«موحدی» در فرهنگ و ادب و سیاست
کمتر کسی هست که حکایت افتادن شغال در خم رنگ و رنگینشدن و درخشش او و غرورش را و دعوی طاووسیشدنش را نشنیده باشد. حکایتی که شغالی به پشتوانه رنگ و روی صدرنگ و ظاهر نشاطش، ستایش جمع و فرمانبرداری جامعه را طلب میکرد، بیآنکه زیبایی ذاتی و سرشت طاووسی داشته باشد.
شاهرخ تویسرکانی: رطل گرانم دِه ای مرید خرابات شادی شیخی که خانقاه ندارد
«حافظ»
کمتر کسی هست که حکایت افتادن شغال در خم رنگ و رنگینشدن و درخشش او و غرورش را و دعوی طاووسیشدنش را نشنیده باشد. حکایتی که شغالی به پشتوانه رنگ و روی صدرنگ و ظاهر نشاطش، ستایش جمع و فرمانبرداری جامعه را طلب میکرد، بیآنکه زیبایی ذاتی و سرشت طاووسی داشته باشد. نماد کسی است که با ظاهرسازی به دنبال بزرگی بود، بیآنکه بداند بزرگی و مرتبت را نه به ظاهر و ادعا بلکه به ذات و اراده میتوان کسب کرد:
که التفات خلق سوی خود کشند که خوشیم و از درون بس ناخوشند
و این روزگار بس شغالی ماست که در آن خوشیم، حال آنکه از درون ناخوشیم. نه به اندازه سابق میخوانیم، نه گوشمان بهقدر گذشته استماع میکند و نه طبعمان استغنای سابق را دارد. شاهد هم دارم زیاد، یکیاش همین چند شب پیش که دو فقره نویسنده با چند عدد داستان و چند بیت شعر نو و تر و تازه، سَری در سرهای گنگ خوابدیده و عالم تمام کر این روزهای فرهنگ و ادبیات درآورده و از هر فرصتی برای دیده و شنیدهشدن سود میبرند و چه جایی بهتر از فضای مجازی که حتی اگر هزار بار و هزار جور هم فیلتر باشد، شیفتگان مجازی از رسیدن به آن ناامید نخواهند شد و با لطایفالحیلی خود را به آن میرسانند تا مبادا خودشان از چشم بیفتند یا محتوایی از چشمشان دور بماند.
لایو شبانگاهی اینستاگرامی آن دو بهاصطلاح نویسنده درباره موضوع بسیار مهم و جنجالی «عشق عرفانی یا عرفان عاشقانه در ادبیات فارسی» که اتفاقی حسب عادت گردشهای گاهوبیگاه مجازی باقیمانده از ایام کرونا نصیب من هم شد و چشمم را به روی جمال و گوشم را به خوی کمالشان آراست. با آنهمه طمطراق، با آن شکل بزک کلمات، با آن آرایههای مینیمالشده و افادههایی که و ما ادراک...
شاید ده دقیقه تلمذ از فضلپراکنی بیمحابایشان را طاقت آوردم و تمام!
گوشی را که کنار گذاشتم، در ذهنم مرور کردم آنهایی را که در سالیان دور از عرفان و عشق در ادبیات فارسی برایم گفته بودند؛ همانهایی که جوری حرف میزدند که هرگز کلامشان بوی تفاخر و تظاهر نداشت و سرشار از معنا و اعجاز آگاهی بود؛ همانهایی که ریشه در خاک فرهنگ داشتند، یعنی پذیرای هر دوست و دشمنی بودند که سرانجام جذب و مجذوب این فرهنگ شده باشند. میهندوستانی که هرگز راه افراط نمیپایند و ایران را همانطور که هست، با همه کاستیهایش دوست داشتند و دارند و هیچ برتری متعصبانه و نژادپرستانهای برایش قائل نیستند و در همه جهات تابع فرهنگ هستند. فرهنگی که همواره در طول تاریخ خواسته تا مشق آزادی کند؛ آزادی به معنای «رها ماندن از قید بیگانه». اینکه «ما نه میتوانیم خود را انسان برتر بدانیم، و نه انسان فروتر، و نه از مردم دنیا جدا هستیم».
