بوی نارنگی، دختر و خاکستر
از امیرآباد تا امینآباد
قدش از زمستان بلندتر شده بود. میان آنهمه باد و آنهمه بوی نارنگی از مدرسه بیرون زد. در آفتاب ولرم، خیابان خسته را گز کرد و زیر لب گفت: تو در خون منی بهار. حتی با این مقنعه کهنه و این مانتوی رنگورو رفته و این النگوی بدلی.
امید مافی، روزنامهنگار: قدش از زمستان بلندتر شده بود. میان آنهمه باد و آنهمه بوی نارنگی از مدرسه بیرون زد. در آفتاب ولرم، خیابان خسته را گز کرد و زیر لب گفت: تو در خون منی بهار. حتی با این مقنعه کهنه و این مانتوی رنگورو رفته و این النگوی بدلی.
دخترک برای ساعتی لااقل مرگ دلخراش پدر و مادرش در سانحه تصادف را فراموش کرد تا محو ماهی قرمزهای طناز در تُنگ تَنگ بلور و سبزههای باطراوت و تخممرغهای رنگی به زندگی بیندیشد. به برادر کوچکش که حالا تنها دلخوشیاش در این دنیای غدار بود.
خودش را میان خورشیدی که قلب شکسته زمین را روشن کرده بود رها کرد، هرچه بادا باد... اما آنهمه گرانی برق از سرش پراند و کاری کرد که یادش برود برای موهایش شانه بخرد. با آنهمه گیسوی آشفته در باد، گیج از قیمت آجیل و ماهیدودی و میوه و باقلوا و سرکه و سنجد دوباره یاد پدرش افتاد؛ پدری که سال قبل همین روزها تا نیمهشب دنده عوض میکرد و سوار اتول نارنجیِ لکنته مسافر میبرد تا لحظه تحویل سال پای سفره هفتسین بوی سمنو و سماق لااقل به مشام دردانههایش برسد و حبابهای خالی آرزو کمی بچههایش را سربهراه کند اما... آخ از آن تصادف مرگبار. وای از آن مادری که دستهایش امنترین جای جهان بود و سبزی و پیازداغ و ترشی دست همسایهها میداد تا با چندرغاز چرک کف دست نان و نمک بر سر سفره بچیند و شریک دلواپسیهای مردش شود؛ مردی با ستارههای یخزده در هوای خنک آخرِ اسفند. آخ که چقدر تنهایی سخت است و چقدر بیپدر و مادر نفسکشیدن دشوار. کاش میشد در سلام خداحافظی کنم. کاش میشد بروم پیش آنها. تو لطفا بگو لعنت به جاده اگر معنایش جدایی است.
حالا درست چند روز مانده به نوروز دختر آنقدر خسته است که بوی نارنگی را هم استشمام نمیکند و هوای تازه سراغ ریههایش را نمیگیرد. او بیخبر از همهجا و همهچیز، حتی گران و ارزانشدن دلار، به این میاندیشد که با هر جانکندنی که شده تا پاسی از شب در برجهای بلند کارگری کند و پردهها و دیوارها و فرشها را بشوید تا وقتی با آن جسمِ نحیف چاییده، سوار بر خط واحد امیرآباد را به مقصد خانه اجارهای در آن سوی امینآباد طی میکند، در خواب کوتاهش چشم گربهگون بهار برق بزند و عطر کاغذ رنگی در مشامش بپیچد. بوی یک جفت کفش نو که قرار است قبل از تحویل سال برای برادر کوچکش بخرد.
ای روزگار!