گفتوگوی احمد غلامی با آرمان نهچیری بهمناسبت انتشار کتاب «راوی خشمگین آرزوهای خردهبورژوازی»
ترور؛ انحراف تاریخ
محمد مسعود، صاحب امتیاز هفتهنامه «مرد امروز»، یکی از چهرههای شاخص تاریخ معاصر ایران است. مردی که دوستان و دشمنان فراوانی داشت. اگر دشمنان مسعود، در نتیجه عملکرد او در روزنامهنگاری پدید آمدند، دوستانش هم از همین جنس بودند که به ملاحظاتی او را نزدیک خود نگه میداشتند.
محمد مسعود، صاحب امتیاز هفتهنامه «مرد امروز»، یکی از چهرههای شاخص تاریخ معاصر ایران است. مردی که دوستان و دشمنان فراوانی داشت. اگر دشمنان مسعود، در نتیجه عملکرد او در روزنامهنگاری پدید آمدند، دوستانش هم از همین جنس بودند که به ملاحظاتی او را نزدیک خود نگه میداشتند. محمد مسعود، مصداق درست این تعبیر برای آنان بود که دشمنانت را مانند دوست نزدیک خودت نگه دار. مسعود هم جنس اینگونه دوستیها را میشناخت و به آن عادت داشت و با استفاده از این روابط در پی کسب منفعت و درآمد بود. یادداشتها و قلم تندوتیز مسعود که با چاشنی الفاظ رکیک همراه بود، هر چهره پرقدرتی را به احتیاط وامیداشت؛ چراکه مسعود از اتهامزنی نیز ابایی نداشت. این شیوه نوشتن در زمانهای که مردم نفرت عمیقی از چهرههای سیاسی داشتند، خوشایند مردمی بود که در ظلمات سیاست به سر میبردند. محمد مسعود برای آنان روزنامهنگار شجاعی بود که میتواند جلوی قوامالسلطنهها و مسعودیها بایستد و حق خود را به هر ترتیبی بگیرد. بیدلیل نبود که همه آنان رؤیای مسعودشدن را در سر میپروراندند، همان داستان مریدی و مرادی. همین مریدی و مرادی موجب میشد آنان شخصیت مذبذب و متلون مسعود در یادداشتهایش را نبینند که به آنی و برای کسب منفعتی تغییر موضع میداد. شاید هم میدیدند و میفهمیدند و باور داشتند در زمانهای متلون، راهی جز این وجود ندارد. مسعود در عمر سیوشش ساله خود به اندازه نیمقرن در تلاطمات سیاسی مشارکت داشت، در برخی از این مواجهات سربلند و در بسیاری سرافکنده بود؛ اما زندگی مسعود را مرگش دگرگون ساخت. خسرو روزبه، افسر حزب توده و همدستانش، با ترور او تاریخ را به انحراف کشاندند. ترور محمد مسعود در زمانه پسا رضاشاه که همه علیه شکلگیری مجدد دیکتاتوری برخاسته بودند، اشتباهی استراتژیک و غیرانسانی بود. این ترور، از مسعود چهرهای دیگر ساخت؛ روزنامهنگاری آزادیخواه و قهرمانی بیبدیل. کتاب «راوی خشمگین آرزوهای خردهبورژوازی» نوشته آرمان نهچیری، تلاشی برای آشکارگی چهره این روزنامهنگار از میان روزنامهها، اسناد و مدارک آن دوران و مهمتر از آن از میان نوشتههای خود مسعود است. نوشتههای متضاد و متناقض از یکدیگر با تغییر مواضع حیرتانگیز. آرمان نهچیری، درصدد است چهره اسطورهای مسعود را که بعد از ترور او ساخته و پرداخته شده است، نقد و واکاوی کند تا به چهره واقعی مسعود در زمینه تاریخی زیستهاش دست یابد. به مناسبت انتشار کتاب «راوی خشمگین آرزوهای خردهبورژوازی» (زندگی و اندیشه محمد مسعود) در انتشارات آگاه، با نهچیری به گفتوگو نشستهایم که میخوانید.
چه انگیزهای شما را به نوشتنِ کتاب «راوی خشمگین آرزوهای خردهبورژوازی» و واکاوی زندگی و اندیشۀ محمد مسعود کشاند؟ به بیان دیگر، چرا محمد مسعود را «معاصر» ما میدانید؟
نخست اجازه دهید درباره سوءبرداشتها یا بدفهمیهایی که احتمالاً ممکن است از مفهوم «خردهبورژوازی» به اذهان راه یابد، توضیح کوتاهی بدهم. من در مقالهای که در حدود هفت ماه پیش برای فصلنامه «فرهنگبان» نوشتم و قرار است در شماره آتی آن منتشر شود، اشاره کردهام که میدانم درباره تعریف، ماهیت، کارکرد سیاسی و حتی نام طبقه متوسط، اختلافنظرها و بحثوجدلهای فراوانی وجود داشته و دارد. با وجود این، وقتی که از طبقه متوسط صحبت میکنم، منظورم همان تصور ذهنی عام و ملموسی است که تقریباً همه ما از طبقهای گسترده و متشکل از قشرهای گوناگون داریم که خود را از لحاظ آمیزهای از میزان درآمد، نوع اشتغال، منزلت اجتماعی، سبک زندگی و برخی علایق فرهنگی، نه در شمار فرادستان میپندارند و نه از زمره فرودستان. «خردهبورژوازی»، به معنایی که من در کتاب به کار بردهام، بخشی از این طبقه است باز متشکل از اقشار گوناگون که جز به منفعت شخصی نمیاندیشد و ویژگیهای آن دقیقاً با تعریف لنین مطابقت دارد یعنی کسانی که بین گذشته، حال و آینده در نوسان هستند، ادعای انقلابیگری دارند اما به وقت عمل پا پس میکشند و از انقلاب میهراسند، در جهتگیریهای سیاسی نااستوار و متزلزل هستند، از سرمایهداری دفاع میکنند و در عین حال از سرمایهدار تنفر دارند، یا به عبارت دیگر لبه تیز انتقادشان معطوف به سرمایهدار است نه ساختار سرمایهداری. تأکید میکنم که استفاده از تعریف لنین، به هیچ وجه به معنی پذیرش آموزههای لنینیسم به شکل اعم و درباره این قشر، به شکل اخص نیست. از این تعریف استفاده کردهام چون شاخصههایی که لنین برشمرده کاملاً و نعل به نعل با ویژگیهای رفتاری و عملکرد سیاسی مسعود و پیروانش انطباق دارد. به عبارت دیگر، مسعود صورت نوعیِ خردهبورژوا بنا به تعریف لنینی آن است. این را هم بگویم و بگذرم که بحثهایی که اکنون در حوزه جامعهشناسی درباره نقش مهم و اثرگذار یقهسفیدها و کارمندان اداری و مدیران در صنعت و فرهنگ و بخشهای خدماتی و اداری مطرح است، در زمان لنین و البته مارکس، خیلی شناختهشده نبود و لاجرم آنچه آنان درباره خردهبورژوازی گفتهاند برای توضیح رفتار سیاسی و اجتماعی طبقه متوسط، به معنایی که امروز به کار میبریم، چندان راهگشا و جامع نیست. بدین لحاظ، من با پیوندی که بوردیو بین خردهبورژوازی سنتی و مدرن برقرار میکند و نگاه به غایت تحقیرآمیزی که در کتابش به نام «تمایز» به طبقه متوسط دارد، موافق نیستم هرچند میپذیرم که خود نیز، البته نه به طبقه متوسط که به خردهبورژوازی، به آن معنایی که توضیح دادم، با تحقیر مینگرم.