به باور استاد موحد، ما به آزادی نیاز داریم تا بتوانیم از سوءاستفاده حکومت از قدرت جلوگیری کنیم و به حکومت نیاز داریم تا از سوءاستفاده از آزادی جلوگیری به عمل آوریم (در هوای حق و عدالت، دکتر محمدعلی موحد، به نقل از پوپر).
باری به یاد روزهایی افتادم که با زندهیاد دکتر زریابخویی، استاد بزرگوار دکتر شفیعیکدکنی، زندهیاد علی هاشمی، یاران سفرکردهام پرویز مشکاتیان و فریدون مشیری و جمع دوستان حاضر و غایب دیگر مسیر راهپیمایی و کوهپیمایی هفتگی روزهای پنجشنبههایمان مزین به بهترین مباحث و گفتوگوهای ادبی و تفسیرهای شعر و موسیقی بود. همگام با میراثبانانی که این فرهنگ را از نسلی تحویل گرفته، بار آن را به دوش کشیده و سنگینتر از گذشته به نسل دیگر منتقل کردهاند. یکی از بهترین اساتید این کلاسِ سیارِ وزین، دکتر محمدعلی موحد بود. بیمنت و عاری از تکبر و خالی از تبختر، انبان آگاهی و دانش چندینسالهاش را توشه مسیر چندساعتهمان میکرد. گاهی این کلاس سیار تبدیل میشد به یک میزگرد متحرک. اما آنچه بعد از تمام این سالها برایم محرز است، در آن کلاسها از دکتر موحد معلمی سخنورتر و خوشبیانتر و افتادهحالتر ندیدم؛ چراکه دانش خود را نه بهمثابه درس و کلام، بلکه در قالب یافتههایی با ما به اشتراک میگذاشت. این استاد وزین یکی از این روزها که حالش خوش و کلام شیرینش گرم شده بود، راجع به فرهنگ و آیین و رفتار ایرانیان سخنان بینظیری بیان کرد که هنوز آن کلام گهربار در گوش جانم نشسته است و آن اینکه او بر این باور بود: در پیجویی، عقبماندگی و ناکامیهای جامعه ایران، پارهای موانع پایهای در اخلاق و رفتار ایرانیان هست و اصلاح دیدگاه و رفتار فرد فرد ایرانیان را راهحل توسعهیافتگی پایدار این سرزمین میدانست. او بر این باور بود: بحث این نیست که ایرانی را سرزنش کنیم یا او را مقصر بشناسیم، عوارضی است که بر اثر عوامل طبیعی و جغرافیایی ریشهدار و مصائب تاریخی بر این سرزمین وارد شده و ایرانیان با همه دستوپازدنها نتوانستهاند تحت تأثیر قرار نگیرند... زمانی نابخشودنی خواهد بود که دست روی دست بگذارد و درصدد علاج خود برنیاید. بدینترتیب او بر پارهای از عوارض مخرب فرهنگ عمومی انگشت مینهاد که اصلاح افکار و رفتار شهروندان ایران را طلب میکرد. در نظر او، نخستین ایراد ایرانیان عدم موازنه بر نحوه تفکر بود که موجب غلبه تفکر اشراقی، تخیل و احساس بر استدلال و منطق میشد. دومین آسیب فکری ایرانیان در نظر استاد موحد، فرداندیشی بود که متأثر از همان نگاه شاعرانه و اشراقگونه ایرانی، موجب میشود تا هرکس فارغ از اصول و ضوابط مورد اجماع، بر حسب ندای درونی و دریافتهای شخصی، دیدههای گوناگون را درک و داوری کند. «غلو»، «تملق» و «سبکگرفتن معنی» که باعث میشود مردم اعتماد خود را از همدیگر از دست بدهند، مورد نقد او بود و از جبرگرایی ایرانیان نیز شکوه داشت، همچنان که تقدیر با عناوین سپهر و آسمان و گردون و چرخ و فلک و ستاره چون ابر نازایی بر فراز سر مردم معلق گشته است. از دیگر موارد نقد ایشان تأکید بر ویژگی مخرب دیگری بود که بیشتر مورد توجه ما قرار گرفت: «دو چهرگی قوم ایرانی که علاوه بر کشمکشی که درون آدمی برپا میکند و آرامش او را میستاند، وقت و انرژی فراوانی هم در جامعه بر سر کارهای صوری و غیر اصولی تلف میکند». چالشهای تعلیم و تربیت و مشکلات جوانان نیز همیشه مورد توجه استاد بود و در این سلسلهمباحث هیچوقت آن را از نظر دور نمیداشت؛ چراکه بر این باور بود که تعلیم و تربیت درست جوانان، ساختن ایرانی بهتر و پویاتر است.
