|

آن جوان دوست‌داشتنی...

اگر اشتباه نکنم یکی از روزهای پاییز سال 47 بود. پیش‌تر کتابی را به نام «فلسفه و شناخت جهان» که حاصل یک سال کنجکاوی‌هایم بود، برای چاپ و انتشار به «نشر سپهر» داده بودم. از اولین کارهایم بود و برای چاپ و نشر آن مشتاق و بی‌قرار بودم و هفته‌ای یکی دو بار از زنده‌یاد گهرخای - مدیر نشر سپهر- سراغ آن را می‌گرفتم.

ناصر زرافشان:اگر اشتباه نکنم یکی از روزهای پاییز سال 47 بود. پیش‌تر کتابی را به نام «فلسفه و شناخت جهان» که حاصل یک سال کنجکاوی‌هایم بود، برای چاپ و انتشار به «نشر سپهر» داده بودم. از اولین کارهایم بود و برای چاپ و نشر آن مشتاق و بی‌قرار بودم و هفته‌ای یکی دو بار از زنده‌یاد گهرخای - مدیر نشر سپهر- سراغ آن را می‌گرفتم. 

ضمن تحصیل در دانشکده حقوق، در یک دفتر حقوقی هم کار می‌کردم. آن روز تلفن دفتر زنگ زد و منشی اشاره کرد که با من کار دارند. گوشی را گرفتم. فرد ناشناسی که از آن سوی خط صحبت می‌کرد پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت از چاپخانه نوبهار زنگ می‌زند و خبر داد که مأمورین به چاپخانه آمده‌اند و همه فرم‌های چاپ‌شده آن کتاب را جمع کرده‌اند که ببرند. پرسیدم کجا می‌برند؟ گفت می‌برند خمیر می‌کنند. داغ شده بودم. به سرعت پایین آمدم و نمی‌دانم چگونه خود را به چاپخانه رساندم. 

محل چاپخانه نوبهار در خیابان صفی‌علیشاه، در یکی از آن خانه‌های قدیمی بود که در ورودی آن به حیاطی باز می‌شد با باغچه‌ای پر از دار و درخت. حیاط در گودی بود و دورتادور آن را ایوانی بلندتر احاطه کرده بود که از هر طرف با چند پله به ایوان منتهی می‌شد، و اتاق‌ها در سه طرف این ایوان قرار داشت. سراسیمه وارد چاپخانه شدم. «آقایان» رفته بودند و فرم‌های چاپ‌شده کتاب را هم بار کرده و با خود برده بودند، اما آثار یورش آنان در چهره کارگرانی که هنوز در آن ایوان ایستاده بودند مشهود بود. به اتاق سرپرست چاپخانه رفتم. کامل‌مردی محترم، متین و آرام بود به نام آقای عامری. اسم کوچکش را به یاد ندارم. او نیز رنگ‌پریده و ناراحت اما آرام بود و سعی می‌کرد به من دلداری دهد. اما در این میانه، بدتر از بردن فرم‌های چاپ‌شده کتاب، این بود که دستنوشته‌ای که به ناشر داده بودم و او در اختیار چاپخانه گذارده بود، تنها نسخه‌ای بود که از آن کتاب داشتم. 

در آن سال‌ها فضای مجازی، امکانات دیجیتالی، چاپگرها و حتی دستگاه‌های فتوکپی سریع و راحت امروزی هم وجود نداشت و تنها وسیله موجود دستگاه فتوکپی قدیمی بود. ما هم در آن سنین تجربه تهیه یک نسخه اضافی از کار و نگهداری آن در جایی امن و اصولا دغدغه آن را نداشتیم و آن را جدی نمی‌گرفتیم. درحالی‌که کارکنان چاپخانه در ایوان ایستاده بودند و جزئیات ماجرا را برای هم تعریف می‌کردند، و من بدون آنکه بدانم حالا چه باید بکنم در آن ایوان قدم می‌زدم، یکی از آنان که بعدها دانستم کارگر حروف‌چین آن چاپخانه است، به من نزدیک شد و درحالی‌که سعی می‌کرد مرا آرام کند، سر صحبت را باز کرد. 

ضمن گفت‌و‌گو به او گفتم مشکل اصلی این است که از این کتاب نسخه دیگری ندارم و از او پرسیدم آیا از «خبر»ها یا نمونه‌های تصحیح‌شده اولیه چیزی در آنجا باقی مانده است یا نه؟ (در اصطلاح چاپخانه‌های قدیم به دستنوشته‌هایی که برای حروف‌چینی به چاپخانه می‌دادند «خبر» می‌گفتند و معمولا پس از تصحیح آخرین نمونه و دادن اجازه چاپ کسی دیگر سراغ «خبر»ها را نمی‌گرفت) ضمن صحبت‌هایش به شکل مبهمی گفت حالا شاید راه‌حلی پیدا شود. چون چندان آرامش و تمرکز فکری نداشتم در ابتدا به این گفته او توجه جدی نکردم. اما پس از چند لحظه به نظرم رسید این حرف معنی‌دار است. مجددا از او پرسیدم آیا «خبر»ها را هم برده‌اند یا امکانی برای بازیابی آنها یا نمونه‌های تصحیح‌شده اولیه وجود دارد؟ گفت شاید بتوان کاری کرد و از من خواست عجله نکنم. با این امید مبهمی که در من به وجود آورد چاپخانه را ترک کردم. 

چند روز بعد به من تلفن زد و بیرون از چاپخانه قراری گذاشت. وقتی سر قرار رفتم کتابی را که با مقوای شومیزی صورتی‌رنگ ساده‌ای جلد شده بود به دستم داد. آن را باز کردم. یک نسخه چاپ‌شده و برش‌خورده کتاب بود. او را به‌گرمی در آغوش گرفتم و دانستم هم‌قبیله ما است. نامش پرویز بابایی بود. آن جوان دوست‌داشتنی، این کهنه‌رفیق عزیز ما امروز 90 ساله است. عمرش دراز باد.