|

بیمارستان، خانه دوم قربانیان اسیدپاشی

به خاطر چشم‌های فاطمه

فاطمه یک دفعه نگاه کرد و دید‌ مرد با یک شیشه اسید، بالای سرش ایستاده است. چشم راستش از آن روز بسته نشده و پلکش باز مانده است. خوابیده، اما چشم به سقف اتاق بیمارستان خیره شده، انگار آرامشی در کار نیست. هر‌وقت تکان می‌خورد، انگار هزار سوزن در پشتش فرو‌می‌رود. نمی‌دانم فاطمه می‌داند یا نه اما بیمارستان برای او هم، مانند باقی قربانیان اسیدپاشی، خانه دوم خواهد بود.

به خاطر چشم‌های فاطمه
فرانک جواهری روزنامه نگار

فرانک جواهری: فاطمه یک دفعه نگاه کرد و دید‌ مرد با یک شیشه اسید، بالای سرش ایستاده است. چشم راستش از آن روز بسته نشده و پلکش باز مانده است. خوابیده، اما چشم به سقف اتاق بیمارستان خیره شده، انگار آرامشی در کار نیست. هر‌وقت تکان می‌خورد، انگار هزار سوزن در پشتش فرو‌می‌رود. نمی‌دانم فاطمه می‌داند یا نه اما بیمارستان برای او هم، مانند باقی قربانیان اسیدپاشی، خانه دوم خواهد بود.

16‌ساله بود که ازدواج کرد. شوهر دست بزن داشت و فاطمه تمام این 10 سال تحمل کرد و به هیچ‌کدام از اعضای خانواده نگفته بود. مرد چاه‌کنی می‌کرد، مهاجر بود و تفریحش قماربازی. این اواخر دیگر یا شب‌ها خانه نمی‌آمد یا دیر می‌آمد. وقتی فاطمه می‌پرسید چرا‌، دوباره بحث بالا می‌گرفت و کتک می‌خورد. تا اینکه بالاخره طاقتش طاق شد و گفت: «دیگر نمی‌توانم این‌طور زندگی کنم، بهتر است جدا شویم. زندگی این‌جوری به درد نمی‌خورد». مرد تهدیدش کرده بود و گفته بود اگر بخواهی جدا شوی یا طلاق بگیری، رویت اسید می‌پاشم. فاطمه فکر کرده بود شوخی است، جدی نگرفته، فقط یک تهدید برای ترساندن اوست. یک روز‌ موقع صبحانه باز بحث سر دیرآمدن مرد به خانه بالا گرفت. مرد از پای سفره بلند شد و به انباری رفت. فاطمه یک دفعه بالا را نگاه کرد و دید مرد با یک شیشه اسید بالای سرش ایستاده است. درِ شیشه باز است. با خودش فکر کرد می‌خواهد مرا بترساند‌ و فریاد زد: «...‌این کار را نکن، دیوانگی نکن». هنوز جمله‌اش تمام نشده بود، یک قطره اسید روی دستش ریخت و جانش آتش گرفت. بلند شد تا دستش را بشوید‌ اما مرد به دنبالش راه افتاد. به او گفت: «بعد از 10 سال زندگی این کار را نکن. برای خودت هم خوب نیست». به سمت دستشویی فرار کرد. تا می‌خواست در را قفل کند، مرد در را هل داد و اسید را از بالا رویش پاشید. دوباره خواست فرار کند که از شیشه اسید را از پشت رویش خالی کرد. بعد از آن دیگر چیزی نفهمید، روی فرش افتاد بود و فریاد می‌زد: «.... کمکم کن، دارم می‌سوزم، دارم می‌میرم».

مرد فقط گفت: «برو زیر آب». لباسش را پوشید و فرار کرد.

فاطمه توانست به خواهرش زنگ بزند. سه، چهار روز در بیمارستان شهر قزوین بستری بود. بعد به خاطر امکانات کم با آمبولانس او را به بیمارستان شهید مطهری فرستادند. 45 درصد بدن با اسید درگیر شده و زخم‌ها عمیق است. چند بار عمل شده است. دکتر گفته باید برود خانه و کمی استراحت کند تا زخم‌های روح و جسمش التیام پیدا کند. لاغر شده است و خواهرها غمخوارش هستند. پسر 9‌ساله‌اش هم پیش آنهاست. آقای رئیس گفته است‌ تا بدهی بیمارستان را ندهند، از ترخیص خبری نیست. فاطمه پنج‌، شش روزی است که در بیمارستان مانده است. شوهر فرار کرده و هیچ‌کس از او خبر ندارد. فاطمه متولد ایران است، مادرش ایرانی و پدرش افغانستانی است. اما شناسنامه ندارد. 250 میلیون هزینه بیمارستان است، مقدار کمی با کمک خیرین و انجمن حمایت از قربانیان اسیدپاشی پرداخت شده است. خواهر به سراغ رئیس بیمارستان رفته و خواسته تخفیف بدهد، می‌گوید: «من در عمرم 50 میلیون ندیده‌ام». از کجا بیاورد؟ تحقیر شده‌اند‌ اما سکوت کردند. نگران‌اند که به خاطر غیر‌ایرانی‌بودن، پلیس پیگیر پرونده نیست. خواهرش می‌پرسد: «ما دردمان را باید به چه کسی بگوییم؟ او باز‌ هم باید عمل شود». راست می‌گوید، این اولین و آخرین جراحی فاطمه نخواهد بود. بیمارستان خانه اصلی قربانیان اسید‌پاشی است و بارها و بارها باید تحت عمل جراحی قرار بگیرند.