جهان داستان کشف جنگل و دیکتاتوری

دیکتاتوری جهان را ویران می‌کند، هر جهانی که بنا داریم بنا کنیم. نه،‌ این یادداشت سیاسی نیست، نمی‌خواهم یادداشت بنویسم، نه سوادش را دارم و نه این روزها دل و دماغش را، من حداکثر اگر بتوانم، اگر قلمی دم دستم باشد بتوانم در حوزه ادبیات داستانی چیزهایی بگویم و بنویسم. الان هم فقط حرف‌هایم را در جهان داستان تفسیر و معنی کنید! می‌گویند غایت داستان «جهان»ی است که می‌سازیم. جهان «ماکوندو» در صد سال تنهایی مارکز، «سرزمین میانه» ارباب حلقه‌های تالکین، «صومعه» مرموز قرون وسطایی اکو، «یوکناپاتافا»ی خیالی فاکنر، جهان «کلیسای نتردام» ویکتور هوگو، جهان بی‌کرانه پیرمرد و دریای همینگوی تا جهان آلیس، تا جهان شازده کوچولو، بگیر بیا تا همین جهان مجید مرادی‌کرمانی خودمان.

دیکتاتوری جهان را ویران می‌کند، هر جهانی که بنا داریم بنا کنیم.

نه،‌ این یادداشت سیاسی نیست، نمی‌خواهم یادداشت بنویسم، نه سوادش را دارم و نه این روزها دل و دماغش را، من حداکثر اگر بتوانم، اگر قلمی دم دستم باشد بتوانم در حوزه ادبیات داستانی چیزهایی بگویم و بنویسم. الان هم فقط حرف‌هایم را در جهان داستان تفسیر و معنی کنید! می‌گویند غایت داستان «جهان»ی است که می‌سازیم. جهان «ماکوندو» در صد سال تنهایی مارکز، «سرزمین میانه» ارباب حلقه‌های تالکین، «صومعه» مرموز قرون وسطایی اکو، «یوکناپاتافا»ی خیالی فاکنر، جهان «کلیسای نتردام» ویکتور هوگو، جهان بی‌کرانه پیرمرد و دریای همینگوی تا جهان آلیس، تا جهان شازده کوچولو، بگیر بیا تا همین جهان مجید مرادی‌کرمانی خودمان.

فرقی نمی‌کند، این جهان‌‌ها چه واقعی، چه تخیلی و فانتزی، از هر جهانی که می‌شناسیم واقعی‌ترند، واقعی‌تر نه به معنای رئال‌تر، بلکه قابل‌باورتر، تأثیرگذارتر و پایدارتر، بلکه حقیقی‌تر و ابدی‌تر با ظرفیت دگرگون‌سازی شگفت‌انگیز.

چه بسیار وقایع کم‌رنگ و غبار‌گرفته بلکه از یاد رفته و حتی نابوده‌ای که در جهان داستان، رنگ و هستی یافته و ابدی شده‌اند؛ و چه بسیارتر شخصیت‌هایی که در جهان داستان خلق شده، جان گرفته و جاودانه شده‌اند، جاودانه‌تر از هر شخصیت واقعی بلندبالایی که به تصور درآید!

شاید از همین رو است که می‌گویند جهان داستان، حقیقی‌تر از جهانی است که پیرامون خود می‌بینیم، حقیقی‌تر، زیباتر، جذاب‌تر، قابل تحمل‌تر و البته کامل‌تر و جاودانه‌تر!

‌اما چه چیز باعث می‌شود جهان‌‌هایمان این مایه ناقص شوند و متزلزل و نازیبا و غیرحقیقی و غیرقابل باور حتی غیرقابل تحمل و عذاب‌آور؟

- دیکتاتوری!

بله، دیکتاتوری عامل این مصیبت‌ها و فجایع است. بگذارید بار دیگر یادآوری کنم که این یادداشت ابدا سیاسی نیست، یک یادداشت ساده است در حوزه خلق جهان‌های داستانی!

من نمی‌دانم دیکتاتوری تا چه مایه در جهان واقعی عامل سرکوب هر عامل رشد‌یابنده‌ای است که دیکتاتورها نمی‌پسندند و دوست نمی‌دارند و نمی‌خواهند؛ اما در جهان داستان، حتما باعث ویرانی و سرکوبی آن‌چنان رقت‌انگیز است که آنچه باقی می‌گذارد، جهانی است ناقص، نازیبا، متزلزل، بی‌حقیقت، ناپایدار، فرو‌مرده و فرو‌گندیده در خود!

می‌پرسید چطور؟ دیکتاتوری چطور باعث ویرانی و فروپاشی جهان داستانی و بر‌آمدن جهانی عاری از حقیقت و جذابیت و مانایی می‌شود؟

ساده، به سادگی آب برای شکلات!

همه آنهایی که فرایند خلق داستان را می‌شناسند، می‌دانند که ساختن این جهان از مسیر همان پنج حس مشهوری می‌گذرد که قرن‌هاست همه ما می‌شناسیم و به آن اعتماد داریم: بینایی، شنوایی، بویایی، لامسه و چشایی! می‌دانم ماجرا آن‌قدر پیش‌پا‌افتاده شد که از فرط سادگی‌اش خنده آید خلق را! اما پیچیدگی ماجرا آنجاست که در پروژه خلق جهان داستانی، این پنج حس، هم فرمانروایند و هم پیمانکار و هم معمار!

