خواهرم بود آینا
هشتم مارس سال ۸۴ اولین باری بود که آینا را دیدم. آینا با تعدادی از دوستانش نمایشی را اجرا کردند با موضوع ازدواج اجباری و خشونت علیه زنان. آینا نویسنده و کارگران نمایش بود و البته یکی از بازیگران. دختری سبزهرو با چشمانی سبز و درخشان و موهای بلند مشکی که همیشه میبافت. بعدتر چندباری در جمعهای زنان دیدمش و شیفته تسلط بینظیرش بر تاریخ هنر و نمایش و البته مباحث فمینیستیاش شدم.
زهرا مینویی
هشتم مارس سال ۸۴ اولین باری بود که آینا را دیدم. آینا با تعدادی از دوستانش نمایشی را اجرا کردند با موضوع ازدواج اجباری و خشونت علیه زنان. آینا نویسنده و کارگران نمایش بود و البته یکی از بازیگران. دختری سبزهرو با چشمانی سبز و درخشان و موهای بلند مشکی که همیشه میبافت. بعدتر چندباری در جمعهای زنان دیدمش و شیفته تسلط بینظیرش بر تاریخ هنر و نمایش و البته مباحث فمینیستیاش شدم. دختری آزاد و رها با صدای خندههای بلند که همیشه چنان با شور وصفنشدنی از زندگی، ادبیات و طبیعت حرف میزد که من با خودم فکر میکردم چطور این دختر آنقدر عاشق زندگی است و عاشقی بلد است؟ به هم نزدیک شدیم و رفیق. دغدغههای مشترک زیاد داشتیم. خواهرم بود آینا. چه خوب که هنوز زنگ صداش در ذهنم هست و به لطف واتساپ و تلگرام میتوانم به وقت دلتنگی به صدایش گوش دهم. بعد از حکم چهار سال زندان بهار بعد از هواپیمای اوکراینی، وقتی از خشم و ناامیدی گریه کردم، برایم سرود خون ارغوانها را خواند و فرستاد. همان که به وقت سپردنش به خاک پخش کردیم و همه با هم گریستیم.
حیف، حیف آنهمه شور و شعور و استعداد که ما را تنها گذاشت و رفت و چه زود رفت.
از سرطان متنفرم؛ شور زندگی آینا که هنوز بیبدیل و بیمثال است، نتوانست شکستش دهد. لعنت به سرطان؛ دختری را از ما گرفت که به وقت غم برایمان تذکرهالاولیا میخواند و به وقت جشن ترانههای قدیمی. بارها و بارها از رساله «عشق» عینالقضات برایمان خواند و ما را با نور و روشنایی آشتی داد.
کجا رفتی دخترجان
ما دلتنگتیم...