گزارش «شرق» از ساکنان حوالی تهران که فقط نام پایتخت را یدک میکشند
اینجا فاضلاب راهی خانه ها می شود
توپ پلاستیکی سفید و آبی راهراه، زیر تابش مستقیم آفتاب کمباد شده است. بچهها هم انگار میلی به بازیکردن ندارند. تمایلش هم باشد، فرصت نیست؛ باید هرچه زودتر بستههای باقالی را آماده کنند، بهخصوص دخترها. بازی همیشه هست، اما این باقالیها فقط شش ماه در سال، روزی سفره خانوادهها را تأمین میکند. همان وسط کوچه، لگنها را گذاشتهاند و دستهجمعی در حال پاککردن باقالیها هستند.
توپ پلاستیکی سفید و آبی راهراه، زیر تابش مستقیم آفتاب کمباد شده است. بچهها هم انگار میلی به بازیکردن ندارند. تمایلش هم باشد، فرصت نیست؛ باید هرچه زودتر بستههای باقالی را آماده کنند، بهخصوص دخترها. بازی همیشه هست، اما این باقالیها فقط شش ماه در سال، روزی سفره خانوادهها را تأمین میکند. همان وسط کوچه، لگنها را گذاشتهاند و دستهجمعی در حال پاککردن باقالیها هستند. پوست دستهای تیره و توأمان ملتهبشان، گواهی بر همین کار شبانهروزی است؛ زیر دکل برق فشار قوی، چند متر دورتر از چاه آبی که تازه مدت کوتاهی است در قعر زمین و به دست مهاجران افغانستانی حفر شده و در جوار اتاقکی که روزانه چند بار فاضلاب کل «دره» را هواگیری میکند. آن وقت این مردم میمانند و بوی نامطبوعی که تمام «دره مرتضیگرد» را در بر میگیرد. روستایی در دهستان خلاویز، جزء حریم منطقه 19 و از توابع بخش آفتاب شهرستان تهران. نام تهران البته گولتان نزند، اینجا مردم نام پایتخت را در حالی یدک میکشند که زندگیشان در فقدان آب و برق، تحت خطر برقگرفتگی و ابتلا به انواع بیماریهای پوستی، گوارشی و افسردگی و عفونتهای زنان، هیچ قرابتی با زیست انسانی ندارد.
پول باقالیهای پاکشده اصلا به آخر ماه نمیرسد
از بزرگراه آزادگان که مستقیم به سمت چهاردانگه بروید، پس از خیابان پیروزی، بین توحید و پیامبر به مقصد این گزارش خواهید رسید؛ مرتضیگرد؛ جایی که اگرچه نامش شهرک است، اما با دهیاری مدیریت میشود. خیابان اصلی تفاوت چندانی با سایر محلههای حوالی تهران ندارد، اما کافی است از ساکنان محله آدرس «دره» را بگیرید. آنوقت در همان حال که وارد یک شیب تند میشوید، فضای اطرافتان نیز تغییر خواهد کرد. دیگر خبری از آپارتمانهای چندطبقه نیست. آسفالت تعریفی ندارد. در حاشیه مسیری که قدم میزنید، جوی آبی مملو از فاضلاب و ضایعات شهری، هم چشمها و هم مشامتان را مینوازد. هر طرف را نگاه کنید، زنان و مردانی با دبههایی در دست در حال رفت و آمدند. بلبشو به معنای واقعی کلمهاش در اینجا جاری است. دَمِ درِ هر خانه یکی، دو لگن گذاشتهاند و چند نفری -زن و بچه- دورش نشستهاند و باقالیهای داخلش را پاک میکنند. این مهمترین کار فصلی نسوان خانه در بهار و تابستان است.
ساعت چهار بعدازظهر گونیهای باقالی را تحویل میگیرند و تا ظهر روز بعد باید پاکشده و بستهبندیشده به فروشنده تحویل دهند. کیلویی هفت هزار تومان که اگر یک نفر سرعت و تبحر بالایی داشته باشد، میتواند روزی 10 تا 15 کیلو باقالی پاک کرده و در نهایت صد هزار تومان اجرت دریافت کند. اما این مبلغ چه بخشی از زندگی آنها را در پایان ماه تأمین میکند؟ «آذر» که دو فرزند دارد و شوهرش هم بیکار است، میگوید این پولها اصلا به آخر ماه نمیرسد: «اگر خیلی زیاد و سریع کار کنم و صد هزار تومان بگیرم، همه پول همان روز خرج میشود. 10 تومان به دخترم و 10 تومان به پسرم میدهم. یک دبه ماست و چند نان که بخرم، پولم تمام شده است. دوباره ما میمانیم و جیبی که خالی است».
با دکل برق و فاضلاب محله را مینگذاری کردهاند
همینطور که آذر از شرایط دشوار زندگیاش میگوید، حواسش هم هست که بچهها خیلی به نقاط خطرناک دره نزدیک نشوند؛ نقاطی که از قضا کم هم نیست. یک دکل عظیم برق فشار قوی دقیقا در مرکز خانههای بالادست دره جا گرفته است که در روزهای بارانی زندگی را برایشان از همیشه ترسناکتر میکند. از دکل که میپرسم، با خنده میگوید در این محله انگار برای زندگی ما مینگذاری کردهاند: «گلهای اطراف دکل را نبینید که فضا را زیبا کرده است. اینجا واقعا ترسناک است. اگر باران ببارد یا رعدوبرق بزند که دیگر جرئت نمیکنیم از خانه پایمان را بیرون بگذاریم. یک نمِ باران کافی است تا دور تا دور این دکل جریان برق راه بیفتد. همین در خانه من را میبینید که فلزی است؟ همین در بیشتر اوقات برق دارد و در روزهای بارانی یا وقتی خانه را آب و جارو میکنیم، اجازه نمیدهم بچهها از جایشان تکان بخورند؛ چون هر لحظه امکان دارد برق آنها را بگیرد. سمت راست دکل چاه آب زدهاند و در اطراف دره هم که جویهای فاضلاب خطرناک است. انگار قدم به قدم این محله را برای ساکنانش مینگذاری کردهاند».
