|

چرخه ترس متقابل دولت و مردم

موقعیت ژئوپلیتیک کشور ما و منابع آن به‌گونه‌ای بوده که دائم مورد طمع دشمنان و همسایگانش بوده است و بارها گرفتار جنگ‌های خارجی بوده‌ایم. البته جنگ‌هایی با هدف کشورگشایی هم کم نبوده‌اند.

مهدی شیرزاد: موقعیت ژئوپلیتیک کشور ما و منابع آن به‌گونه‌ای بوده که دائم مورد طمع دشمنان و همسایگانش بوده است و بارها گرفتار جنگ‌های خارجی بوده‌ایم. البته جنگ‌هایی با هدف کشورگشایی هم کم نبوده‌اند.

در ادبیات ما، تغزل و شور عاشقانه همواره بوده است. اما بن‌مایه فرهنگ ما، زبان فارسی و شاهنامه فردوسی است که نظمی سراسر حماسی است؛ روایت رزم و رشادت است؛ قصه جهان‌پهلوانان و قهرمانان است. غالبا سیر تاریخ ادبیات ما این‌گونه است که هم‌زمان با جنگ و آشوب، حماسه رونق می‌گیرد. اگر پیروز جنگ باشیم، احتمالا ذکر رشادت‌ها و جنگاوری‌ها در غالب حماسه تا مدتی پابرجاست، ولی اگر در جنگ شکست خورده باشیم تا مدتی، دور، دور قصیده و مرثیه و نالیدن از زمانه است. در دوره افول، جامعه در لاک خود می‌رود و حدیث نفس و نوعی زندگی فردی پر‌رنگ‌تر می‌شود. شعرا و ادبا در اوج ناامیدی و سیاهی، گاهی با غزل و شعر عاشقانه یا با دعوت به نوعی خوش‌باشی خیامی کوشیده‌اند روزنه جدیدی به روی فرد خسته، مستأصل و غمگین ایرانی بگشایند.

پس از ورود اسلام به ایران، جنگ و دفاع، پشتوانه مذهبی یافت. کشتن کافران یا دفاع از سرزمین اسلام، دفاع از دین و آیین، دفاع از مسلمانان، معنابخشی ماورایی یافت. دست خدا در بسیاری جنگ‌ها در کنار سپاه اسلام دیده شد؛ به‌خصوص از صفویه به این سو، با استقرار حکومت شیعی در ایران، عاشورا و مظلومیت امام حسین الهام‌بخش بسیاری از مظلومیت‌ها و مبارزات شد.

در سده گذشته، با سر برآوردن بسیاری از ایسم‌ها، مبارزه در جامعه ما پشتوانه‌ای ایدئولوژیک یافت. مارکسیست‌ها، حزب توده و جریانات چپ از یک سو و سید‌جمال‌الدین اسدآبادی، اقبال، شریعتی و اسلام سیاسی از سوی دیگر کوشیدند با ایدئولوژی به مبارزه معنا دهند‌. غرض من، پرداختن به تاریخ و ادبیات نیست!

این جامعه پس از قرونی جنگ، مبارزه و استبداد، بعد از دو انقلاب مهم در 150 سال اخیر، بعد از میزبانی از گروهک‌های مختلف چریک و مسلح، بعد از یک جنگ پر‌حماسه تحمیلی هشت‌ساله و بعد از هزار‌و‌یک اتفاق خوب و بد، امروز، به نقطه‌ای رسیده که ما در آنیم. نهاد دولت با وجود رنگ و لعاب مدرنش،‌ بن‌مایه‌های مفهومی فرسوده و کلنگی دارد. قانون و حاکمیت قانون، پارلمان، عدالتخانه، تفکیک قوا، آکادمی آزاد و مستقل و‌... همگی صورت و ظاهری در جامعه ما دارند، اما اینکه تا چه اندازه به مبانی تئوریک این مفاهیم وفاداری وجود دارد، نیازمند یک ارزیابی است که از توان و مجال این نوشته خارج است. تکنولوژی و جهانی‌شدن، آشکارا زیست فردی و اجتماعی ما را دگرگون کرده‌ است. رفاه و زندگی با آرامش و عزت دیگران در دیگر جوامع، پیش چشم و موضوع مقایسه فرد و خانواده ایرانی است؛ آن‌هم در شرایطی که تورم افسارگسیخته و شرایط نابسامان اقتصادی و اجتماعی، امان خیلی‌ها را بریده است. به نظر می‌رسد خانه و خانواده، تقریبا آخرین سنگر و مهم‌ترین نهادی است که فرد ایرانی در آن مأوا می‌گزیند.

اینکه نسل‌های جدید جامعه ما کمتر میلی به خواندن یا شنیدن تاریخ دارند یا کمتر میلی به ارتباط برقرارکردن با گذشته و درس‌آموزی از حافظه تاریخی دارند، دلایل متعددی می‌تواند داشته باشد. اما شاید یکی از مهم‌ترین آنها، همان نگاهی است که به تاریخ دارد. اینکه اکثریت جامعه در ایران پس از مهسا، به خیابان نپیوست، این نبود که با گفتمان «زن، زندگی، آزادی» مشکل داشت، بلکه از چشم‌انداز «فردای آن بیمناک بود»‌.

