در رثای زندهیاد حبیبالله صادقی
بوی سبز برگ درخت
وقتی در برنامه چهارم توسعه در دولت اصلاحات، مبانی نگاه شهری به فرهنگ پایتخت را تصویر میکردیم، چند راسته متفاوت در دستور کار قرار گرفت: راسته موزهها که مجموعهبناهای سردر باغ ملی، نقطه محوری آن بود، راسته موسیقی و تئاتر که با ساخت پیادهراه میان تالار وحدت و تئاتر شهر آغاز میشد و بالاخره راسته کانون هنرهای تجسمی که در خیابان سمیه با محوریت ساختمان حوزه هنری و بنای ارزشمند اطراف آن تا خیابان طالقانی را در بر میگرفت.
وقتی در برنامه چهارم توسعه در دولت اصلاحات، مبانی نگاه شهری به فرهنگ پایتخت را تصویر میکردیم، چند راسته متفاوت در دستور کار قرار گرفت: راسته موزهها که مجموعهبناهای سردر باغ ملی، نقطه محوری آن بود، راسته موسیقی و تئاتر که با ساخت پیادهراه میان تالار وحدت و تئاتر شهر آغاز میشد و بالاخره راسته کانون هنرهای تجسمی که در خیابان سمیه با محوریت ساختمان حوزه هنری و بنای ارزشمند اطراف آن تا خیابان طالقانی را در بر میگرفت.
خاطره حوزه هنری جز نام مؤسسان، با انباری پر از تابلوهای هنرمندان همراه بود که از همان آغاز، حبیبالله صادقی یکی از ستونهای آنجا بهشمار میآمد و بیشتر با زندهیاد ابوالفضل عالی در پی یافتن جای مناسبی برای آثاری بود که در طول زمان، نقاشی شده و بهجا مانده بودند و اینک در سولهای سیمانی در هوایی دمکرده و گرم و در شرایطی نامناسب روی هم انبار شده بودند.
در آن ایام، گزارش یک دهه از فعالیت پدیدآورندگان این آثار در مجموعهای نفیس چاپ شده و هریک از نقاشان، جملاتی کوتاه در آغاز نوشته بودند. حرفهای حبیب اینها بود:
«هنری که در امتداد ارزشهای مکتب حرکت میکند، هنری است رهاییبخش که سرچشمه در نور و عشق دارد و به دریای عقل و معرفت راه میگشاید و هیچگاه نباید آن را شعاری و فاقد کیفیت و ارزشهای الهی دانست... هنرمند انسانی است آرمانگرا که با نمودها و سمبلهایی که به کار میگیرد، سعی در رسیدن به آرمان خود دارد. مسئولیت هنرمند تنها در برابر فرهنگ ملی و قومی خودش نیست بلکه مسئولیتی الهی و جهانی دارد». اینک که سالها از آن روزگار میگذرد، وقتی به نوشتههای او نظر میکنم، میبینم حبیب تا آخر بر همان نام و نشان ماند که بود؛ با همان صفای باطن، شوریدگی، ایراندوستی، دلنازکی و دلدادگی که او را از اطرافیانش متمایز میکرد.
حبیب صادقی وقتی برای نقاشی دست به قلم میبرد، ذکر مصیبتی هم همراه کار خود میکرد اما نه از مداحان رسانههای رسمی بلکه از ذاکر حسین سیدالشهدا (ع)، سلیم موذنزاده برادرزاده رحیم موذنزادهاردبیلی که با صدای گرم، «زینب زینب زینب...» میخواند و حبیب با آن نوا کار بر نقاشیاش را آغاز میکرد. همسر فداکار حبیب میگفت او دستی به قلم داشت و با دستی بر سینه میزد و با چشمانی اشکبار کار را ادامه میداد و به پایان میبرد.
همچنین از همسر بزرگوارش شنیدم که حبیب هر سال در آغاز محرم، اثری را کلید میزد و در ۲۹ صفر همان سال به پایان میبرد. این مجموعه جز یک نقاشی که به موزه لسآنجلس رفته، بقیه در مجموعه ایشان مانده است. حبیب این آثار را نمیفروخت و میگفت «دینشغلی» کار من نیست.
او با آنکه میدانست دشمن بعثی در عراق، خنجر به قلب ما زده و دهها اثر در تقبیح جنگ و بزرگداشت رزمندگان پدید آورده بود ولی عمیقا بر این باور اصرار داشت که «کربلا قبله عشاق جهان خواهد بود».
حبیبالله صادقی از نوجوانی با صدای شجریان آشنا بود و همدلی و همراهی پیوسته از صدای او میجست. دخترش زینب میگفت با صدای آواز استاد، مینیاتورهای خود را رقم میزد و کمتر اثری از اوست که رگههایی از این سبک در آن نباشد. پوستری از شجریان با امضای وی در اتاق نشیمن خانه آنها از سالها پیش تاکنون به چشم میخورد.
حبیب وقتی به مجلس حضرت زهرا(س) میرفت، به همان مجلسی میرفت که همیشه رفته بود و نمیگذاشت تحولات سیاسی به او دیکته کند کجا برود و کجا نرود.
حبیب صادقی هرچند خود با جلوههای نور و رنگهای سبز و فیروزهای و زرد و طلایی، آثارش را متمایز میکرد و برق معنویت در آنها چشمگیر بود اما بههیچوجه انتظار نداشت همه همچون او بیندیشند و تصویرگری کنند بلکه در حضور دیگران هرآنچه داشت در طبق اخلاص میگذاشت تا تصویر آنان دیده و صدایشان شنیده شود. در اواسط دهه 80 وقتی او مدیر موزه هنرهای معاصر شد و به او اعتراض کردند که برخی آمدوشدها بهصلاح نیست و باید محدود شود، اشاره به آمادهبودن استعفایش کرد تا نشان دهد حریم و حرمت هنر، اندیشه و فرهنگ را بالاتر از سیاستورزی میداند.
حبیب هنرمندی بزرگتر از سیاست و سیاستمداران بود و بیپروا از معبودهای خود سخن میگفت؛ از سرباز، از استاد و از پرسابقهترین مدیر رسانهای کشور که هم پدرش و هم خودش از همکاران دیرین او بودند و دوست داشت پسرش امیرحسین نیز با آنان همکار شود.
حبیبالله صادقی همه عمرش چنانکه به آن شاگرد خویش گفته بود، در پی آن بود که بر بوم، برگی بکشد که بوی سبز برگ درخت را بپراکند، عُجب دامن او را نمیگرفت که برگی کشیدم بلکه خضوع به او میگفت: «حبیب جان! بویش کو؟»
برگ درختان سبز در نظر هوشیار، هر ورقش دفتری است... .