|

روایتی از کابل

زنانی که راه خانه را گم کردند

«حکیمه» 22ساله که تنها نان‌آور خانواده است، حکایت‌های تلخی از زندگی در زیر پرچم طالبان دارد. او می‌گوید که پیش از سقوط حکومت به دست طالبان در کنار اینکه دانشجوی یکی از دانشگاهای کابل بود، به‌صورت نیمه‌وقت وظیفه انجام می‌داد و خرج و مخارج یک خانواده پنج نفری را تأمین می‌کرد؛ اما بعد از اینکه حکومت به دست طالبان افتاد او شغلش را مثل هزاران زن دگر از دست داد. او که سال‌هاست پدرش را ازدست داده تنها نان‌آور خانواده و بعد از برادر بزرگ‌ترش که خرج و مصارف زندگی‌اش جداست، دومین فرزند والدین است.

زنانی که راه خانه را گم کردند

نفیسه بهار: «حکیمه» 22ساله که تنها نان‌آور خانواده است، حکایت‌های تلخی از زندگی در زیر پرچم طالبان دارد. او می‌گوید که پیش از سقوط حکومت به دست طالبان در کنار اینکه دانشجوی یکی از دانشگاهای کابل بود، به‌صورت نیمه‌وقت وظیفه انجام می‌داد و خرج و مخارج یک خانواده پنج نفری را تأمین می‌کرد؛ اما بعد از اینکه حکومت به دست طالبان افتاد او شغلش را مثل هزاران زن دگر از دست داد. او که سال‌هاست پدرش را ازدست داده تنها نان‌آور خانواده و بعد از برادر بزرگ‌ترش که خرج و مصارف زندگی‌اش جداست، دومین فرزند والدین است.

 

به گفته خانم حکیمه مهدوی زندگی در زیر پرچم طالبان نه‌تنها سخت، بلکه گاها ناممکن است، او که با ازدست‌دادن شغلش مشکلات اقتصادی زندگی را برایش دشوارتر کرده است می‌گوید: «گرچند با امکانات اندک اما با پشتکار زیاد تلاش می‌کردم و برای آینده بهتر رؤیاهای زیادی در سر داشتم که سقف رؤیاها و آرزوهایم به‌یک‌بارگی فروریخت و نابود شد». او که همیشه در برابر نابرابری‌ها و بی‌عدالتی صدا بلند کرده، بعد از سقوط نظام جمهوریت در قالب جنبش‌های اعتراضی زنان همچنان به‌خاطر حق و حقوق ازدست‌رفته‌اش صدا بلند کرده و شجاعانه مبارزه کرده است. هرچند فضای اجتماعی برای زنان افغان در نظام امارت تنگ و خفقان است و مبارزه و صدا بلندکردن خطرساز، ولی زنان در افغانستان همواره پاسدار آزادی بیان و دموکراسی بوده و است. بعد از به‌قدرت‌رسیدن طالبان زنان زیادی در افغانستان به شکل هدفمندانه ترور و تعداد چشم‌گیری از زنان مبارز توسط طالبان شکنجه، لت و کوب و زندانی شدند اما حکیمه می‌گوید با اینکه می‌ترسد روزی به دست طالبان که تندرو و خشمگین است بیفتد اما هیچ‌کدام از این عوامل او را از مبارزه عدالت‌خواهانه باز داشته نمی‌تواند.

او از یک روز سخت و پرماجرا حکایت می‌کند، روزی که به گفته خودش در یک‌قدمی فاجعه جبران‌ناپذیر قرار گرفته بود: دقیقا یک روز بعد از هشت مارچ روز سه‌شنبه هفدهم حوت 1400 با دوستم در یکی از کافه‌خانه‌های غرب کابل قرار ملاقات گذاشته بودیم. می‌خواستیم با هم چایی بنوشیم و از درد‌ها و رنج‌های مشترک‌مان قصه کنیم، همین‌که سر ساعت داخل کافه شدیم و بعد از احوال‌پرسی 10 دقیقه نگذشته بود که افراد مسلح طالبان با خشم و غضب داخل کافه شدند و در را بستند. همین‌که به طرف ما نظر انداختند تلفن‌های همه را جمع کرد و شروع کردند به بررسی‌کردنشان من اما که به جرم عدالت‌خواهی تحت تعقیب بودم احساس می‌کردم قلبم ایستاد می‌شود، به‌سختی نفس می‌کشیدم و با فشردن دست دوستم به خودم قوت و انرژی می‌دادم. همین‌که نوبت تلفن همراه من رسید، کدش را باز کردم اما واقعا ترسیده بودم. خوشبختانه عکس‌ها و ویدئو‌ها را از تلفن همراهم چند روز قبل به‌خاطر تلاشی خانه به خانه طالبان پاک کرده بودم و تنها چیزی که دستگیرشان شده بود گروپ واتساپ زنان معترض بود و به‌خاطرش بد و بیراه زیادی حواله‌ام در حضور جمع کرد. صحنه وصف‌نشدنی و دلخراشی بود، مردها را اعم از پیر و جوان هرکدام را 20 شلاق زدند که هر شلاقش چنان ماهرانه بر بدن مردان حواله می‌شد که انگار نفسشان را از کار می‌انداختند و رسید نوبت ما (زنان و دختران) ما را در یک اتاق جداگانه انتقال داد، برق را خاموش کرد، با دوشنام ما را مجبور به ثبت یک اعتراف دروغین کردند که گویا اینجا رستورانت نیست، بلکه مکان نامناسب است، مردان و زنان باهم بودند و... خلاصه از ساعت یک تا ساعت هفت زجرکش‌مان کرد تا اینکه با عذر و التماس خودم را از شرشان خلاص کردم و یادم نیست که چگونه خودم را به خانه رسانده بودم». به گفته خانم مهدوی «بعد از آن روز از نمبرهای مختلف به تلفن مادر و خواهرام که همان روز از پیش‌ام گرفته بود زنگ می‌زنند و تهدیدم می‌کنند». او می‌گوید آن روز را نمی‌تواند در کلمه وصف کند: «واقعا خشونت را به معنی واقعی تا ته استخوانم حس کردم اما همین‌که مرا با خود نبردند خداوند را سپاسگزارم».

این در حالی است که طالبان چندی پیش زنان مبارز را که از یک خانه امن گرفتار و با خود برده بودند همچنان از آنها اعتراف اجباری گرفته بودند که گویا هدفشان از تجمعات اعتراضی کیس‌سازی بودند و همین‌گونه چندین مورد دگر که به‌صورت رسمی گزارش نشده از افراد مورد نظر تحت شکنجه و فشار اعترافات اجباری می‌گیرند.

حکیمه از روز سقوط کابل همچنان قصه‌های تلخی دارد. او می‌گوید «سر صنف زبان بودم که همهمه واردشدن طالبان افتاد. از صنف درسی رخصت شدیم و همه هرطرف سراسیمه می‌دویدند گویا راه خانه‌های‌شان را گم کردند. احساس خیلی بدی داشتم احساس ترس و ناامیدی».

او می‌افزاید که او و هم‌نسلانش قصه‌های تلخ و خاطرات بد و زننده از طالبان دارند، خاطراتی که مملو از انفجار، انتحار، سربریدن‌ها و کشتن انسان‌های  بی‌گناه است.