درباره رمان «مولن روژ» پیر لامور
زندگی در محله مونمارتر
هانری دولوز لوترک (1901-1864) در خانوادهای اشرافی و ثروتمند به دنیا آمد. میراث او از والدینش اندامی فلج، ناموزون و صورتی نازیبا بود که نتیجه وصلت فامیلی پدرش کنت دولوز لوترک با مادرش کنتس لوترک بود، آنها تحکیم ریشههای اشرافی و خون موروثی را بر توصیه پزشکان مبنی بر عدم ازدواج فامیلی ترجیح داده بودند.

نادر شهریوری (صدقی): هانری دولوز لوترک (1901-1864) در خانوادهای اشرافی و ثروتمند به دنیا آمد. میراث او از والدینش اندامی فلج، ناموزون و صورتی نازیبا بود که نتیجه وصلت فامیلی پدرش کنت دولوز لوترک با مادرش کنتس لوترک بود، آنها تحکیم ریشههای اشرافی و خون موروثی را بر توصیه پزشکان مبنی بر عدم ازدواج فامیلی ترجیح داده بودند.
لوترک طبیعتی همچون هنرمندان داشت اما از آنان حساستر و متلونتر بود. این خلق و خوی بیارتباط با نقص جسمانی و ناموزون* که شکل و شمایلی مضحک به او داده بود. از طرفی میکوشید با هنر خود ناتوانی جسمیاش را جبران کند و از طرف دیگر حساسیتش باعث شده بود درک عمیقتری از تلاطمات و کنش و واکنشهای روحی انسانها و بهطورکلی محیط اطراف داشته باشد. هانری از کودکی به طراحی و نقاشی علاقهمند بود، مادرش اولین مدل او بود: «مامان خواهش میکنم تکان نخور، میخواهم شکلت را بکشم.
- باز هم یکی دیگر! آخر هانری تو دیروز تصویرم را کشیدی.
آدل یعنی کنتس دولوز لوترک گلدوزی خود را روی دامن پفدارش گذارد و به پسربچهای که پیش پایش روی چمن خم شده بود، لبخند زد: من که از دیروز تا امروز عوض نشدهام و همان بینی و دهان و چانه را دارم»1.
مادر هانری از اینکه فرزند کوچکش نقاشی کند، خوشحال بود اما از اینکه هانری نقاش شود نه. از نظرش نقاشان مردمی بیبندوبار و پریشاناحوال بودند که در اتاقهای زیر شیروانی زندگی میکردند و با مردمانی در سطح پایین رفتوآمد میکردند. پدر و مادر هانری میخواستند فرزندشان حرفهای دیگر مانند شمشیربازی و رقص که مختص اشراف بود یاد بگیرد و اگر به خاطر نقص جسمی نمیتواند آنوقت با ثروت هنگفتی که به ارث میبرد با رسم و رسوم خاندان لوترک و با آدابی اشرافی زندگی کند. اما هانری تصمیم خود را گرفته بود، او میخواست نقاش شود و مدلهایش نه آدمهای اسم و رسمدار و با ژست از قبل تعیینشده بلکه سوژههای زندگی روزمره در کوچه و خیابان و حتی محلاتی بدنام باشند.