با این مقدمه بازگردم به پرسش شما و اینکه چرا مسعود را معاصر خودمان میدانم، آن را در دو بخش توضیح میدهم: یکی طبقه متوسط به صورت عام و دیگری خردهبورژوازی به صورت خاص. باور دارم که طبقه متوسط ناکامِ بزرگ انقلاب مشروطه بود و در کل بیش از یکصدوشانزده سالی که از آن انقلاب میگذرد، نقشآفرین مهمترین رخدادهای سیاسی و اجتماعی ما بوده است، چه در انقلاب مشروطه، چه در دوره رضاشاه، چه پس از شهریور بیست و نهضت ملیشدن نفت و چه به هنگام انقلاب 57 و پس از آنکه قشر سنتی طبقه متوسط قدرت را قبضه کرد و قشر مدرن را به حاشیه راند. بدین ترتیب، چون بخش مهمی از مطالبات طبقه متوسط مدرن از بیش از یکصد سال پیش تاکنون همچنان بر زمین مانده است پس هنوز آن طبقه کارکرد سیاسی خود را از دست نداده است. از سوی دیگر، خردهبورژوازی نیز معاصر ماست زیرا به هنگامی که آرمانخواهیها مکرر با شکست مواجه شوند و یأس جای امید را بگیرد، لاجرم برای شماری، و البته نه همه، نگریستن به مشکلات از دیدگاه فردی، نفی تلاشهای اجتماعی و در یک کلام بیرونکشیدن گلیم خود از آب و منفعتجویی شخصی اولویت مییابد. روشن است که به ویژه اگر فساد چنان گسترده شود که کسانی یکشبه به ثروتهای بادآورده دست یابند، بر دامنه این منفعتجویی شخصی به مراتب افزوده خواهد شد حتی اگر برای بسیاری، دستیابی به آن چیزی جز آرزویی محال نباشد. به این دلایل شناخت مسعود و اندیشهاش برایم جالب بود و البته این را هم نمیتوانم کتمان کنم که برای پژوهشگر تاریخ، پیراستن رخداد تاریخی از حشو و زوائد و رسیدن به حقیقتِ امر واقع، تا آنجا که در توانش هست، به نوبه خود لذتبخش است. از این لحاظ نیز ارائه روایتی جدید و به گمانم عاری از افسانههایی که درباره زندگی و ترور مسعود گفته شده بود، برایم جالب بود.
وقتی درباره تاریخ مشروطه یا دوره رضاشاه صحبت میشود، غالبا با روزنامهنگاران یا چهرههای مطبوعاتیِ آن دوران در حد حاشیه رفتار میشود، اما اینبار برعکس شده و ما از طریق محمد مسعود به وقایع مشروطه و دوران رضاشاه برمیگردیم. به این معنا که ما در کتاب صرفا با شخصیت مسعود مواجه نیستیم، بلکه وقایع و شخصیتهای آن دوره هم مرور شدهاند و شما تا حدی که به چارچوب کار آسیب نزند به وقایع مختلف آن دوره پرداختهاید، برای مثال میفهمیم قوام چه مشکلاتی داشته، یا به خانواده عباس مسعودی (روزنامه اطلاعات) اشاره میکنید، و با این روش مخاطب با نگاه دیگری به آن دوره تاریخی مواجه میشود. درواقع میتوان گفت در این کتاب، مسعود را در بستر تاریخ نشان میدهید. آیا شما به روایت تاریخ از منظر یک روزنامهنگار توجه داشتید؟ برای این کار چقدر وقت گذاشتید؟
بیگمان کوشیدهام تا در حد امکان پدیده مسعود را در بستر زمان و مکان بررسی کنم که این نخستین اصل بدیهی هر پژوهش تاریخی است ولی «روایت تاریخ از منظر یک روزنامهنگار» چیزی نبوده است که از پیش به آن اندیشیده باشم یا بهتر است بگویم اصلا چنین هدفی نداشتم. کتابِ «راوی خشمگین آرزوهای خردهبورژوازی»، درواقع گسترشیافته مقالهای است که در شماره تابستان سال 1395 در فصلنامه «نگاه نو» منتشر کردم. نگارش کتاب بهتدریج و در کنار مقالههای پژوهشی چاپ شده و نشده و گرفتاریهای روزمره، در حدود دو سال و نیم طول کشید. البته گردآوری منابع و آشنایی با دوره تاریخی مورد بحث در کتاب را از بیش از سی سال پیش که به مطالعه ادب و تاریخ معاصر پرداختم، آغاز کرده بودم بدون آنکه در آن زمان بدانم روزی از آنها لزوماً برای نوشتن کتابی درباره مسعود استفاده خواهم کرد.
با این نظر که در تاریخنگاری ما به روزنامهنگاران توجه چندانی نشده است موافق نیستم. از اتفاق یکی از مشکلات تاریخنگاری معاصر ما این است که بسیاری از رخدادها بهجای اینکه با بررسی موشکافانه اسناد و مدارک صورت بگیرد، با روایتهای روزنامهنگارانی که یا ناظر وقایع بودند یا داعیه تاریخنویسی داشتند، ساخته و پرداخته و ظاهراً تحلیل شده است. نمیخواهم در اینجا به تصریح از کسی نام ببرم ولی برای نمونه فقط کافی است به کتابشناسی نهضت ملیشدن صنعت نفت مراجعه و مشاهده کنید چه تعداد از کتابهای مربوط به تاریخ آن نهضت را روزنامهنگارانی در ظاهر به بهانه ثبت خاطرات ولی در واقع با روایت جانبدارانه و ارزیابی سطحی رخدادهایی نوشتهاند که بعضاً نه مطلقاً در حدوث آنها نقش مستقیمی داشتهاند و نه از کموکیف آنها اطلاع درست و دستاولی. با توجه به اینکه نوشتهها و ادعاهای این روزنامهنگاران را کتابسازان بیمسئولیت و آوازهگران این حزب یا آن گروه، بدون سنجش اعتبار آنها و رعایت اصول تاریخپژوهی، بارها تکرار کردهاند شاید چندان گزاف نباشد اگر بگوییم نگاه معیوب ما به تاریخ معاصرمان، تا اندازهای، پرورده نوشتههای چنین روزنامهنگارانی بوده است.
به نظر میرسد نحوه حضور محمد مسعود در مطبوعات و روزنامهنگاری او در زمانه خودش با نوعی جعل سیاست همراه بوده است که در سیاستورزی احزاب و چهرههای سیاسی شاخص انحراف ایجاد میکرد و سیاستورزی را از مسیر واقعیاش خارج میکرد. برای مثال، در آن دوره حزب توده هست با اصول و خطمشی خاص خودش، یا دکتر مصدق و جبهه ملی رویکرد مشخص خود را دارند. حتی طرفداران سیدضیا میدانند دنبال چه هستند. اما مسعود پدیدهای است که در همه این جریانها انحراف ایجاد میکند. مسعود پوپولیست و مردمگراست و مخاطبان او بهنوعی مخاطبان احزاب هم هستند و از این منظر است که میتواند در سیاست انحراف ایجاد کند. آیا با این تحلیل موافقید؟
نخست توجه کنیم که سیاستمدار، به معنای عرفی و کلاسیک آن، کسی است که برای کسب قدرت به منظور تحقق آرمانها و اصولی که برای اداره جامعه ارائه میدهد، میکوشد. چندان که افتد و دانی، البته چه بسیار ریاکارانی که آرمانهای اجتماعی را نردبانی برای منافع شخصی خود قرار دادهاند ولی همین کسان نیز، به حکم آنکه در راه سیاست گام نهادهاند، به اجبار انگیزههای فردی خود را پنهان کرده و در تلاش خویش برای کسب قدرت، دستکم در ظاهر، از خواستههای کلی و اجتماعی سخن گفتهاند. مسعود، شگفتا، حتی در همین حد هم ریاکاری نمیکند و به صراحت میگوید که او قدرت میخواهد تا پول به دست آورد و پول میخواهد تا قدرت داشته باشد. بدین لحاظ من در کتاب او را، به قیاس کبوترباز و قمارباز، «سیاستباز» نامیدهام نه سیاستورز یا سیاستمدار که مقوله دیگری است. او در عرصه سیاسی کشور بازی میکرد تا پول به دست آورد و خوب زندگی کند و لذت ببرد و آنچه اصلاً در مخیله او نمیگنجید کسب قدرت سیاسی، حتی برای رسیدن به منفعت شخصی بود. دوم، هواداران مسعود نیز چون خود او و شاید حتی در حد بازی نیز، به کسب قدرت سیاسی نمیاندیشیدند و جز به انگیزهها و امیال شخصی خود به چیزی توجه نداشتند. پس هرچند در عرصه تاریخ سخن از رخدادههاست و نه آنچه احتمال وقوعش را میدهیم ولی اگر این ایراد را نیز در نظر نگیریم، گمان نمیکنم بسیاری از شیفتگان مسعود حتی اگر او هم نبود، به راه سیاست گام مینهادند و به این یا آن حزب و گروه سیاسی میپیوستند. سوم، به نظرم در اطلاق عنوان پوپولیست یا مردمگرا به مسعود باید احتیاط کنیم. من پوپولیستی را نمیشناسم که به هر بهانهای به مردم ناسزا بگوید یا فقرا و معلولان جسمی و ذهنی را به سبب فقر و عجزشان مستوجب مرگ بداند. بگذریم که سیاستمداران پوپولیست نیز، گیرم با سوءاستفاده از نیازها و خواستههای مردم، در نهایت در پی کسب قدرت سیاسی هستند. با این همه، اگر شما چنین رفتار و عملکردی را، در مجموع، انحراف از سیاستورزی صحیح و اصولی میدانید، البته حق دارید.
محمد مسعود گاهی به دفاع از کارگران صحبت میکند، گاهی هم علیه آنها و میگوید این حمالها ارزش ندارند و بهشدت تحقیرشان میکند. گاهی از سرمایهداران دفاع میکند. این مواضع متناقض اخلال ایجاد میکند.
وقتی از تزلزل و نااستواری سیاسی گفتم منظورم دقیقا همین رویکرد مسعود بهعنوانِ صورت نوعی خردهبورژوازی بود.
به نظر شما اینکه اساس شخصیت محمد مسعود بر «لذتگرایی» استوار است و در روزنامهنگاری و رمانهایش هم بهنوعی بیش از هر چیز در پی کسب لذت است، نوعی فایدهگرایی را به ذهن متبادر نمیکند؟
«لذتگرایی» مسعود را من براساس نص نوشتههای او آوردهام که ریشهاش هم به دشواریها و ناملایماتی بازمیگردد که او در دوران کودکیاش داشته است. مسعود لذتطلب و لذتجو بود و معاصرانش هم گفتهاند اما من به هنگام شرح این واقعیت به بحث «فایدهگرایی» توجهی نداشتم. حالا که شما آن را مطرح میکنید شاید بتوانیم بگوییم که اندیشه و عمل مسعود متأثر از نوعی «فایدهگرایی کاسبکارانه» بود که میبایست به هدف غایی او که همانا «لذتجویی» بود، میانجامید.
محمد مسعود در زمینه رماننویسی و جریانسازی در تاریخ ادبیات ما اهمیت چندانی ندارد، اما در زمان خودش چهرههای مهم همچون محمدعلی جمالزاده، ناتلخانلری، آریانپور از او ستایش میکنند، آیا این ستایشها خاصه تحسین مسعود از سوی ناتلخانلری و آریانپور بیشتر به خاطر مخالفت آنان با صادق هدایت نبوده است؟
من شخصا معیارهای اخلاقی و حرفهای خانلری را والاتر و شأنِ ادبی و اجتماعی او را بالاتر از آن میدانم که بخواهد نویسندهای را پایین بکشد برای اینکه نویسنده دیگری را بالا ببرد. باورها و داوریهای او مبتنی بر استدلال و شواهدی است که ما ممکن است بپذیریم یا نپذیریم. از اینکه بگذریم و تا آنجا که من میدانم، خانلری هیچگاه مسعود را بالا نبرد. سخنرانی خانلری در نخستین کنگره نویسندگان در تیر 1325 درباره نثر معاصر فارسی، به نسبت زمان و نیز سن او، بسیار جامع و درخشان و نوآورانه و هنوز هم در پارهای موارد راهگشاست. خانلری در آن سخنرانی از مسعود هم صحبت میکند ولی نه به تفصیل و نه در تمجید او بلکه برعکس برخی از ایرادهای رمانهایش را مطرح و برجسته میکند. در مقابل، نسبتاً مفصل به هدایت و داستانهایش میپردازد، معتقد است که او در حوزه داستان کوتاه بزرگترین نویسنده ما است و میگوید که تنوع و گستره کارهایش شگفتآور است.
البته بعدها -که احتمالا این مدنظر شماست- در مصاحبهای با صدرالدین الهی، نگاه دیگری به هدایت دارد. هرچند او در همان مصاحبه هم با اشارهاش به آن سخنرانی ادعا میکند که من زمانی که کسانی مثل حجازی و دشتی و مستعان و مسعود، سردمداران رمان انتقادی بودند، هدایت را مطرح و به معروفشدن و دیدهشدنش کمک کردم. صرفنظر از اینکه این ادعا تا چه درجه واقعیت دارد، نکته مهم در ربط با پرسش شما این است که او به صراحت میگوید من در مقابل نویسندگان نامداری همچون مسعود، بر اهمیت آثار هدایت تأکید کردم. در همان مصاحبه است که خانلری هدایت را میرزا قلمدون مینامد و هرچند منظورش را از اطلاق این نام به او توضیح میدهد و روشن میکند که قصد توهین ندارد، ولی شاید بهتر بود که چنین نمیگفت. صحبتهایش موجب اعتراض خانواده هدایت هم شد و جنجالهایی که برخی مطبوعات به آن دامن زدند. از اینها که بگذریم همانجا هم نکته مهمی را، که پیشتر در حد یک جمله در سخنرانیاش در کنگره نویسندگان گفته بود، برجسته میکند و توضیح میدهد که به نظرم جان و جوهر کلامش درباره هدایت است. او میگوید که هدایت از یک خانواده اصیل و شناختهشده میآمد و بهرغم اینکه در داستانهایش از فرودستان صحبت میکرد و با لحن آنان سخن میگفت، ولی همیشه حسرتی نسبت به آن سیادت و افتخارات خانوادگی و دورانی داشت که با رویکارآمدن رضاشاه به پایان محتوم خود رسید. خانلری داستان «سگ ولگرد» را تمثیلی از زندگی خود هدایت و روایتی از ناخشنودی و خشم او از زوال اصالتها و نجابتهای نژادی و ارزشهای طبقاتی میداند. این برداشت یا داوری، در ربط با بحثی که در اینجا دنبال میکنیم، اهمیت دارد و در وقت خود باید به دقت سنجیده شود.
شما میگویید که مسعود در«رماننویسی و جریانسازی در تاریخ ادبیات ما اهمیت چندانی نداشت» من با این داوری موافق نیستم. ایرادهای بنیادین رمانهای مسعود، که من هم در کتاب به تفصیل آنها را برشمردهام، به جای خود ولی به استناد این ایرادها نمیتوان گفت مسعود در تاریخ ادبیات ما نویسنده «بیاهمیتی» بوده است. آنچه سبب شد مسعود با چاپ رمانهایش، که در ظرف دو سال به چاپ سوم رسید، به سرعت آوازهای یابد و نویسندگان نامداری به تمجید و تحسین او بپردازند، «نقش تاریخی» و انطباق مضمون رمانهایش با مقتضیات و روح و حال اجتماع در سالهای 1308-1312 بود که شرح آن «روح و حال اجتماع» خود موضوع بسیار مفصلی است.
چون درباره هدایت صحبت شد، میخواهم در اینجا فقط در مقام یک خواننده علاقهمند به داستاننویسی معاصر، تأکید میکنم فقط در مقام خوانندهای علاقهمند، پرسشی را مطرح کنم. کتاب «زندهبهگور» هدایت در 1309، «سه قطره خون» در 1311 و «تفریحات شب» و «در تلاش معاش» مسعود هم در سال 1311 چاپ شدهاند. من از خودم میپرسم چه شده است که هدایت در سال 1312 «علویه خانم» را مینویسد که، اگر درست خاطرم باشد، به تعبیر دکتر براهنی فحشنامهای تمامعیار است. هدایت پیش از این هم در داستانهایش از زبان عوام استفاده کرده بود اما رکاکت کلام نداشت. اینکه هدایت در «علویه خانم» دائم فحش میدهد، آنهم یک سال بعد از چاپ کتابهای مسعود که هیچ ابایی از فحاشی ندشت، به چه معناست؟ از این مهمتر، تا پیش از مسعود صحبتکردن از میل جنسی تابو بود. مسعود کسی بود که برای نخستین بار به صراحت گفت که غریزه جنسی هم مثل خوردن و خوابیدن میلی طبیعی است و پروایی از بیان آن نباید داشت. در «زندهبهگور»، راوی داستان میل جنسی را در خودش میکشد. در «آبجی خانم»، توسل به عبادت راهی است برای فرار از آزار میل جنسی سرکوبشدهای که البته در فرجام به قتل خواهری به دست خواهرش ختم میشود. در «داش آکل»، راوی عشق خود را پنهان میکند و از آن فقط با طوطیاش سخن میگوید. در «گرداب»، عشق ممنوع دوست راوی به همسر او در نهایت به خودکشی دوستش میانجامد. عنوان داستان «مردی که نفسش را کشت» نیز بازنمای محتوای آن است. در همه این نمونههایی که برشمردم، عشق و غریزه جنسی، حتی اگر مانند «آبجی خانم» به جنایت هم بینجامد، در چارچوب اخلاقیات زمان و در پرده بیان شده است. با این اوصاف، چگونه است که هدایت محجوب و نجیب در 1314 «بوف کور» را مینویسد و به قول آلاحمد در مقاله «هدایتِ بوف کور»، با صراحت و جسارت از آرزوی ناکام راوی داستان پرده برمیدارد؟ آیا در این پردهدری، راهی که مسعود برای نخستین بار گشود، مؤثر بود؟ نمیدانم، ولی به ضرس قاطع میتوانم بگویم مسعود در ارائه شفاف این بحث در قالب رمان بر هدایت مقدم بود.
