|

به بهانۀ معرفی کتاب «میلان کوندرا؛ اولیس مدرن» تألیف عارف دانیالی

حقیقت مرا هرگز نخواهید شناخت

هیچ راوی‌ای نمی‌تواند آنچه را که من و تو در پاییز 1401 در خیابان‌ها دیدیم، بازسازی و بازنمایی کند. آنچه دیدیم شبیه زندگی عادی در شهر و خیابان‌هایش بود؛ مثل رقص مدرن که می‌کوشد از خیابان تقلید کند: «طراحان رقص، غالبا حرکات تصادفی و الابختکی را در کار خود ادغام می‌کردند،

حقیقت مرا هرگز نخواهید شناخت

یک

هیچ راوی‌ای نمی‌تواند آنچه را که من و تو در پاییز 1401 در خیابان‌ها دیدیم، بازسازی و بازنمایی کند. آنچه دیدیم شبیه زندگی عادی در شهر و خیابان‌هایش بود؛ مثل رقص مدرن که می‌کوشد از خیابان تقلید کند: «طراحان رقص، غالبا حرکات تصادفی و الابختکی را در کار خود ادغام می‌کردند، به ‌نحوی که رقاص‌ها در آغاز رقصِ خویش از چگونگی پایان‌گرفتن آن آگاه نبودند؛ گاهی اوقات صدای موسیقی خاموش می‌شد تا سکوت، صدای پارازیت رادیو با صداهای تصادفی خیابان جایگزین آن شود: اشیای تصادفا یافت‌شده -و گاه حتی اشخاص تصادفا یافت‌شده- نقشی مرکزی در صحنه‌پردازی ایفا می‌کردند؛ گاهی اوقات رقاص‌ها مستقیما به خیابان‌ها، پل‌ها و بام‌های نیویورک پا می‌گذارند و به طرزی خودانگیخته با هر کس یا هر چیزی که در آن‌جا بود، تعامل می‌کردند» (برمن). خیابان‌ها همچون «رخدادی فرهنگی»، میزبان نمایشگاه‌های روباز و گروه‌های موسیقی و رقص بودند، و به‌سان نت‌هایی که در فضا سرگردان بودند بر ما ظاهر می‌شدند، همچون شکفتنِ شگفتی‌ها و غافلگیری‌ها. بوها و نورها و صداهای جادویی عابران را در برگرفته بودند و با خود به این‌سو و آن‌سو می‌کشاندند. خیابان‌ها، همان «آگورای مدرن» بودند: جایی برای گردآمدن، ملاقات کردن، هم‌صحبت ‌شدن، داستان‌های خود را به اشتراک گذاشتن؛ مردم بدین‌جا می‌آیند تا ببینند و دیده شوند، و تصاویر خیالی خود را با یکدیگر ردوبدل کنند، بدون هرگونه قصد و نیت بعدی. بدون طمع و رقابت سودجویانه و فرصت‌طلبی، در اکنونی زنده و سیال؛ هیچ اجبار و ضرورتی آنها را به آن‌جا نکشانده، فقط شاید هوس پرسه و سربه‌هوایی، خیره شدن به مغازه‌ها و عابران یا شاید چشیدن طعم و بوی قهوه‌ای گرم؛ آنها به خیابان آمده‌اند تا فقط بداهت، حدوث، گذرایی و خودانگیختگیِ زندگی را لمس کنند؛ جایی برای اتفاق و ماجرا و شدن. جایی برای با تو بودن،... خیابان‌ها آن‌جا بود تا هیچ‌چیز فراموش نشود؛ منش متناقضِ ثبت کردنِ گذرایی‌های ثبت‌ناشدنی. پنداری خیابان‌ها، خالق شخصیتِ سوژه‌های پرسه‌زن بودند، همان کنشگران خیابانی که از زندگی سیالی که پیرامونشان در گذر بود، از پیچش هم‌زمانِ حواس پنج‌گانه و جرقه‌ها و اتصال‌های ناگهانی، شگفت‌زده شده و با حیرت به تماشاچی این صحنه‌ها تبدیل گردیده، و خود را به معماری و فضا و قاب‌بندی‌های خیابان ‌سپرده بودند. این وضعیتِ خیابان‌ها بود که حرکت، مسیر و جهت آنان را از طریق سایش دائمی با فضا و سفر دائمی‌‌شان در محیط خیابان تعیین می‌کرد. پیاده‌روها و جمعیت‌ها بودند که آنان را پیش می‌بردند و ماجراها و داستان‌های آنان را هدایت می‌کردند؛ به‌جای آنکه روایت‌های پیشینی فضای خیابان را تقسیم‌بندی و مساحی کنند. سوژه‌های پرسه‌زن، در انبوه جمعیت شناور، در قلمروی عمومی، تجربۀ خصوصی خود را می‌ساختند؛ می‌توانستند به عابران نزدیک شوند، بدون آنکه غرابت و تنهایی‌شان به خطر افتد. به عبارت دیگر، در پیاده‌روها بیگانه‌ترین‌ها، آنها که «دورترین»اند، چنان شانه‌ به ‌شانۀ هم قدم می‌زدند و تنه‌هایشان به یکدیگر می‌سایید که گویی «نزدیک‌ترین» کسان به هم‌ بودند؛ در این نزدیکی، هیچ احساس شرم یا معذب‌بودنی وجود نداشت، چشم‌های دیگری آنان را عذاب نمی‌داد و به کنترل نمی‌گرفت... . در خیابان، همه باهم برابر بودند و دوگانۀ فرادستی/فرودستی، و نیز، نظم و نظام ایدئولوژیک مسلط، کنار رفته بود.

