|

غریب‌پور در دیار غریب پر کشید

بهزاد ‌الان خبر فوت تو را شنیدم. دروغ چرا، زیاد متأثر نشدم؛ یعنی نه اینکه متأثر نشوم، اما همان‌طور که تو هفت سال ذره‌ذره آب شدی، ما هم هفت سال ذره‌ذره به اندوه میدان دادیم و به آن خو گرفتیم تا به امروز.

غریب‌پور در دیار غریب پر کشید

بهزاد ‌الان خبر فوت تو را شنیدم. دروغ چرا، زیاد متأثر نشدم؛ یعنی نه اینکه متأثر نشوم، اما همان‌طور که تو هفت سال ذره‌ذره آب شدی، ما هم هفت سال ذره‌ذره به اندوه میدان دادیم و به آن خو گرفتیم تا به امروز. خبر درگذشت تو را برادرانت بهروز و کیانوش با دلنوشته‌هایی متین و عاطفی اعلام کردند. حالا خاطره‌های تو یک‌یک در ذهنم روشن می‌شوند. کدام را مرور کنیم؟ یادت هست من خواستم به خیال خودم، در و دیوار آپارتمانم را هنری رنگ بزنم اما گند زدم؟ چند سال بعد که من و زهره خانه را عوض کردیم، دست به دامنت شدیم. تو با مهربانی به خانه ما آمدی و برای دیوارهای هال و پذیرایی و اتاق‌ها طیف‌های رنگی انتخاب کردی و نمونه رنگ دادی. چیز محشر و چشمگیری شد. به زهره گفتم اگر قرار باشد شخصیت بهزاد را با یک رنگ تعریف کنم، از همان رنگی نام می‌برم که برای هال انتخاب کرد: یک‌جور رنگ خردلی که انگار با مختصری رنگ طلایی، درخشان و فاخر شده. حالا که نیستی، طاقت ندارم رنگ‌ها را که هنوز بر دیوارها جلوه‌گری می‌کنند، تماشا کنم. بگذار عقب‌تر بروم. یادت هست محمودرضا بهمن‌پور پوستر اولین نمایشگاه آسیایی تصویرگران کتاب کودک را که سال 70 در فرهنگسرای بهمن برگزار شد، به تو سفارش داد و تو آن دارکوب و درخت زندگی را محشر کار کردی و تمبرش هم درآمد؟ و چه کسی از یاد می‌برد آن‌همه کتابی را که تصویرسازی و آن‌همه طرح جلد و پوستری را که طراحی کردی؟ یادم هست و شاید خیلی‌ها یادشان نباشد که وقتی انجمن تصویرگران شکل گرفت، در اولین مجمع عمومی انجمن که در تالار موزه هنرهای معاصر برگزار شد، تو بیشترین رأی را آوردی و عضو اولین هیئت‌مدیره شدی. بعد حدود سال 76 توی نشر افق که آن زمان توی خیابان دانشگاه بود، تصمیم گرفتیم از تو برای مدیریت هنری دعوت کنیم که پذیرفتی. زحمت مدیریت هنری را برای مؤسسه‌های مختلف نشر کشیدی. یادت نرفته که بعضی شب‌ها با ماشین پیکانت که ارزان اما تمیز و باوقار بود، به افق می‌آمدی. موقع برگشتن، اول من را به کمربندی آریاشهر می‌رساندی و بعد به خانه‌ات در شهرک اکباتان می‌رفتی. یک شب دیدیم چرخ ماشینت پنچر شده. به من اجازه کمک ندادی. به خودم گفتم بهزاد با این نظم و ترتیب و نظافتی که دارد، چطور می‌خواهد لاستیک ماشین عوض کند؟ اما تو با همان دیسیپلینی که حرف می‌زدی و کار گرافیک و تصویرگری انجام می‌دادی، انگار که بخواهی سازی خوش‌آهنگ بنوازی، لاستیک را عوض کردی. بعد یک جاصابونی و بطری تمیز آب از صندوق عقب درآوردی. من روی جوی خیابان، آب روی دستت ریختم و تو با آب و صابون دستت را شستی و با حوله‌ای تازه‌نفس خشک کردی. از این شیک‌تر؟ سال‌ها از تصویرگری‌ها، آثار گرافیکی‌ و منش استادی‌ات یاد گرفتیم. می‌گفتی وقتی کاری هنری به شکل حسی خلق شد، هنرمند نباید بیش از حد دستکاری‌اش کند؛ چون ممکن است از دایره حس وارد دایره عقل شود و مزه‌اش از کف برود. ما سال‌ها با هم زندگی کردیم. آخرین دیدارمان توی کانادا بود. پسرت روژان با من تماس گرفت و گفت بابا و مامانم شنیده‌اند که شما و همسرتان به تورنتو آمده‌اید، می‌خواهند شما را ببینند. مشتاقانه تماس گرفتیم و شما و همسرت زهره خانم، من و زهره را به عصرانه دعوت کردید. ما توی کافی‌شاپ نزدیک منزل‌تان نشسته بودیم که تو بازو در بازوی زهره خانم آمدی. چه همسر بزرگوار و فداکاری بود این زهره خانم قلیچ‌خانی! بعد از سال‌ها دیدار تازه شد. قوای بدنی‌ات تحلیل رفته بود و حتما باید کسی همراهی‌ات می‌کرد؛ اما با آن غرور ذاتی‌ اصرار داشتی که خودت ارتباط برقرار کنی. ما باز هم توی تورنتو وقت دیدار با تو را داشتیم؛ اما دیگر دل نداشتم ببینمت. می‌دانستم که خودت هم نمی‌خواهی دیگران تو را در آن حالت ببینند. دولت‌آبادی در پایان و اوج رمان کلیدر آنجا که گل‌محمد در حال مرگ است، از زبان او می‌گوید: «ازپاافتادن مرد... دیدنی نیست». بهزاد تو هنوز ایستاده بودی و لبخند به لب داشتی و من می‌خواستم آخرین دیدارم با تو در چنان حالتی باشد. بعد از تجدید خاطره‌ها بلند شدیم و پیش از غروب وداع گفتیم. نمی‌دانم آسمان هوای گریه داشت یا من هوا را چنان می‌دیدم. نمی‌دانم پرندگانی مهاجر و خاموش را در آسمان دیدم یا توهم بود. نمی‌دانم سوزی استخوان‌سوز می‌وزید و خبر از پاییز می‌داد یا من خیالاتی شده بودم. فقط می‌دانم که وداعی تلخ بود آن وداع آخر، در آن روز آخر و در آن سرزمین غریب که غریب ما را در آغوش کشیده بود. سلام بر تو و سلام بر زادگاهت کردستان.