شما در کتابتان هم اشاره کردهاید که مسعود دستکم در سه مورد در رمانهایش بدعتگذاری میکند. یکی مقوله اعتراف که به نظرم نکته درستی است و تا پیش از این در ادبیاتِ ما کمتر اعتراف سراغ داشتیم. در مورد میل جنسی که تابوشکنی میکند و از خودش، شکستهایش و حقارتهایش میگوید. دیگری بُعد اجتماعیکردن رمان است که در این سه نکته من با شما اختلاف نظری ندارم. اما از اینها مهمتر این مسئله است که چطور این مسائل به جنس رمان درمیآید و به «ادبیات» بدل میشود. به نظرم در مورد همین مقوله میل جنسی و اروتیسم، بینِ رویکرد هدایت در «بوف کور» و آثار مسعود فاصله بعیدی وجود دارد، تا حدی که حتی نمیتوان آنها را با هم مقایسه کرد، چه برسد به اینکه باور داشته باشیم هدایت تحت تأثیرِ مسعود بوده است. نگاه هدایت در «بوف کور» از جنس فلسفی و انسانشناختی و روانشناسی است و هستی و جهانی را در رمان مطرح میکند و صحنههای حیرتانگیزی دارد که قابل مقایسه با کار مسعود نیست. شاید قاطعانه بپذیریم که مسعود، اعتراف، مسائل جنسی و اجتماعی را وارد رمان کرد، اما نمیتوان پذیرفت که اینها عمق لازم را داشته و باعث شده، به ادبیات درآمده و نویسندگان بعد خود را تحت تأثیر قرار داده باشد. حتی این رکیکنویسی هم در کار صادق هدایت زمینه داشته، او پیش از این در مورد فرهنگ عامه خیلی کار کرده و برای او این طرز نوشتن غریب نیست. در عین حال که هدایت به ادبیات غرب مسلط بوده و اگر قرار بوده تحت تأثیر کسی باشد حتما نویسندگان فرانسوی ترجیح داشتند. به نظرم این نگاه هدایت را تقلیل میدهد.
شما درباره تکنیک و کیفیت برتر کار هدایت و آشنایی ژرف او با داستاننویسی غرب در قیاس با مسعود صحبت میکنید که محل مناقشه نیست و من در درستی آن تردیدی ندارم. سخن من درباره پیشگامی مسعود در این مورد بود و شاهدی بر اینکه نمیتوان او را نویسندهای «بیاهمیت» دانست. در ضمن، طرح این پرسش که آیا زمینه و بستری که نویسندهای در حدواندازه مسعود، به سهم خود، فراهم ساخت، موجب نشد تا احتمالاً نویسنده برجستهای چون هدایت جسارت یابد تا از مکنونات ذهنی خود بیپروا سخن بگوید و بنویسد، به گمانم موجب«تقلیل» هدایت نمیشود. البته این پرسش و کنجکاوی ذهنی، از سنخ آن پرسشهایی است که شاید هیچگاه نتوان برای آن پاسخ قاطع و مجابکنندهای یافت.
به نظر شما تفاوت عمده جنس روزنامهنگاری ملکم خان و محمد مسعود، بهعنوان دو چهره «منفعتطلب» چه بوده است؟
از جنس همان مقایسه هدایت و مسعود است که اصلا قابل مقایسه نیستند. ملکم خان از راه روزنامهنگاری ارتزاق نمیکرد و اصلاً قبل از آنکه به این کار بپردازد، متفکر شناختهشده و اصلاحطلب نامداری بود که در چارچوب اصلاحطلبی محافظهکارانه برای تغییر وضع موجود، به جد، میکوشید و از ضرورت برقراری قانون و دولت منظم صحبت میکرد. او به تعبیر بسیاری از صاحبنظران یکی از زمینهسازان انقلاب مشروطه بود. ملکم با چنین پیشینهای، به خاطر مشکلاتی که با امینالسلطان و ناصرالدینشاه پیدا کرد، به روزنامهنگاری و انتشار «قانون» رو آورد. درست است که در پس پشت ماجرا به دنبال منافع شخصی بود، اما این را جز چند نفر از خواص کسی نمیدانست. مخاطبی که روزنامه «قانون» را در دست میگرفت و میخواند فقط با آرمانهای والایی چون ضرورت برقراری نظم و قانون و چگونگی رفع مشکلات ناشی از استبداد دولت و فرسودگی و ناکارآمدی دیوان، آشنا و مواجه میشد. همان طور که در کتاب به نقل از دکتر آجودانی آوردهام، گاه در تاریخ پیش میآید که کسانی با آرمانها و ایدههای حقیر و فرومایه و کاملا شخصی، منشأ تحولات بزرگ اجتماعی میشوند که یکی از آنها ملکم است. اگر من در کتاب از ملکم نام بردم، برای نشاندادن میراثی بود که از روزنامهنگاری ایران به مسعود رسید و غیرمستقیم از دو جنبه مهم بر او تأثیر گذاشت. اول، روزنامهنگاری به قصد منفعتطلبی شخصی و دوم رکاکت کلام برای برانگیختن و تهییج مخاطب. تا قبل از ملکم، بیسابقه بود که کسی در نشریهای صدراعظم کشور را بچه قاطرچی، نانجیب وجوان مصروع خطاب کند. از اینها که بگذریم، بیگمان مقایسه مسعود با ملکم قیاس معالفارق است. ملکم با اعاظم منورالفکران و اصلاحطلبان همزمانش مراوده و رابطه گسترده، و به درجات، نزدیک داشت. از آخوندزاده و مستشارالدوله و میرزاآقاخان کرمانی و سیدجمالالدین اسدآبادی و محفل بابیه در استانبول گرفته تا یحیی دولتآبادی و امینالدوله و جامع آدمیت در تهران. علت این رابطه گسترده، آرمانهای سیاسی و اجتماعی ملکم بود که بنمایه مطالب روزنامه «قانون» را تشکیل میداد. مسعود نه چنین روابط و جایگاه و جامعیتی داشت و نه اصلاً فکر اجتماعی پیشرو، و حتی کمتر از آن، مشخصی که بتواند آن را دستمایه گفتوگو با اصحاب اندیشه و قدرت کند.