دو

این سوژه‌های خیابانی، آنگاه که با صورتک مواجهه ظاهر شدند، همه تخطی بودند و امتناع و تفاوت و تکثر و تنوع، و خیابان صحنۀ نمایش حرکات ناموزون آنان. آنان، هویتی آن‌چنان سیال، چندگانه، پرتنش و فراری داشتند که هرگونه بازنمایی خویش و ساختنِ «کلیتی منسجم» را ناممکن می‌کرد و مانع می‌شد به تصرف ایدئولوژی خاصی یا راویِ همه‌چیزدانی درآید. هر تصویر ‌-در- ‌لحظۀ این سوژۀ جمعی، و هر بازنمایی از آن، در برابر تصویر و بازنمایی بعدی‌اش، اعتبارش را از دست می‌دهد. دستگاه‌های ادراکی ما و هیچ زبان یا داستان دیگر، نمی‌تواند ضرباهنگ ملتهب، متنوع، و پرشتاب کنش این سوژه را منعکس کند؛ ما همواره با ضربان آن دچار چرخش ادراکی و زبانی می‌شویم، و از این‌رو، تجربۀ حسانی و شناختی آن تبدیل به چیزی مهیب، بهت‌آور و شگفتی‌ساز می‌گردد. پنداری در این سوژه، هیچ قطعیتی وجود ندارد و به لحاظ هستی‌شناختی یک امر «حادثی» محض است: یک «شدن» و «خط گریز» غیرقابل تحلیل و پیش‌بینی. این سوژه، از رهگذر جمع و جمعیت شدن با کثرتی بی‌شمار از آدم‌ها و مکان‌ها و وقایع و تصاویر و حالات، خودش را لحظه‌به‌لحظه با صورت‌ها و سیرت‌های گوناگون ابداع می‌کرد. بودلر، در قطعۀ منثور «توده‌ها» از این هویت‌های سیال و بازنمایی‌ناپذیر در شعر خیابان می‌گوید؛ هویت‌هایی که همچون زنانِ خاص مدام با آدم‌ها پیوند می‌بندند، وارد رابطه می‌شوند و چندی بعد از هم می‌گسلند؛ و این «نوسانات و افت‌وخیزهای روابط» بیش از آنکه از بی‌ثباتی شخصیت‌ها خبر دهد، حاوی شوک‌ها و تکانه‌های خیابان است که به جسم و جان این سوژۀ کلکتیو هجوم می‌برد و به خروش و غلیان می‌آورد: «آن‌که با جمع وصلت می‌کند، به لذایذ تب‌آلودی پی می‌برد، که فرد خودخواهی که چون صندوقچه‌ای دربسته است یا فرد تنبلی که چون جانوری نرم‌تن در گوشه‌ای کز کرده، تا ابد از آنها بی‌نصیب می‌ماند. او تمام مشاغل، تمام لذات و تمام مذلاتی را که سیر حوادث رقم می‌زند، از آنِ خویش می‌کند. آنچه مردم عشق می‌خوانند، بسیار کوچک و محدود و حقیر است در قیاس با این شرایط وصف‌ناپذیر، که خود را تمام و کمال در قالب شعر و احسان به هر آن کس که دفعتا پدیدار شود یا به هر بیگانه‌ای تسلیم می‌کند». این سوژه، حتی از به یغما بردن آنچه مایملک قدرت حاکم در شهر محسوب می‌شود، دریغی ندارد. این سوژه، قادر است با زمینه‌سازی مجدد، اشیاء و مکان‌ها را در وضعیتی قرار دهد و استفادۀ متفاوتی از آنها نماید که هیچ‌گاه در مخیلۀ طراحان و سازندگان آنها هم نمی‌گنجد. این پرسه‌زن خیابانی، از طریق به چالش کشیدن استراتژی‌های مسلط توزیع امر محسوس و تولید و دستکاری مناسبات مستقر قدرت، آن اشیاء و مکان‌ها را از آن خود کند. انرژی زندگی که در این سوژه جریان دارد، میلی زیاد به فراروی از وضعیت پیشینی دارد. نمایندۀ هیچ گفتمان و نظم نمادین دیگری بزرگی نیست، به هیچ کلان‌روایتی تعلق ندارد، یک نابهنگامی ضابطه‌ناپذیر است، همه‌جا حاضر است: یک پرسه‌زن در خیابان‌های بی‌شمار. این سوژه، به ‌اندازۀ خیابان نیاز ندارد؛ والتر بنیامین نقل می‌کند که دیکنز در سفرهایش بارها از «فقدان سروصدای خیابان‌ها» گلایه کرد، «به آنها (خیابان‌ها) نیاز دارم». خیابان، برای این سوژه، مکانی به تمام معنا سوررئالیستی است که در آن نابهنگام‌ترین رخدادها پدیدار می‌شوند، چشم‌‎اندازهای متضاد در هم می‌آمیزند و ماجراجویی‌ها آغاز می‌شوند؛ محل تلاقی برخوردهای نامنتظر و ظهور غرابت‌ها. خیابان با دلهره‌ها و نگاه‌هایش عرصۀ راستین هستی این سوژه است؛ آنجا بادِ تصادف بر بادبان‌هایش می‌وزد، آن‌چنان که هیچ کجای دیگر نظیرش رخ نمی‌دهد.