لوترک در زمانه امپرسیونیستها زندگی میکرد و نقاشیهایش در حالوهوای امپرسیونیستی کشیده میشد اما بیشتر از نقاشی و طراحیهایش خلقوخوی امپرسیونیستی داشت. مقصود از خلقوخوی امپرسیونیستی درک لحظهبهلحظه زندگی است، برای این کار نیاز به زندگی در محلهای داشت که حالوهوای امپرسیونیستی داشته باشد. محله مونمارتر چنین حالوهوایی داشت: چهرهای چندگانه درست مانند نور در طول روز که هرلحظه چیزها را به شکلی درمیآورد؛ مملو از سایهروشن اما پر از رنگ که در آن خلائی وجود ندارد. «...جایی که در آن احساس آزادی و شادی میکرد و قلبش از محبتی بیشائبه مالامال بود، مونمارتر عزیز، کوچه کولن کورت متعفن عزیز!... آن خانههای زهوار دررفته و سردرهای دودگرفته و سنگفرش ساییدهشده و مردم مهربان... حتی برای رایحه آن، رایحه ظریف و عجیبی که مخلوطی از بوهای مختلف و نامطبوع بود، رایحه غذاهای سرخکرده و کلم گندیده و رطوبت فقر، فقر واقعی و غیرشاعرانهای که چندین قرن قدمت داشت...». لوترک به قدری از کشف خود شادمان و هیجانزده بود و به قدری غرق در لحظات امپرسیونیستی بود که نمیتوانست فلاکت اجتماعی این زندگی و همینطور فلاکت خود و یأس ناشی از آن را دریابد. لوترک تنها در تنهایی وجودگرایانه -اگزیستانسیالیستی- از نشئه سیطره امپرسیونیستی خلاصی مییافت و یأس چون نوای دردناکی وجودش را فرامیگرفت و به خود میگفت «هانری، تو افلیجی، یک افلیج زشت، هیچوقت فراموش نکن». آنگاه خیسی اشک را که روی گونههایش میغلتید حس میکرد و با «دستهایش صورتش را میپوشاند و این کلمات با هقهق گریه از دهانش خارج میشد: مامان چرا نگذاشتی من بمیرم؟». لوترک تحت تأثیر نقاشان امپرسیونیست بود، نقاشانی مانند دگا، رنوار، گوگن، ونگوگ** و... راه را برای او هموار کرده بودند اما آنچه لوترک را از پیشکسوتان جدا کرده بود، توجه بیشتر او به انسانها، دردها و غمهای آنان بود. او که در غوغای محلهای پرجمعیت زندگی میکرد، تصور طبیعتی خالی از جمعیت را تصوری غیرواقعی تلقی میکرد، «نقاشیها و طرحهای او زندگی غمبار و دردهای نهانی انسانهایی بود که به پرتگاه نیستی کشیده شدهاند... همه آن بیمارهای شهری که بعضی از آنها تنها در شب، فرصت بروز مییابد» و این روی دیگر سکه مونمارتر بود. لوترک را نمیتوان بدون مونمارتر تصور کرد. منظور آن است که اگر محلهای به نام مونمارتر نبود، بخش مهمی از نقاشیها و پوسترهای*** لوترک موضوعیتی نداشت، شاید به همین دلیل است که پیر لامور در این رمان به مونمارتر موقعیتی مرکزی داده و آن مکان را محور رمان قرار میدهد، محله پرجمعیت با طیفی گسترده از کارگران، رختشویان و هنرمندان و... که تنهایی افراد را در دل خود پنهان نگه میدارد. هنگامی که از لوترک و مونمارتر سخن میگوییم، به ضلع سوم این مثلث میرسیم و آن مولن روژ است. مولن روژ ناخودآگاه نام لوترک را به ذهن میآورد اما
مولن روژ ارتباطی به لوترک ندارد. کاباره مولن روژ بهعنوان مکانی تاریخی در اواخر قرن نوزده در مونمارتر ساخته شده و به محلی برای خوشگذرانی بدل میشود. اما بهتدریج هیجان اولیه را از دست میدهد و نیاز به آن پیدا میکند تا هنرمندی مانند لوترک که ازجمله مشتریان ثابت مولن روژ بود، به آن رونقی دوباره بدهد. لوترک تصمیم به طراحی پوستری از مولن روژ میگیرد، پوستر لوترک به رونق دوباره مولن روژ میانجامد، تا بدان حد که مدتها به نمادی از مولن روژ بدل میشود. لوترک نقاش پرکاری بود، وجه مشترک میان نقاشیهایش آن بود که هرکدام بازتابی از زندگیاش بودند. زندگیاش شکل تازهای از رنج بود که کمتر کسی آن را تجربه کرده بود: گریز از تنهایی باعث آن شده بود که با مردم دمخور شود اما اشرافیتش مانع از آن بود که با آنها همدل شود، این انزوایی ناخواسته اما ریشهدار بود. سرانجام لوترک در تنهایی ناگزیر درگذشت، «نور روز در اتاق پخش میشد ولی صورت مادر دور میشد و تیره و سایهآمیز میگردید. این بار تاریکی از درون برمیخاست».
پینوشتها:
* لوترک پس از فلج مادرزاد بهتدریج رشد پاهایش متوقف میشود و اندامی ناموزون پیدا میکند.
** بسیاری ونگوک را نقاشی امپرسیون میدانند اما نقاشیهای او بیشتر حالوهوایی اکسپرسیونیستی دارد. مقصود از اکسپرسیونیسم بیان بُعد درونی و عواطفی است که از درون سر برمیآورد.
*** بسیاری لوترک را جز اولین طراحان پوستر میدانند.
1. نقلقولها از کتابِ «مولن روژ» پیر لامور، ترجمه سهیل روحانی