در کتاب «راوی خشمگین آرزوهای خردهبورژوازی» به نکته مهمی اشاره میکنید؛ اینکه فردیت ناتوان مسعود در رمانهایش به ما استحاله پیدا میکند اما در مقالات مطبوعاتیاش با «منِ» فربه مواجهیم، به نظر میرسد این روند در کار ادبی و مطبوعاتی مسعود اخلال ایجاد کرده است، چراکه دست بر قضا رمان با فردیت سروکار دارد و روزنامهنگاری با «ما». نظر شما در این باره چیست؟
درست است. این مسئله در حوزه رماننویسی محل ایراد است زیرا در رمان و داستان با فردیت سروکار داریم ولی فردی که در رمانهای مسعود میبینیم در ما مستحیل شده و بسیار فرد زبون، جبون و بیارادهای است. اما در روزنامهنگاری موضوع متفاوت است. در روزنامههای حزبی و ایدئولوژیک، بین نویسنده، هیئت تحریریه و مخاطب نمیتوان چندان تفکیکی قائل شد، همهشان «ما» هستند، مایی که در آن ایدئولوژی، مرامنامه و باور حزبی مستحیل شدهاند. در این روزنامهها، صرفنظر از موارد استثنایی که نویسنده کاراکتر و کاریزمای خاصی داشته باشد یا مثلاً در مقام رهبر حزب سخن بگوید، مهم نیست که نویسنده کیست، آنچه اهمیت دارد این است که رخدادها و پدیدهها را چگونه درچارچوب باورها و ایدئولوژی مورد پذیرش مخاطب، گزارش میدهد یا تحلیل میکند.
در مطبوعات غیرحزبی که مستقل و حرفهای هستند، چنین رابطهای وجود ندارد. نشریه خبر و تحلیل و گزارش دارد و ارتباطی که مخاطبان، یا «ما»، با «منِ» نویسنده برقرار میکنند، برپایه اطمینان و اعتقاد نسبی به صداقت آن نشریه است. اعتماد و اطمینانی که در گذر زمان ایجاد میشود، فراز و نشیب دارد و اصلاً هم ضمانتی وجود ندارد که همیشه برقرار بماند. در این مطبوعات قرار نیست «منِ» نویسنده در «ما»ی مخاطب مستحیل شود یا برعکس. هرکدام از اینها از فردیت و شخصیت مستقلی برخوردارند، گاه باورهای یکسانی دارند و گاه هر کدام راه خودشان را میروند. مشکل درباره مسعود این است که «مرد امروز» نه روزنامه حزبی بود که بگوییم «ما» در آن ایدئولوژی مورد پذیرش جمع مستحیل شده بود و نه روزنامه خبری و تحلیلی بود که بگوییم نویسنده و مخاطب فردیت مستقل خود را داشتند. میپذیرم که تا اندازهای گزافه است، اما به یک معنا «مرد امروز» چیزی جز «مَننامه» نبود. نشریهای که میکوشید با استفاده از سحر کلام و تکنیکهای داستاننویسی، «منِ» مسعود را در بُن جان و ذهن تک تک شیفتگانش تکثیر کند تا آن«ما» در خیالشان مجالی برای دستیابی به آرزوهایشان بیابند یا، دستکم، مرهمی بر زخمها و عقدههایشان بگذارند. «مَننامه» مسعود انگار آیینهای بود که آن «ما» دیروز دردناک، امروز تحملناپذیر و فردای رؤیاییاش را در آن میدید. پس به این معنا و در این چارچوب، اتفاقا رمز موفقیت مسعود در برقراری چنین رابطهای بین خود، «من»، و شیفتگانش، «ما»، بود. اخیراً از ابراهیم گلستان کتابی با عنوان «مختار در روزگار» منتشر شده است. بر این کتاب، به درستی، ایراد گرفتهاند که عنوانش با محتوایش تناسب ندارد یا معلوم نیست که گفتوگوهای کتاب، پس از گذر سالهای طولانی، به دقت و نعل به نعل نقل شده باشد. صرفنظر از این ایرادها، آنچه برای من در اینجا مهم است تصویری است که در آن کتاب گلستان از کریمپور شیرازی ترسیم کرده است آنگاه که او با حسرت از مرادش، محمد مسعود، سخن میگوید و به او به چشم الگویی دستنیافتنی مینگرد. هنگامی که از شیفتگان مسعود یاد میکنم، دقیقاً چنین تصویری در ذهن دارم.
مسعود نسبت به مردم و بهخصوص طبقه فرودست با توهین برخورد میکند و برخی مواقع مردم را حمال و نفهم هم میخواند، اما همان مردم روزنامه او را میخرند. به نظر شما علت اینکه مردم این فحشها را میپذیرند چیست؟
من در کتاب کوشیدهام این نکته را حتیالمقدور و نسبتاً به تفصیل توضیح دهم. انگار شیفتگان مسعود این ناسزاها را هشداری میدانستند از سوی مرادی که میکوشد به مریدانش راهوچاه موفقیت را نشان دهد. توفیق مسعود در برقراری رابطهای صمیمی بین خود و شیفتگانش، بین آن «من» و این «ما»، به گونهای است که گویی آنان به این ناسزاها و توهینها چنان عتاب و خطاب پدری به فرزندش مینگرند.
رابطه مسعود با رضاشاه پرفرازونشیب بود، اول با او موافق و بعد مخالفش بود، اما در زمان پهلوی دوم با محمدرضا شاه موافقت داشت، چون در رقابت با قوام طرف محمدرضاشاه را گرفته بود. پس چرا در آن دوره هم اجازه نمیدادند کتابهای مسعود تجدید چاپ شود.