سه

این سوژه، همانند قهرمانان کوندرا، به دنبال درهم‌شکستن نظم ملال‌آور چیزها و بازتوزیع امر محسوس به‌گونه‌ای متفاوت است، نمی‌خواهد تکه‌ای از بهشت را بر زمین برپا کند، بلکه فقط می‌خواهد از آن فضایی که دیگران برای او ساخته‌اند، بگریزد. او، همچون یوزف در داستان کوندرا، که به خود می‌گفت: علت اینکه امروز مردم دارند کمونیسم را ول می‌کنند این نیست که طرز فکرشان عوض شده یا شوکه شده‌اند، به‌خاطر این است که کمونیسم دیگر شیوه‌ای برای خاص به ‌نظر آمدن، یا اطاعت‌ کردن... یا راهپیمایی جوانان به‌ سوی آینده، و یا داشتن خانواده‌ای بزرگ در دور و اطرافت عرضه نمی‌کند. اصول عقیدتی کمونیستی دیگر به هیچ نیازی پاسخ نمی‌دهد، آن‌قدر غیرقابل استفاده شده که همه راحت رهایش می‌کنند، بی‌آنکه حتی متوجه شوند، دیریست نگاه باور خویش را شسته و از باغ بی‌برگی گفتمان مسلط انتظار روییدن یک جوانۀ ارجمند هم ندارد. از این‌رو، او از اینکه بودن و زیستنش در درون محدوده‌های متصلب و منجمد این گفتمان قرار گیرد، تن می‌زند، و فریاد برمی‌دارد آنچه این گفتمان از او می‌نمایاند، او نیست، یا منِ ego او نیست. او، بسی بسیارتر از تصویری است که تجلی خاص قدرت جلوه می‌کند. او، یک بی‌نهایت است، یک «هرچه»، که در هیچ قاب و قالبی نمی‌گنجد. اگر کسی می‌خواهد او را بشناسد و بفهمد باید به تصویرهای برون از قاب او نظر کند، باید او را در تکینگی متکثر و متلون خودش فهم نماید. و این دقیقا آن طلبی است که از طاقت ادراک و تحمل قدرت بسی فراتر می‌رود و امکان ایجاد رابطۀ شناختی و تفهیم و تفاهمی میان آنان را سخت، بلکه ناممکن، می‌دارد. شاید از این‌روست که قدرت هیچ‌گاه نمی‌تواند بداند این سوژه چه می‌تواند بکند.