آدمی که با شوق از ادبیات میگفت اما هرگز ندیدم که مباهاتی به نقشش در کادر حقوقی شرکت نفت و پروندههای نفتی بینالملل ایران یا سمتش در اوپک (کسی که به مدت شش ماه معاونت اجرائی این سازمان در ژنو را عهدهدار بوده) داشته باشد.
این استاد خوشبیان و این حقوقدان کارکشته اما در رسانه کمحرف بود و همین است که هرآنقدر بین خواص نامآشناست، کلام و آثارش در بطن جامعه ناآشنا مانده و همین بود که زندهیاد دکتر امین ریاحی (تاریخنگار و سیاستمدار معاصر) بارها او را نابغه کمحرف خطاب قرار میداد و از من بهعنوان یک روزنامهنگار میخواست که او را به حرف بگیرم و گنجینه تجربه و دانش او را ثبت و در کلام تقریر و تحریر کنم و او که سخت و دیر به تله حرفزدن از خود میافتاد، در نشر نظر و دیدگاه دیگران گشادهدست بود. هرگز روزی را که بعد از بازگشت از سفر انگلستان همراه صفدر تقیزاده به دفتر مجله دنیای سخن آمدند، از خاطر نمیبرم. خیلی جدی اما سرخوش گفت برایت از فرنگ سوغات آوردهام. دست در کیفش کرد و یادداشت اختصاصی ابراهیم گلستان برای مجله «دنیای سخن» را که آن روزها اصلا و ابدا روی خوش به مجلات و نشریات نشان نمیداد، به من دادند. و این سوغاتی فرنگی یک بار دیگر تکرار شد.
گفتن از اینکه محمدعلی موحد چگونه استاد، نویسنده یا حقوقدانی است، کار سختی نیست؛ اما تأکید بر اینکه او چگونه آدمی است، وظیفه هر آن کسی است که او را میشناخته و میشناسد. اینکه لیست کتابهایش را معرفی کنیم بیآنکه معرفت باطنی او را درک کرده باشیم، ناسپاسی در حق او است. او شاید با تکیه بر دانش و هوش سرشارش میتوانست یکی از سیاستمداران موفق و چیرهدست زمان خود باشد، اما هرگز ایران را برای سیاست و مردمش را برای شهرت نخواست. او پذیرفته بود که انسان در زندگی برای دوستداشتن و خدمتکردن کافی و عالی است. او امروز صدساله میشود و در همین یک قرن حضورش در زندگی زمینی جز این نکرده، ایران را و مردمش را دوست داشته و با تمام توان به آن خدمت کرده است. این فلسفه سادهای است که به آن پایبند مانده و همین راز کوچک خوشنامی بزرگ و وسعت آوازه او است.
موحد از دیار شمس تبریزی است و علاوه بر مولاناشناس، او شمسشناس خوبی هم هست. او سرچشمه نبوغ مولانا را در مبدأیی چون شمس جستوجو کرده و ارتباطات جهان کلامی شمس را برای شناخت مولانا جستوجو کرده و یادآور شده چراغ پرنور معرفت مولانا از نور وجود شمس تبریزی جاودانه و پرفروغ مانده است.
فرخندگی و حلاوت صدسالگی موحد در چنین ایامی غنیمت بزرگی است. باید قدرشناس باشیم، حافظهمان را به کار بیندازیم و چشمهایمان را نه از برای رنگوروی بزکشده آدمهای بیوقار بلکه برای دیدن زیباییهای آدمهایی با حرفهایی وزین باز نگه داریم. خیره به آنهایی باشیم که هستند و تمام آنچه را که شنیدهاند بازگو کردهاند و ما را بیتکبر و بیپرده محرم خود و دنیای زیبایشان پنداشتند.
مطرب مهتابرو آنچه شنیدی بگو/ ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو