کابوس طردشدگی
جویس کارول اوتس از نویسندگان شناختهشده در ایران است که بسیاری از آثار او به فارسی ترجمه شدهاند. بهتازگی کتاب «زندگی و سرنوشت یک آدمفروش» از این نویسنده مطرح منتشر شده است و چنانکه مترجم، آرتوش بوداقیان در مقدمه نوشته، قریب به اتفاق منتقدان ادبی این نویسنده را همراه با تاماس پینچون، کورمک مککارتی و دان دلیلو از مهمترین نویسندگان آمریکایی میدانند.


شرق: جویس کارول اوتس از نویسندگان شناختهشده در ایران است که بسیاری از آثار او به فارسی ترجمه شدهاند. بهتازگی کتاب «زندگی و سرنوشت یک آدمفروش» از این نویسنده مطرح منتشر شده است و چنانکه مترجم، آرتوش بوداقیان در مقدمه نوشته، قریب به اتفاق منتقدان ادبی این نویسنده را همراه با تاماس پینچون، کورمک مککارتی و دان دلیلو از مهمترین نویسندگان آمریکایی میدانند. کارول اوتس در عمده آثارش به موضوعات بحثبرانگیز جامعه آمریکا ازجمله ناهنجاریهای سیاسی و اجتماعی مرتبط با تبعیض نژادی و اختلاف طبقاتی و فساد سیاستمداران و حقوق زنان میپردازد. کتاب «زندگی و سرنوشت یک آدمفروش» داستان زندگی دختر نوجوانی به نام ویولت است که بر اساس رویدادهای واقعی نوشته شده و به نوعی بر ناهنجاریهای جامعهای که اوتس سالیانی در آثارش به آنها میپرداخت، ازجمله نابرابریهای اجتماعی، نژادی و جنسیتی صحه میگذارد. جویس کارول اوتس در سال 2003 داستان کوتاهی درباره ویولت نوشت که در مجله هارپر به چاپ رسید و یک سال بعد در یکی از مجموعههای داستان او منتشر شد. اوتس میگوید از همان روزها طرح زندگی این دختر را در قالب رمانی در ذهن داشتم و اطلاعاتی درباره او گردآوری کرده بودم. این داستان روایت سختیهای ویولت در جدایی از خانواده و بازگشت دوباره او است و به وضعیت پیچیده استقلال و رهایی از طلسم خانواده و درعینحال وابستگی و وفاداری به خانواده میپردازد؛ اما در دید کلی میتوان رمان «زندگی و سرنوشت یک آدمفروش» را روایت طردشدن یا به تعبیر جویس کارول اوتس، «کابوس طردشدگی» خواند. نویسنده در این رمان به موضوع مهم جامعهاش، تبعیض نژادی میپردازد و چنانکه خودش میگوید شورشهای نژادی تبعات ظلمی است که بر اقلیتها و نژادهای تحت ستم روا داشته شده و به طغیان آنان میانجامد. او معتقد است نژادپرستی در بسیاری از شهرهای صنعتی از مدتها پیش ریشه دوانده و بهندرت سیستم با آن برخورد کرده است و تنها این طغیانها را تحت عنوان ناآرامیهای شهری سرکوب کرده است. در بخشی از رمان با عنوان «طالع شوم» میخوانیم: «آبهای تیره و متعفن ساحل رودخانه را به یاد دارم که رنگشان به بادمجانهای سیاه و گندیدهای میمانست که صبح همان روز در راه مدرسه دیدیم و به آنها خیره شدیم. از روی پل لاک استریت عبور کردیم و به طرف پیادهرو کناری پل گام برداشتیم. درست زیر پایمان رودخانه جوشان و خروشان که در روزهای آفتابی به رنگ لاجوردی و در روزهای ابری به رنگ خاکستری براق جلوه میکرد، غرشکنان جریان داشت و به نظر میرسید آبهای کناری ساحل رودخانه تغییر رنگ دادهاند و به بنفش تیره میزنند و بویی مانند بوی روغن سوخته اتومبیل از آنها به مشام میرسید. این آبهای متلاطم و خروشان و کفآلود گویی جان داشتند و چونان مارهای عظیمالجثه اژدهاگونه درهم میپیچیدند و به پیش میتاختند، مارهایی که هیچ تمایلی به تماشایشان نداشتید؛ ولی درعینحال مجبور بودید نگاهشان کنید. خواهرم کیتی سقلمهای به پهلویم زد و درحالیکه دماغش از بوی تعفن آبها چین برداشته بود، گفت: زود باش ویولت! باید از اینجا بریم... من به نردههای کناری تکیه داده و به پایین خیره شده بودم و تلاش میکردم بفهمم آیا اینهایی که میبینم واقعا مارند؟ مارهای عظیمالجثهای به طول بیست، سی متر؟ فلسهایشان با تلألویی بنفشفام برق میزد، منظره فوقالعاده وحشتناکی بود. لرزش رعشهمانندی بدنم را فرا گرفت و از بویی که از آنها متصاعد میشد حالت تهوع و دلبههمخوردگی پیدا کردم. تا جاییکه میشد از محلی که ایستاده بودیم بالای رودخانه را دید موجهای متلاطمی از کنارههای رودخانه جریان داشتند که رنگشان به بنفش چربآلودی میزد؛ درحالیکه در قسمتهای دیگر، آبها با رنگی شبیه به رنگ صخرههای سنگی و صدایی رعدآسا جوشان و خروشان بهپیش میتاختند. رودخانه نیاگارا داشت به طرف آبشارهایش در هفت مایل جلوتر میشتافت. من و خواهرم دواندوان از پارک کنار رودخانه بیرون زدیم و از ترس اینکه نکند آن مارهای اژدهامانند دنبالمان افتاده باشند، حتی نیمنگاهی نیز به پشت سرمان نینداختیم. دوازده سال داشتم و صبح آن روز آخرین روز دوران کودکیام بود».
زندگی و سرنوشت یک آدمفروش، جویس کارول اُوتس، ترجمه آرتوش بوداقیان، انتشارات نگاه