در نتیجه اگر این پنج حس در فرایند خلق جهان، آن‌چنان که باید به طبیعت‌شان عمل کنند، جهانی ساخته می‌شود سراپا حقیقت و عدالت و زیبایی و جاودانگی! اما چرا اغلب این‌طور نیست؟ این کدام نفرین دوزخی است که می‌آید و این جهان آرمانی را ویران می‌کند؟

- دیکتاتوری، دیکتاتوری قوام‌یافته از یکی از همین پنج حس!

- کدام؟

- بینایی!

بینایی همان حسی است که آمده و در طول سال‌ها و قرون، حس‌ها و حسگرهای دیگر را از پروژه خلق جهان بیرون رانده و خود بر تخت بی‌مهار فرمانروایی خلق نشسته و خلق جهان داستان را با حذف حس‌ها و حسگرهای دیگر، از مدار طبیعی و بالنده خود خارج کرده و جهان‌هایی ساخته ناموزون، وهم‌زده، نیمه‌تاریک، کژ و مژ و در آستانه ویرانی!

بینایی به قول یوهان پالاسما، عامل اصلی سانسور حس‌ها و حسگرهای ماست، بینایی نمی‌گذارد جهان را آن‌چنان که هست بشنویم، ببوییم، بچشیم و مهم‌تر از همه، لمس کنیم. لمس جهانی واقعی! همان نیاز مبرم ماست برای رهایی از دیکتاتوری حس‌ها و رسیدن به جهان هستی‌یافته از تعادل، عدالت و حقیقت. بینایی به دلیل ایجاد احساس فریبنده و خوشایند اشراف و ادراک مطلق و همه‌جانبه جهان، حس‌های دیگر را به محاق می‌برد، ایزوله و منفعل و حتی سرکوب می‌کند. بینایی احساس کاذب استغنا و بی‌نیازی از دیگر حس‌ها را به ما می‌دهد و ما سرخوش از این احساس فریبنده، غافل می‌مانیم از اینکه برای درک و خلق جهان حقیقی یک جنگل، کافی نیست که فقط رنگارنگی برگ‌ها و درختان و بازی سایه‌روشن نور را دیده باشیم و توصیف کرده باشیم. جهانی که صرفا با چشم، درک و خلق و به مخاطب عرضه می‌شود، همه حقیقت جنگل نیست، فقط یک بعد از واقعیت جنگل است، بعدی که فقط از یکه‌تازی حس بینایی درک شده. بینایی راه هر کشف تازه‌ای را به روی حس‌های ما می‌بندد. جنگل واقعی سرشار از صداست، نه‌فقط صدای آشنای حیوانات، پرندگان و درندگان، که صدای سایش برگ در وزش نرم نسیم، که صدای نفس‌کشیدن زمین رطوبت‌زده از عمق خاکبرگ‌های کف جنگل و صدای شرشر دور آب روان در چشمه‌ای ناپیدا... . و نه‌فقط صدا، بلکه جنگل سرشار از بو است، بوی هر درخت در تمایز از بوی درختی دیگر، بوی هر بوته و گل در آمیزش با بوهای مبهم و سرمستی‌آور دیگر که قادر است غریزه اکتشاف ما را در تک‌‌تک سلول‌های بویایی‌مان به جنبش آورد... و سرشار از مزه و طعم، مزه گس میوه‌ای نارنجی و طعم تلخ برگ‌های بوته‌ای نیلی و... بالاخره سرشار از لمس... جنگل شاید بیش از هر حس دیگری از طریق پوست است که درک می‌شود و حس لامسه را به اکتشاف و تبیین و خلق وا‌می‌دارد. 

‌نرمی و زبری خاکبرگ‌ها که فقط با پاهای برهنه کشف می‌شوند، رطوبت یا خشکی خس و خاشاک پوشیده زمین، زمختی و نرمی برگ‌ها و درختان، لزجی صمغ‌ها و شیرابه‌ها، حتی خنکا یا هُرمِ هوای نفس‌گیر جنگل که با دیواره ریه‌های ما بازی می‌کند، و وزش نسیمی که آرام می‌وزد یا سکون نفس‌گیر هوای شرجی جنگل که جز با پوست کشف و درک نمی‌شود... .‌جنگلِ واقعی، جان‌گرفته از همه این حس‌هاست، همه این حس‌ها!

جنگلی که فقط به مدد چشم، درک و تبیین و وصف شده است کجا و جنگلی که در فوران حس‌های ناآرام، هستی یافته کجا؟

دریغا دریغ! که ویران‌شدن جهان‌ها به همین سادگی است، با سانسور و سرکوب حس‌ها و حسگرهایی که فراتر از چشم، جان جهان را می‌شنوند، می‌بویند، می‌چشند و لمس می‌کنند!

این‌گونه ویران می‌شویم، به همین سادگی! گفتم که این یادداشت، یادداشت ساده‌ای است در چند و چون خلق جهان داستانی!