در نبود آب سالم، مبتلا به شپش و اسهال میشویم
ماجرای چاه آب به همین چند ماه اخیر برمیگردد. شکل جغرافیایی محله شبیه به هر دره دیگری اینطور است که یک گودی عمیق دارد و دو طرفش برجسته است. مردم گودی گاهی اوقات آب شهری دارند، اما به ساکنان بخش بالاتر دیگر آبی نمیرسد. همین هم شد که چند ماه پیش تعدادی از مهاجران افغانستانی که سال گذشته و پس از بازگشت طالبان به کشورشان تبدیل به آوارههای جنگی شدند، به مرتضیگرد آمدند، در دره ساکن شدند و این چاه آب را در قعر زمین حفر کردند؛ جایی در جوار دکل فشار قوی برق و چاه دستشویی سایر همسایهها. همین امر سبب شده آب شرب سالم برای مردم شبیه یک رؤیای دور و دراز و دستنیافتنی باشد. «سمیه» که دو سالی میشود همسرش را از دست داده، میگوید اندک درآمدش را هر بار باید صرف دکتر و دوا و درمان کند. در حالی که به موهای تراشیدهشده سرش اشاره میکند، از بلایی میگوید که آب آلوده بر سر او و بچههایش آورده است: «آخرهای تابستان بود که همه شپش گرفتیم. بس که این آب آلوده بود و ما هم راهی نداشتیم جز اینکه با همین آب حمام کنیم. خودم و سه فرزندم بیمار شدیم و مجبور شدم موهای سر خودم و بچهها را از ته بتراشم. بچههایم همیشه مریضاند. هفته پیش دکتر گفت اگر میخواهی خودت و بچههایت را از این همه درد و دارو خلاص کنی، باید خانهات را تغییر دهی. اما اینجا را ول کنم کجا بروم؟ مگر میشود با این پول و اجارهها خانهای پیدا کرد؟». شپش اما همه ماجرا نیست. تقریبا یک ماه هم در دره بدون ابتلای کودکان به بیماریهای گوارشی به پایان نمیرسد. فاطمه که ماه گذشته پسرش در حین بازی داخل یکی از جویهای مملو از فاضلاب افتاده، میگوید دیگر بازی خارج از خانه را برای بچهاش ممنوع کرده است: «معلوم نیست اگر حسنآقا نبود تا پسرم را نجات دهد، چه بلایی سرم میآمد. خدا را شکر هیچ جایش نشکست، اما مدام اسهال میشود؛ به خاطر اینکه آب سالمی نداریم. اوایل سال نو مثلا قرار بود عید ما باشد، اما باران که بارید، آب همه بخش گودی دره را گرفت و فاضلابها بود که راهی خانه ما شد. از شانس بدمان خانه ما در همین بخش گود است. البته فرقی هم نمیکند، بالای گودی هم بودیم، باید چسبیده به آن دکلی زندگی میکردیم که خیلی خطرناک است و همین گهگاه آب شهر را هم نداشتیم. زندگی در همه جای دره زجر است».
میترسم بیماریهای زنانهام باعث شود نتوانم بچهدار شوم
سلامت مردم دره اما از ابعاد مختلف در خطر است. اتاقک مخصوص هواگیری فاضلاب که شبها روشن میشود، نهتنها بوی تعفنی ایجاد میکند بلکه حتی بستن در و پنجرهها هم چاره کار نیست و باعث ایجاد مشکلات تنفسی برای ساکنان مسنتر و برخی از کودکان شده است. از سوی دیگر، آب آلوده سبب شده تا خیلی از زنان ساکن دره مدام با بیماری عفونی دستگاه تناسلی روبهرو شوند. «مهتاب» میگوید به خاطر همین بیماریهای عفونتی هم که شده باید خانهاش را عوض کند: «روز و شب ندارم. چند شب پیش از شدت عفونت تب کرده بودم. میترسم این بیماریهای زنان باعث شود دیگر نتوانم بچهدار شوم. فقط یک بچه دارم و خیلی نگران هستم. به شوهرم هم گفتهام باید خانه را تغییر دهیم». شاید مهتاب برود؛ همه چیز را جمع کند و برود، به خانه دیگری که آب داشته باشد، بوی فاضلاب هر روز و شب بلای جانش نشود، فرزندش توپ پلاستیکیاش را به جای فاضلاب و زیر دکل برق در پارکها به حرکت درآورد، جای باقالی پاککردن دنبال شغلی برود که دستانش همیشه خدا درد نداشته باشد و از کجا معلوم، شاید زندگی آنقدرها روی خوشش را نشان دهد که مهتاب بتواند باز هم بچهدار شود. اما مگر چند نفر از ساکنان دره میتوانند از آن بروند؟