دلیلی که برای ممانعت از تجدید چاپ کتابها آوردهاند، اگر درست یادم باشد، «مخالفت با اخلاق عمومی» بود. ولی نکته مهم اینجاست که به رغم همه تلاشی که رژیم پیشین کرد نتوانست شایعه دخالت دربار در ترور مسعود را از حافظه جمعی پاک کند. این باور تا مدتها و حتی تا چند سال نخست پس از انقلاب، در اذهان وجود داشت. بنابراین تجدید چاپ کتابهای مسعود، چه بسا به مطرحشدن مجدد نامش و احتمالاً گمانهزنی درباره ترورش میانجامید. چیزی که برای دربار پذیرفتنی نبود.
خسرو روزبه ابتدا در بازجوییهایش به قتل مسعود اعتراف نمیکند اما بعد وقتی میفهمد بازجوها اطلاعات زیادی دارند در مورد مسعود صحبت میکند و با صداقت میگوید چرا نقشه کشیدند و چرا خواستند او را بکشند. از کتاب برمیآید که همچنان شبهاتی در مورد مرگ مسعود باقی است. آیا در اعترافات روزبه شکی وجود دارد؟
خیر، بنا به استدلال و دلایلی که در کتاب آوردهام، به گمانم تردیدی در درستی اعترافهای روزبه وجود ندارد. ولی ما فعلاً به پرونده ترور مسعود دسترسی نداریم. یادم نیست کجا، اما چند سال پیش در مصاحبهای با محسن میرزایی، که پیش از انقلاب مجموعه «28 هزار روز تاریخ ایران و جهان» را در اطلاعات درمیآورد، خواندم که او میگفت چون در آن مجموعه سخن از ترور مسعود به میان آمد روزی از طرف ساواک چند گونی حاوی اسناد و مدارک و اعترافهای روزبه را برای ما آوردند که از میان آنها دستخط روزبه حاوی اعترافش به ترور مسعود را چاپ کردیم و بقیه معلوم نشد که چه شد و کجا رفت! انگار که آن مجموعه باارزش و یگانه کاغذ باطله بوده است! باری، بنا به گزارشهای منتشرشده از بازجویی روزبه، او تا صفحه شانزدهم بازجویی در برابر بازجویان مقاومت میکند و سخنی نمیگوید اما به محض اینکه موضوع ترور مسعود مطرح میشود، مقاومت روزبه به پایان میرسد و همه چیز را به دقت اعتراف میکند. علتش این است که از راز ترور مسعود فقط او و عباسی آگاه بودند و بنابراین وقتی که با این پرسش مواجه میشود، با این گمان که عباسی همه چیز را گفته و دیگر «راز نامکشوفی وجود ندارد»، زبان به اعتراف میگشاید تا مبادا به خاطر تروری که او مسبب و برنامهریزش بوده، داغ ننگی به دامان حزب توده بنشیند که او همچنان به حقانیت راهش، با وجود همه انتقادها و ایرادهایی که به بسیاری از رهبرانش وارد میدانست، ایمان داشت. بنابراین شبهه در صحت و دقت اعترافهای روزبه نیست، در این است که بازجویان بر پایه چه شواهدی اصلاً از نقش روزبه در ترور مسعود پرسش به میان آوردند؟ برای پاسخ به این پرسش حدس و گمانهایی، تا اندازهای مقرون به صحت، میتوان آورد ولی پاسخ دقیق جز با دسترسی به پرونده روزبه امکانپذیر نیست.
اشاره کردهاید که خسرو روزبه معتقد بود اگر مسعود را بکشند، عدهای فکر میکنند دربار او را کشته، برخی گمان میبرند طرفداران سید ضیا او را از سر راه برداشتند. میخواهم این را با پرسش قبلیام پیوند بدهم، اینکه مسعود در سیاست اخلال ایجاد میکرد و هرکسی میتوانست از آبی که مسعود در سیاست گلآلود میکرد، ماهی بگیرد و به اقتضای شرایط از آن وضعیت سوءاستفاده کند. شاید علت و انگیزه ترور مسعود میتواند این موضوع باشد که همه بهنوعی متفق بودند که مسعود در سیاست اخلال ایجاد میکند. این تحلیل به نظر شما تا چه حد میتواند درست باشد؟
من موافق نیستم، اول اینکه اگر چنین چیزی بود روزبه بهصراحت میگفت. دوم اینکه درست است که مسعود آب را گلآلود میکرد، اما او شخصیت مهم یا مؤثری در سیاست روز نبود. محمد مسعودی که خیلیها تحسین میکنند و میشناسند، نه مسعود واقعی که مسعودی است که بعد از ترورش ساختهوپرداخته شده است. ترور مسعود و بهرهبرداری فرصتطلبانه کمابیش همه حزبها و گروهها و باندهای سیاسی از آن« شهید راه حق و حقیقت»، در عمل ابزاری شد برای دستیابی آنان به اهداف و اغراض سیاسی گوناگونشان. تقریباً بلافاصله پس از ترور مسعود، «جبهه مطبوعات ضد دیکتاتوری»، در ظاهر برای خونخواهی او و به قصد پاسداری از آزادی بیان ولی در اصل برای مخالفت با سپهبد رزمآرا و به ویژه دولت هژیر تشکیل شد. در جایی نوشتهام که علت مخالفت نسبتاً فراگیر با دولت هژیر یکی از چیستانهای تاریخ معاصر ماست. سید ضیاییها، طرفداران قوام، حزب توده، کاشانی، فداییان اسلام، روزنامه «آتش» که هوادار سرلشکر ارفع بود، جملگی به مخالفت با او برخاستند. میگویند که علت آن مخالفتها این بود که هژیر را از وابستگان به سیاست انگلستان میدانستند، اگر علت فقط این بود، پس چرا سید ضیا و ارفع با آن شدت و حدت با دولت او مبارزه میکردند؟ وانگهی، مگر هژیر اولین و آخرین نخستوزیر و سیاستمدار انگلوفیل ما بوده است؟ هرچه بود، جبهه مطبوعات ضد دیکتاتوری، که شاکله آن به بهانه ترور مسعود بنیان گذاشته شد، نقش بیبدیلی در مخالفت با دولت هژیر و تأثیر مهمی در ترسیم تصویر جعلی مسعودِ مظلوم و مبارز و آزادیخواه و مدافع محرومان داشت. این تصویرسازی و بهرهبرداری از ترور مسعود، به هنگام استیضاح دولت ساعد و سپس مبارزه همهجانبه جبهه ملی با رزمآرا نیز ادامه یافت. مدافعان و مروجان این تصویر جعلی مسعود، یک بار باید به این پرسش پاسخ دهند که در مدت شش سال انتشار «مرد امروز» و در دورهای به غایت پرحادثه و بحرانی در تاریخ ما، روزنامهنگاری که آن همه هوادار و مخاطب داشت در کدام رخداد سیاسی مهم نقشی یگانه و اثرگذار و مؤثر ایفا کرد؟ در وقایعی چون مبارزه با میلسپو و اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی و فرقه دموکرات آذربایجان و دولت قوام، مسعود همواره پیرو بود و دیگران پیشرو. آن هم پیروی که جز فحاشی و جنجالآفرینی در کنار گزافهگویی و دروغگویی و آوازهگری برای برجستهکردن نقش خود در آن رخدادها، هنر دیگری نداشت. شواهد این ادعا را در کتاب آورده و به تفصیل توضیح دادهام.
روحانیون در آن زمان از اثرگذاری بسیاری برخوردار بودند اما محمد مسعود از کنار آنها بهراحتی میگذرد، یک دورهای هم در مورد آزادی حجاب حرف میزد که بسیار کوتاه بوده است. آیا این رویکرد صرفا به خاستگاه مسعود و مخاطبان روزنامهاش بازمیگردد یا هراس از انتساب ارتداد یا تکفیر موجب بیاعتنایی مسعود به این قشر از اجتماع شده است؟
بعد از شهریور 1320 با رشد شگفتآور مطبوعات و سازمانهای مذهبی- سیاسی مواجه هستیم. ولی این رشد به این معنا نیست که بلافاصله پس از پیدایش اثرگذار هم بودند. آنها به تدریج قدرت یافتند و در سیاست روز، به درجات، دخالت کردند و تأثیر گذاشتند. توجه آنها، به ترتیب، معطوف به مبارزه با کسروی و بهاییان و حزب توده بود. پس از ترور کسروی در اسفند 1324، هم به اعتمادبهنفسشان افزوده شد و هم مجالی یافتند تا با آنچه در سیاست دولتها مغایر با ارزشهای دینی و اصول اسلامی میپنداشتند، مخالفت کنند. تا به اینجا فعالیتهای گروههای مذهبی و روحانیت چیزی نبود که چندان مورد توجه مسعود قرار گیرد. حتی به هنگامی که حزب پیکار و ارگان آن، روزنامه «ایران ما»، به تندی به مخالفت با خواستههای آیتالله قمی از دولت پرداختند، مسعود به غیر از چاپ دو مقاله کوتاه و سطحی، به این موضوع واکنشی نشان نداد. هنگامی که قوام در سال 1325 حزب دموکرات ایران را تأسیس کرد که در مرامنامهاش ضرورت تغییر قانون اساسی به اقتضای زمان و اعلامیه جهانی حقوق بشر و برابری زن و مرد هم گنجانده شده بود، با مخالفت روحانیون و گروههای مذهبی مواجه شد اما مسعود در این زمان هم ساکت ماند هرچند یک سال قبل در واکنش به مطبوعات چپگرا و حزب توده که او را به خاطر پیشینه همکاریاش با سید ضیاء ارتجاعی میخواندند، مقاله تندی چاپ کرده و به شدت به«آقایان» تاخته بود. با این پیشینه، نگارش مقالهای در انکار امر به معروف و نهی از منکر را که در ماههای آخر زندگی مسعود منتشر و بسیار جنجالآفرین شد، باید ناشی از اشتباه محاسبه مسعود بدانیم و اینکه او هرگز گمان نمیکرد با چنان واکنشی مواجه شود که حتی جانش را به مخاطره اندازد. واقعیت این است که در آن زمان از فحشدادن به روحانیون، برخلاف فحاشی به قوام، پولی در نمیآمد و این چیزی نبود که از چشم مسعود پنهان بماند.
نکته جالب دیگر اینکه تظاهرات ده هزار نفری مردم تهران که در دیماه 1326 به دعوت آیتالله کاشانی برگزار شد، در اصل به منظور همدردی با مسلمین پاکستان و فلسطین بود. در رمانهای مسعود رگههایی از یهودستیزی میبینیم و در شمارههای آخر «مرد امروز» هم انتقادهای تندی از توطئههای صهیونیستها چاپ شده است. آیا ستایش مسعود از کاشانی و ارادتش به شیخحسین لنکرانی، به خاطر اشتراکنظرشان درباره موضوع فلسطین و صهیونیسم بود یا افزون بر آن، دلایل دیگری هم داشت. نمیدانم، اما این را میدانم که وقتی درباره مسعود صحبت میکنیم، همواره باید این احتمال را در پیش چشم داشته باشیم که چه بسا کسی را که امروز دوست مینامد فردا دشمن شمارد یا برعکس.
قول معروفی هست که در سیاست دشمن و دوست دائمی وجود ندارد، مسعود مظهر افراطی این تعبیر است اما نسبت به حزب توده عداوتی مدام دارد و مخالفت او با حزب توده و شوروی تنها موضعی است که میتوان گفت مسعود سفت و سخت بر سر آن ایستاده بود. چرا؟
کابوس به قدرت رسیدن کمونیسم و حزب توده در ایران که به ویژه، و البته به نادرستی، پس از تشکیل کابینه ائتلافی قوام با حزب قوت گرفت، خواب از چشم مسعود میربود. در واقع، بین مسعود که به مالکیت خصوصی باور داشت و با خوشباشی و خوشنوشی و لذتجویی روزگار میگذراند و از راه باجگیری و جنجالآفرینی و سوءاستفاده از هرجومرج زمان و نارضایتی نسبتاً عمومی از سازوکارها و نهادهای سیاسی و اجتماعی موجود نان میخورد با آرمانهای کمونیسم، حال هر چه بود و هر ایرادی که بر آن وارد بدانیم، هیچ سنخیتی وجود نداشت. این شکاف آنقدر ژرف و بنیادین بود که مجال و امکانی برای رنگ عوضکردنهای مرسوم و سیاستبازی مبتذل مسعود مهیا نمیکرد.