جمهوری اسلامی از بدو شکل‌گیری در معرض انواع تهدیدات خارجی یا داخلی مورد حمایت بیگانه بوده است. پناه‌دادن به شاه، چند نوبت طراحی کودتا از‌جمله کودتای نوژه، حمایت بیگانگان از سازمان مجاهدین خلق، حمایت همه‌جانبه از صدام در جنگ تحمیلی، انواع کارشکنی‌ها در مسیر توسعه ایران توسط بیگانگان پس از جنگ و انواع تحریم‌ها و جنگ اقتصادی، نظام را در موقعیتی قرار داده که همواره خود را در وضعیت جنگی و آرایش نظامی می‌بیند. این است که تفکر خودکفایی همچنان برایش پر‌رنگ است. این است که در وارد‌کردن اقتصاد به زنجیره جهانی، مقاومت دارد. این است که همچنان بسیاری امور را دولتی نگه داشته و حاضر نیست به بخش خصوصی اعتماد کند. وضع امروز ما، سیستمی است که چند دهه است خود را در تقابل با دشمنان، تعریف و هویت‌یابی می‌کند و جامعه‌ای است که از جنگ، گریزان و از مبارزه خسته است و نفس تقابل را به چالش کشیده است که اساسا چرا و برای چه؟

اصل مدعای من در این یادداشت، این است که در چنین جامعه‌ای نمی‌توان با امر سیاست، مواجهه ایدئولوژیک داشت. دیگر نمی‌شود با زبان مبارزه و حماسه، جامعه را تحریک به کنش و واکنش کرد. آرمان‌های بزرگی همچون آزادی و عدالت که در گفتارهای ایدئولوژیک مختلفی مصرف شده‌اند، به تنهایی برای

 به حرکت وا‌داشتن این جامعه کافی نیستند. گویی باید چاشنی «زن و زندگی» داشته باشند تا توجهی را در جامعه بر‌انگیزانند! کم این مضمون را نشنیده‌ایم که «غرب پس از خون و خشونت‌های بسیار به توسعه و پیشرفت رسیده است. ما هم بدون هزینه‌دادن، رنگ دموکراسی و توسعه نخواهیم دید». مسئله این است که این جامعه کم هزینه نداده است، اما نه به توسعه رسیده و نه به دموکراسی و دچار این مسئله شده که باز هم هزینه‌دادن برای چه؟ آن‌هم وقتی که سال، سال، دریغ از پارسال! این است که حتی نسبت به هزینه‌دادن پاک‌‌ترین و فداکارترین فرزندانش نیز نسبتا بی‌تفاوت است. برخی فکر می‌کنند حضور عده‌ای از سیاسیون در زندان، یک نیروی ذخیره برای جنبش اعتراضی ایران ایجاد می‌کند؛ زندانیان سیاسی سرمایه اجتماعی جمع می‌کنند و این سرمایه روزی به کار یک جنبش اجتماعی خواهد آمد؛ نظیر اتفاقی که مثلا در چین افتاد. تصور می‌کنم این نگاه، قدری خوش‌بینانه و به دور از واقعیت است. غیر از جمع محدودی از رفقای هر زندانی سیاسی، کمتر دیده‌ام که در مردم عادی کوچه و بازار، اساسا کسی اخبار زندانیان سیاسی را دنبال کند یا اساسا آنها را بشناسد. دیگر چه رسد به اینکه این عزیزان به گروه مرجع اثرگذاری در جامعه تبدیل شده باشند! دست‌کم به نظر می‌رسد شواهد روشنی برای چنین اثرگذاری در دست نیست. البته نوشتن این جملات بسیار سخت و تلخ است، اما حداقل، برداشت نگارنده از واقعیت است، اگر واقعیت نباشد! هیچ مبارزه‌ای بدون مردم، قرین پیروزی نخواهد بود. برای مردم گریزان از مبارزه، هل من مبارز طلبیدن و مسئولان را مخاطب سخن قرار‌دادن و بی‌پروا نقد‌کردن، چندان جاذبه‌ای ندارد. دست‌کم، جاذبه‌ای معطوف به کنش ندارد. بی‌تفاوتی مردم به سیاسیون و سیاست را نه می‌توان تأیید سیستم و رضایت از آن دانست، نه می‌توان آن را به همراهی با اپوزیسیون داخلی و خارجی نظام تعبیر کرد. بسیج اجتماعی برای هر نیروی سیاسی وقتی اتفاق می‌افتد که یا مطالبات به قدری کم‌هزینه باشند که کسر بزرگی از جامعه امکان و توان همراهی با آن را داشته باشند، یا دال مرکزی گفتمان آن نیروی سیاسی، حول موضوع و مفهومی باشد که مبتلا‌به و مورد توجه کسر بزرگی از جمعیت باشد. حجاب، مثال مهمی از چنین موضوعاتی است.

تحلیل رفتار اجتماعی مردم در رابطه با حجاب اجباری، نمونه بسیار جالبی از تغییر انتخاب و روش جامعه در مواجهه با برخورد‌هاست. علامت سