مغز، بیماری و سلوک «یوهانس کپلر»
موسیقی کیهانی
چگونه دانشمندی عارفپیشه و بیمار، نگرش ما را به جهان دگرگون کرد
«یوهانس کپلر» بیشک یکی از بلندآوازهترین دانشمندان تاریخ جهان است؛ او را پدر علم ستارهشناسی نوین میدانند. او یکی از کسانی است که علم مدرن و جدید را پایهگذاری کرده و در تغییر نگرش ما نسبت به جهان نقشی اساسی ایفا کرده است.
![موسیقی کیهانی](https://cdn.sharghdaily.com/thumbnail/mh9q88f134gj/f3RIJfgnyU4T0Uu3o7ve-VbT9FKRjpcKI1vgfm4pfv__5FnUbUVuHI1x6a9YMGSvC-4UOxG1c-sX_Np2WV4AG9c54qCsllJjWoO2vfSlzgh7Zk5lGDR61FKfZAWRG6vKUTRupifE_clD2nEp1z656A,,/g-1.jpg)
![روزنامه شرق](/images/Logo-newspaper.jpg)
عبدالرضا ناصرمقدسی-متخصص مغز و اعصاب: «یوهانس کپلر» بیشک یکی از بلندآوازهترین دانشمندان تاریخ جهان است؛ او را پدر علم ستارهشناسی نوین میدانند. او یکی از کسانی است که علم مدرن و جدید را پایهگذاری کرده و در تغییر نگرش ما نسبت به جهان نقشی اساسی ایفا کرده است. کپلر را عمدتا بهواسطه قوانین سهگانهاش میشناسند. درواقع این قوانین که به تشریح چگونگی حرکت سیارات به دور خورشید میپردازد، برای شهرت ابدی هر کسی کافی است. ما اکنون در کتابهای فیزیک این قوانین را بهصورت شستهرفتهای میخوانیم:
1- مدار سیارات به دور خورشید بیضیشکل بوده و خورشید یکی از دو کانون این بیضی را تشکیل میدهد.
2- خط واصل بین سیارهها و خورشید در زمانهای مساوی مساحتهای مساوی را طی میکند.
3- مربع زمان تناوب چرخش این سیارهها به دور خورشید با مکعب نصف محور بزرگ بیضی متناسب است.
این قوانین بعدها پایهای اساسی برای استدلالات ایزاک نیوتن -بزرگترین دانشمند تمام اعصار- در کتاب جاودانه «اصول ریاضی فلسفه طبیعی» شد. شاید وقتی در کتابهای فیزیک دبیرستان این قوانین سهگانه کپلر را میخواندیم در ذهنمان اینگونه متصور میشد که کپلر با یک روش کاملا منطقی و استدلالی به این قوانین رسیده است. اما اصلا اینگونه نیست که کپلر این قوانین را بهشکلی واضح و پشتسرهم در تبیین چگونگی حرکات سیارات بیان کرده باشد. هیچ روش منطقی و استدلالی نیز در بیان این قوانین به کار نرفته است. این قوانین در میان انبوه نوشتههایی مستتر است که مارسلو گلیسر در کتاب «رقص جهان» آنها را نوشتههای مبهم علمی–افسانهای عنوان میکند و واقعیت هم همین است. نهتنها دیدگاهی عرفانی خورشیدمرکزی کپلر را تحت تأثیر قرار داده، بلکه چه بسا بدون چنین درک عرفانی از کیهان و بهخصوص خورشید چنین کشفیاتی برای یوهانس کپلر امکانپذیر نبود. اکنون ما کمتر درمورد چنین افکاری میخوانیم و همواره فکر میکنیم کپلر بسیار دقیق و منطقی به این قوانین رسیده و از آنها در تبیین فیزیکی جهان طبیعی سود جسته است. مابقی کارهای کپلر را فقط کسانی میخوانند که علاقهمند به تاریخ علم باشند؛ موضوعی که عملا باعث بدفهمی خود علم در نزد دانشجویان میشود. علم هیچ خط سیر سرراستی ندارد و کشفیات علمی میتوانند از جاهای عجیبی سر برآورده باشند. این کشفیات بعدهاست که سروسامان داده شده و در کتابها و درسنامهها بدانها روندی منطقی بخشیده میشود. علم آن چیزی نیست که در درسنامهها آمده است؛ علم چیزی جز تاریخ علم نیست. تاریخی که معمولا بدان پرداخته نمیشود و سعی میشود شکل پیراسته و شستهرفته آن بهعنوان بنمایه علمی مطرح شود. درحالیکه علم را نمیتوان بدون متافیزیک آن در نظر گرفت و کسانی که فکر میکنند علم سراسر روشی منطقی و استدلالی بوده که سعی میکند به بهترین شکل سره را از ناسره جدا کند، در اشتباهاند. درحالیکه همان متافیزیک علم که همانند پایهای اساسی برای یافتههای علمی عمل میکند معمولا هیچ مبنای منطقیای ندارد. متأسفانه همین دیدگاه سبب میشود که ما هیچگاه سعی نکنیم به ذهن یک دانشمند نفوذ کرده و ببینیم که چگونه بسیاری از موضوعاتی که ما آنها را غیرعلمی و شبهعلمی میخوانیم در شکلگیری علم بدان شکلی که میشناسیم نقش داشته است. کپلر نیز بسیار فراتر و گستردهتر از این سه قانون اندیشیده است. موضوعاتی که چندان بدان پرداخته نمیشود و بیشتر موضوع بحث متخصصان تاریخ علم و فلسفه علم است. اما شاید زمان بازگشت عقاید او در شکل بازبینیشده، رسیده باشد. شاید زمان آن باشد که علم را پاسخی به تمام سؤالهایمان ندانسته و راه را برای شیوههای دیگر معرفت بگشاییم. در ادامه به چند جنبه از ناگفتههای کپلر میپردازیم. بیشک ارائه کامل آنها نیازمند کندوکاوی جسورانه در آثار اوست که امیدوارم انجام شود. این جنبهها در ارتباط مستقیم با هم بوده و سرآخر خواهیم دید که چگونه میتوانند نگاهی یکپارچه را درمورد زندگی، آثار و اندیشههای کپلر به ما ارائه دهند. در ضمن میتوانند سؤالهای زیادی را مطرح کرده و سبب شوند که ما در تحقیقات خود جنبههای جدیدی را در نظر بگیریم. آنچه در ذیل میآید در نگاه اول چندان به علم مربوط نبوده و موضوعاتی پراکنده به نظر میرسند. در انتهای این مقاله خواهیم دید که اینگونه نیست. اینها موضوعاتی هستند که علم برای پیشرفت لاجرم باید آنها را جدی بگیرد.
کپلر درگیر بیماری
کپلر از کودکی زندگی مناسبی نداشته است. او در خانوادهای نابسامان و پرجمعیت که سه خواهر و برادرش در کودکی مردند، رشد یافت. رشدی که با کتکخوردنهای متوالی همراه بود. بهغیراز آن او از بیماری رنج میبرده و خودش نیز زندگی خانوادگی چندان خوبی نداشته است. میدانیم که او بهصورت نارس به دنیا آمده و در سنین بسیار پایین مبتلا به آبله شده؛ موضوعی که به ناتوانی جدی دستهایش منجر شد. همچنین در دورهای از زندگی از بیماری پوستی رنج میبرد. کافی است که این شرایط را در آن روزهای اروپا تصور کنید که چگونه میتوانست نابودکننده همهچیز باشد. دورهای که پزشکی مدرن شکل نگرفته، درمانهای مؤثر وجود نداشته و یک بیماری ساده میتوانسته کشنده و یا ناتوانکننده محسوب شود. در ضمن سیستمی نیز برای بازتوانی و حمایتهای اجتماعی وجود نداشته است. اما کپلر علیرغم همه این ناملایمتیها پدر ستارهشناسی نوین شد و همانطور که گفتیم یکی از پایههای مهم علم مدرن محسوب میشود. حجم کارها و نوشتههای او حیرتانگیز است. یعنی نهتنها نگذاشته که بیماری بر او غالب شود، بلکه به نظر میرسد آن را بدل به یک فرصت کرده است. درواقع نوعی موازنه بدن-ذهن در زندگی و رفتار کپلر اتفاق افتاده است: اینکه ذهن ما تابعی صرف از بدن ما نبوده و ذهن ما میتواند ضعف بدن ما را بپوشاند. بیایید بیشتر به این مفهوم نگاه کنیم. هماهنگی بین ذهن و بدن موضوعی است که از دیرباز برای انسان مطرح بوده است، به آن اندیشیده و حتی مکتبهای فکریای حولمحور این مفهوم به وجود آمده است؛ بهخصوص مکتبهای شرقی همواره بهدنبال ایجاد تعادلی در انسان بهواسطه تعادل ذهن-بدن بودهاند. ضربالمثل «عقل سالم در بدن سالم» بیانگر همین موضوع است. اما این سؤال پیش میآید که آیا واقعا اگر بدن ما سالم نباشد، عقل سالمی نیز نخواهیم داشت؟ در نگاه اول اینگونه است، بهخصوص با مباحثی که درمورد ذهن بدنمند مطرح شده و نشان داده شده که ذهن ما توسط بدن ما ساخته میشود. پس اگر بدنی ناتوان و بیمار باشد، ذهن نیز متأثر خواهد بود و نباید انتظار عقل و ذهنی سلیم در فرد داشت. من در اینمورد بسیار فکر کردهام، اما بهعنوان یک پزشک همواره با نمونهها و مثالهای نقض آن روبهرو بودهام. بیماران زیادی داشتهام که توانایی راهرفتن را از دست دادهاند ولی در عالیترین درجه از تفکر و اندیشیدن هستند. انگار تعامل بین ذهن و بدن همواره بهشکلی مستقیم نیست و ذهن میتواند از بدن گستردهتر شده و بهنوعی، نقصان بدن را جبران کند. انگار ذهن و بدن کلیتی میسازند که در این کلیت امکان پرکردن نقص یکی، توسط دیگری وجود دارد. یعنی اینگونه نیست که در این کلیت هر دو باید شکلی ایدئال داشته باشند. کنشهای بدنی ما میتواند تحت تأثیر ذهن ما باشد درست همانطور که ذهن ما برساخته و متأثر از بدن ماست. البته به نظر میرسد چنین تعاملی هم قوانینی داشته باشد. انگار سیگنالهای بدن –حتی بدن بیمار– برای رخدادن چنین چیزی ضروری هستند. سیگنالهای بدنی میتواند تأثیرگذاری ذهن بر بدن را مشخص کند و اینکه ما بدن بیمار را شامل سیگنالهای ناسالم و نادرستی به ذهن بدانیم دریافت صحیحی نیست. ما باید نام این سیگنالها را سیگنالهای متفاوت بنامیم و تفاوت لزوما بد نیست و اتفاقا میتواند بسیار راهگشا بوده و این سیگنالها از بدن بیمار نیز میتوانند همین نقش متفاوت را ایفا کنند. یعنی بدن بیمار، ما را به کشف ویژگیهایی رهنمون میکند که در حالتی عادی قادر به درک آن نبوده و همین کشف سبب رشد ذهن ما نیز میشود. بدن بیمار، ما را با موانعی آشنا میکند که تا پیش از این دیده نمیشدند. ذهن این بدن میتواند راهحلی برای این موانع پیدا کرده و چهبسا فرصتهای جدیدی را کشف کند. این فرصتهای جدید میتواند در بدن بیمار اتفاق بیفتد. با این توضیح به کپلر بازمیگردیم؛ این بیماری چه تأثیری بر ذهن کپلر گذاشت؟ او چگونه از این موانع گذشت؟ متأسفانه بهطور مستقیم چیزی در این باب نمیدانیم. ما فقط میدانیم که او همراه با تحقیقات خود در اخترشناسی، تحقیقات مهمی در زمینه علم اپتیک نیز به انجام رسانده و کتابی در این زمینه به چاپ میرساند. در این کتاب او فقط به اصول نورشناسی اکتفا نکرده و تئوری خود را به عملکرد چشم و انعکاس نور در آن نیز گسترش میدهد. چیزی فراتر در این کتاب بیان نشده است. ما میدانیم که کپلر از ضعف بینایی رنج میبرده است، اما از اینکه آیا همین نقص سبب تحقیقات مفصل او در نقش چشم در شکلگیری تصویر شده یا نه، اطلاعی نداریم. وقتی که بدن بیمار اجازه فعالیت را از انسان میگیرد ذهن میتواند پاسخهای متفاوتی به این موضوع داشته باشد؛ میتواند این محدودیت را بپذیرد و یا از آن فراتر رود. اما فرارفتن نیز میتواند مرزهای متفاوتی داشته باشد. برای کسی که اهل ادبیات است رهایی میتواند در نوشتن داستانهایی باشد که ذهن و بدن او را بگستراند. در کسی همانند استفان هاوکینگ که از بیماری اسکلروز جانبی آمیوتروفیک رنج میبرد، رهایی، در تفکر در مورد ابعاد گسترده کیهان و سیاهچالهها بود. راهی که چهبسا در تاریخ علم با کپلر آغاز شده بود. کپلر نیز به سیر در کیهان پرداخت، سیری که بدن سالم نیز بهدلیل محدودیتهای زیستی، قادر به انجام آن نیست ولی ذهنی توانمند میتواند دست به چنین سفری بزند. این راهحلی بود که کپلر پیدا کرد و تا آخر عمر بهشدت آن را پیگیری و دنبال کرد. سیر در کیهان جلوههای متفاوتی در زندگی کپلر یافت. آنچه ما میشناسیم همان قوانین سهگانه اوست. اما این قوانین فقط جنبه کوچکی از سیر او را به نمایش میگذارد. او از موسیقی و تخیل نیز برای تکمیل این سیر استفاده و عملا زندگی خود را به سلوکی کیهانی بدل کرد. موضوعاتی که در بخشهای بعدی به آن میپردازیم.
ارکستر کپلر
در زمان کپلر کیهان بسیار کوچک بود. تعداد سیارات کشفشده شش عدد بود. کسی از کهکشانها و ابعاد جهان چیزی نمیدانست. اما در همین جهانی که به نظر میرسد کوچک است کپلر برای این جستوجو و سفر به دل کیهان دست به تلاشی عظیم زد و از موضوعات و وسیلههای مختلفی برای آن استفاده کرد. ازجمله اینکه او باورهای عرفانی را با یافتههای علمی گره زد. یکی از دغدغههای همیشگی او همین تعداد سیارات منظومه شمسی بود. همانطور که گفته شد، در آن زمان تنها شش سیاره کشف شده بودند؛ سیاراتی که به عقیده مدل کوپرنیکی به دور خورشید میچرخیدند. برای کپلر این سؤال پیش آمد که چرا ششتا؟ و چرا فواصل بین سیارات اینگونه است؟ او بهدنبال رازی در پس این عدد شش و دیگر اعداد میگشت. کاملا مشخص است که او نیز بهتبع فیثاغورث فکر میکرد که جهان مبتنیبر اعداد رمزآمیز ریاضی است. همین او را به کشف مدلی هندسی رهنمون کرد. او این نظام ششسیارهای را با پنج شکل هندسی منظم تودرتو توضیح داد. او گفت علت اینکه ما شش سیاره داریم، وجود پنج سهبعدی منظم است. نمونهای اعلا از ترکیب رازورزی ریاضی و آنچه در آسمان مشاهده میکرد. او از این نیز فراتر رفت. کپلر سعی کرد به بطن کیهان نفوذ کند. این نفوذ ترکیبی از علم، عرفان، موسیقی و تحلیل بود. بهگمان من هر دانشمند بزرگی نیازمند چنین ترکیبی است. مابقی دانشمندان بیشتر کارشناسانی هستند که در سطوح پایینتر با آنچه این دانشمندان بزرگ از راههای غیرمتعارف به دست آوردهاند، سروکله میزنند و فکر میکنند آنچه بهصورت پیرایششده در مقالات و درسنامهها آمده، نمایانگر اصلیِ روش علمی است. یکی از کتابهای کپلر «هارمونیهای جهان» نام دارد اما اکنون شاید کمتر کسی از این هارمونی کیهانی صحبت کند. او در پس همهچیز این جهان یک هارمونی مشاهده میکرد. هارمونی، حرکت افلاک، رفتارهای ما و زیبایی موسیقی را یکی مینماید و بین یافتههای ریاضی از کیهان و نتهای موسیقی هماهنگی ایجاد میکند. از آنجا که نوعی بینش عرفانی در این هارمونی کیهانی مشهود است، علم پذیرای چنین استدلالهایی نیست. بهویژه اینکه علم جدید هیچگونه معنایی را در دل کیهان نمیبیند. هیچ طنینی در دل این کیهان نیست و همهچیز ناشی از قوانین محض فیزیکی است که از سر اتفاق خود کپلر هم نقش مهمی در پیدایش آنها داشته است. اما آیا میتوان طور دیگری هم به موضوع نگاه کرد؟ واقعا چهچیزی در موسیقی وجود دارد که از سویی آن را با ریاضی همگام کرده و از سوی دیگر نوایی را تشکیل میدهد که میتوان بهدنبال آن در کهکشانها گشت؟ کیهان پر از نوا و صداست. میتوانیم آنها را با قوانین صرف فیزیکی توضیح دهیم یا اینکه نه، همانند کپلر معنایی را در آن جستوجو کنیم. مهم اینجاست که نمیتوانیم تأثیر این صداها و نواها را نادیده بگیریم و این همان اعجاز شگفتانگیز موسیقی است. موسیقی خصلت عجیبی دارد. آوایی بیکلام که انسان رابطه بسیار عمیقی با آن برقرار کرده و از آن بهشدت متأثر میشود. بیشک موسیقی رابطهای عمیق با سیستم عصبی ما دارد، اما از نظر تکاملی چرا باید این رابطه عمیق شکل بگیرد؟ موسیقی که یکسری آوا است. موسیقی که معنای بهخصوصی ندارد و بر چیز خاصی دلالت نمیکند. حتی شاید انتزاعیترین موضوعی باشد که بشر با آن روبهرو بوده و درعینحال بهشدت از آن متأثر میشود. فرضا نیاکان ما حتی آن زمان که نمیتوانستند آوای موسیقیایی ایجاد کنند، تحت تأثیر موسیقی موجود در طبیعت قرار میگرفتند. این تأثیر از مقولهای انتزاعی و فاقد معنا و فاقد دلالت چه منفعتی داشته که حفظ شده است؟ آیا به بقا کمک کرده است؟ پاسخ به این موضوع شاید بتواند دلیلی برای جستوجوی کپلر در میان نتهای کیهانی باشد. رابطه موسیقی با مغز و همچنین اینکه چرا چنین رابطهای حفظ و تقویت شده است، موضوعی جالب برای بررسی است. آیا ممکن است این موضوع بر روابط عمیقتری دلالت کند و ما باید سطح دلالت خود را عوض کنیم؟ آیا ممکن است موسیقی بازنمودی از عملکرد مغزی ما بوده و همین بازنمود سبب شده که این رابطه حفظ شود زیرا موسیقی فضایی را برای رشد مغز فراهم میکرده است؟ اما چگونه؟ شاید یکی از بارزترین نکات در موسیقی، هماهنگی درونی و نوعی نظم ساختاری و همزمانی بین پدیدههای مختلف باشد. این همزمانی و هماهنگی در عملکرد مغزی نیز از اهمیت بسیاری برخوردار است و نشانی از عملکرد متعالی مغز است. ازاینرو قرارگیری در فضای موسیقیایی نوعی تمرین این هماهنگی و همزمانی بوده؛ بنابراین میتواند با رشد آگاهی همراه باشد. درست است که ما هارمونی موسیقیایی را در بطن کیهان نمییابیم اما نوعی ارتباط موسیقیایی بین خود و موسیقی یافت میکنیم که این قدرت را دارد که به کیهان نیز بازنمود شود. این همانچیزی بود که کپلر در این سفر حماسی خود دریافت. بهگمانم کشف بزرگی بود و او سعی کرد با زبان ریاضی آن را مستدل کرده و برای همین هم کتاب «هارمونیهای جهان» را نوشت. اما یکیشدن موسیقی در ذهن و کیهان نیز او را ارضا نمیکرد؛ او نیاز به سفری واقعی داشت. بهگمانم اگر کپلر اکنون زندگی میکرد فقط به کاوش جهان از دل تلسکوپهای پیشرفته قناعت نمیکرد و خود برای دیدن هستی سوار بر فضاپیما میشد. در آن زمان که چنین امکانی میسر نبود، کپلر در عالم خیال دست به این سفر زد و به قول کارل ساگان، اولین داستان علمی-تخیلی جهان را نوشت.
خیال و سفر به دیگر سو
از آنچه گفته شد، متوجه میشویم که شخصیت کپلر شخصیت پیچیدهای بوده که نمیتوان فقط با تکیهبر تحقیقات علمی او توضیحش داد. همانطور که آرتور کستلر در کتاب «خوابگردها» میگوید، شاید هم کمتر بتوان روش علمی امروزه را در کارهای او یافت. تفکرات کپلر انبوهی از تعلقات عرفانی و رازآمیز در بطن تحقیقات علمی بوده است و البته همه اینها است که شخصیت او را ساخته و نمیتوان آنها را از هم جدا و مجزا کرد اما بهغیراز موارد فوق میخواهم به یک ویژگی کمتر شناختهشده از کپلر نیز اشاره کنم و آنهم نقش خیال و خیالورزی در بینش او درباره جهان است. کپلر را از اولین نویسندگان علمی-تخیلی جهان میدانند. او داستانی با نام «سولمنیوم» را نوشت که 20 سال بعد از مرگش به چاپ رسید. این داستان سفری رؤیاگونه به ماه را گزارش میدهد. در ادامه خلاصهای از این داستان را ذکر خواهیم کرد. اما اگر داستان را در بطن آنچه گفته شد بخوانیم، شاید بتوان آن را سفر خود نویسنده به کیهان بیکران دانست. قهرمان کتاب که چهبسا خود یوهانس کپلر باشد، به خواب میرود و در رؤیایی میبیند که دارد کتابی میخواند. در آن کتاب داستانی نوشته شده بود: داستان مربوط به فردی به نام دوراکوتوس از اهالی ایسلند بوده که در کودکی بهتصادف، فریبکاری مادرش را در هنگام فروش کالا برملا کرده و مادر که از اینکار او عصبانی بوده، او را بهجای آن کالا به ناخدا میفروشد. ناخدا به سمت دانمارک میرود تا نامهای را از سوی اسقف ایسلند به تیکو براهه بدهد. میدانیم که تیکو براهه همان منجم بزرگی است که کپلر مدتها در کنار او مانده و بعدها از انبوه رصدهای دقیق او در کشفیاتش استفاده میکند. در این داستان نیز دوراکوتوس نزد براهه میماند و دست به کارهای نجومی میزند و با ابزار نجومی به ماه و ستارگان مینگرد. او سپس به زادگاهش و نزد مادرش بازمیگردد. مادرش بهدلیل جادوگری با ارواحی مرتبط شده بود و آنها او را با سرزمینهایی آشنا کرده بودند که کسی از آنها خبر نداشت؛ از جمله سرزمین لوانیا. مادرش استادش را فرامیخواند و شرح جزیره لوانیا از اینجا شروع میشود. جزیره لوانیا هزار مایل بالاتر از زمین در هوا قرار دارد و برای رسیدن به آن نیاز به سفری چهارساعته در فضا است. او سپس از نحوه سفر از زمین به لوانیا صحبت میکند. سفری که میتواند خیلی سخت باشد. مثلا پرتابشدن برای رفتن به لوانیا میتواند فشار زیادی روی فرد بیاورد بنابراین برای این سفر آنها را بیهوش میکنند. در ضمن سرمای هولناک و دشواریِ تنفس را نیز باید به این مسائل اضافه کرد. اما بعد که از این مرحله سخت اولیه گذشتند، سفر آسانتر شده و بدنهایی را که بیهوش شدهاند، به خلأ میسپارند. حال که به لوانیا رسیدند، بهدلیل تابش شدید خورشید که میتواند خطرناک باشد، باید سریعا به غار بروند تا نور آنها را اذیت نکند. از اینجا به بعد راوی شروع به بیان جغرافیای لوانیا و نیز نظام اخترشناسی آن میکند. اینجا یکی از قسمتهای درخورتوجه سفرنامه لوانیا است. او در این قسمت از منظر مردم ساکن در لوانیا دست به توصیف خصوصیات اخترشناختی میزند. همچنین به این خصوصیات اکتفا نکرده و در ادامه آنجا که میخواهد جانداران لوانیا را توصیف کند، مشخص میشود که همین تغییر خصوصیات اخترشناسی لوانیا، سبب تغییر در بیولوژی شده که خود را بهصورت اندازههای غیرعادی گیاهان و رشد بسیار سریع آنها و عمر کوتاه افراد نشان میدهد. ساکنان لوانیا خصلتهای دیگری نیز دارند. گروهی با بال و گروهی با پا حرکت کرده و در ضمن بیشتر موجودات میتوانند در آب نیز باقی بمانند. آنها بسیار آهسته نفس میکشند. در اینجا اگرچه با یک داستان علمی-تخیلی روبهرو هستیم ولی کپلر بسیار زودتر از داروین و والاس از تأثیر محیط بر تغییر زیست صحبت میکند. در ادامه او توصیفات دیگری از گیاهان و حیوانات لوانیا میکند. او عنوان میکند که پوست آنها اسفنجی و خالدار است و تابش نور سبب میشود که بخش خارجی پوست سوخته شود و در شبها این بخش کنده میشود. اینجاست که باد خواب او را به هم میزند و او بیدار میشود و میفهمد همه اینها که دیده، یک رؤیا بوده است. ما نمیدانیم شرایطی که کپلر این داستان را نوشت و تحقیقاتی که برای آن انجام داد، چه بوده است. آنچه برای ما باقی مانده، همین داستان است. اما این داستان همسو با زندگی و افکار کپلر است. همان سودای سفر در کیهان که اینبار بهواسطه تخیل تحسینشده او انجام شده و به اثری ماندگار بدل شده است. جالب است که قهرمان داستان وقتی از نزد تیکو براهه بازمیگردد، شاهد این سفر رؤیاگونه میشود. انگار آنچه کپلر در نزد تیکو براهه و از رصدهای دقیق او به دست آورده، او را ارضا نمیکرده و برای همین است که چنین سفری را در عالم تخیل خود شروع کرده و این داستان را خلق کرده است. وقتی به زندگی کپلر و آثار او نگاه میکنیم، در نگاه اول با ملغمهای پراکنده روبهرو هستیم اما اگر دید خود را عوض کرده و سعی کنیم نقش تخیل را در آنچه او به وجود آورده درک کنیم، میتوانیم گسترهای بسیار وسیعتر را مشاهده کنیم. گسترهای که تلاش یک انسان نابغه را در کشف کیهان به نمایش میگذارد؛ اینکه چگونه از تمام ظرفیتهای انسانی برای رسیدن به این هدف استفاده کرده است. کپلر زندگی خود را به سلوکی شاعرانه در کیهان بیانتها بدل کرده است.