بدرود خسرو با یاران- 2
خسرو چهار همسرِ آفتابچهر داشت، هر چهار را نزد خویش فراخواند و همه راز دل با آنان در میان گذارد: «اکنون گاه رفتن فرارسیده و از این پس دیگر مرا نخواهید، از رفتن من غمین نباشید. من به سوى دادار مهربان مىروم و این رفتن را بازگشتى نیست».
خسرو چهار همسرِ آفتابچهر داشت، هر چهار را نزد خویش فراخواند و همه راز دل با آنان در میان گذارد: «اکنون گاه رفتن فرارسیده و از این پس دیگر مرا نخواهید، از رفتن من غمین نباشید. من به سوى دادار مهربان مىروم و این رفتن را بازگشتى نیست». همسران خسرو چون این سخن بشنیدند، از هوش برفتند و از اندوه خروشیدند و چهره خراشیده، مویه کردند و آرایه از خویش دور گرداندند و فریاد برآوردند که ما را نیز با خود از این سراى سپنجى ببر و شاه در پاسخ زارىهاىشان گفت: «همه راه همین است، همانگونه که خواهران جمشید جم با همه شکوه و بزرگىشان و مادرم، دخت افراسیاب که آنگونه از دریاى آب بگذشت و ماهآفرید دختر تور که چون او کسى در زمانه ندیده بود، همه بالین از خاک و خشت دارند و بهراستى نمىدانم در بهشت جاى گرفتهاند یا در دوزخ. اکنون با اندوه و زارى براى رفتن من، دل مرا میازارید تا این راه دشوار بر من آسان شود». آنگاه لهراسب را نزد خود فراخواند و درباره همسرانش با او اینگونه سخن گفت: «اینان بتان فروزنده جان پاک من هستند و در این سراى خواهند ماند؛ با آنان چنان به مهر رفتار کن که چون یزدان تو را به نزد خود فراخواند، روانت از آنچه کردهاى شرمگین نباشد و چنان نباشد که وقتى مرا با پدرم سیاوش بدیدى، از شرم دو خسرو، غمین و افسرده گردى».
لهراسب هرآنچه خسرو فرمان داد، پذیرفت و بانوان را گفت به ایوان بازگردند و اندوهى به دل راه ندهند که جایگاهشان همچنان والا نگریسته خواهد شد و همه شاد و خندان در ایوان خواهند ماند و هرگز اندوهى در نبود خسرو به دل راه نخواهند.
خسرو دگرباره لهراسب را گفت که به ایوان رفته، آیین شهریارى به جاى آورد و در سراسر گیتى جز تخم نیکى میفشاند و تنها داد جوید و به داد رفتار کند. لهراسب به ایوان بازگشت تا زمینه تاجگذاری را فراهم آورد و گروهى از بزرگان سپاه نیز با او همراه شدند؛ بزرگانى چون رستم دستان، گودرز گیو، گستهم و بیژن و هفتمین نفرى که با آنان همراه شد، فریبرز، فرزند کاووس بود و سپس توس نیز به آنان پیوست؛ همه از دورى خسرو خروشان. بامداد دیگر که خسرو راهى مىشد، هزاران هزار از مردمان، شاه را بدرقه کردند و همه دشت و کوه پر ناله و خروش بود، گویى از سنگ ناله برمىخاست و از شاه مىخواستند آنان را به خود واننهد: «ما همه پاى اسب تو را خاک هستیم و آذرگشسب تو را نیایش مىکنیم، آخر چرا تنها براى تو سروش آمده، چرا بر فریدون چنین سروشى نمایان نگشته؟» خسرو از آن همه مویه، در شگفت شد و در پاسخ گفت: «همه این مهرورزىها از نیکویى و از والایى سرشت شماست؛ غمین مباشید که دور نباشد همین راه را که من درنوردیدهام، شما نیز خواهید پیمود، پس روان خویش را روشن نگاه دارید. اکنون بازگردید تا من این راه را در تنهایى خویش بسپرم». با این سخن خسرو، زال، رستم و گودرز با او بدرود گفته، بازگشتند، اما گیو، توس، بیژن، فریبرز و گستهم با او همراه شدند. آنان یک روز و یک شب همراه خسرو برفتند تا به چشمه پر آبى رسیدند و در کنار چشمه فرود آمده، بنشستند و بخوردند و بنوشیدند. خسرو آنان را گفت: «همینجا مىمانیم، دیگر پیش نمىرویم و چون خورشید دمیدن گیرد، روزگار جدایى فرارسیده، به سروشى مىپیوندم که با او آشنایى یافتهام. اکنون بنشینیم و از گذشتهها یاد کنیم». چون بهرى از شب تیره بگذشت، خسرو تن به آب روشن سپرد و در زیر لب زند و اوستا خواند و گفت: «فردا چون بلند آفتاب برآید دیگر مرا مگر به خواب نبینید و شما نیز بازگردید، چون بهزودى بادى سخت از کوه وزیدن خواهد گرفت و برف بسیارى از ابر سیاه خواهد بارید و اگر اینجا بمانید، راه بازگشت به ایران بر شما بسته خواهد شد».
ادامه دارد...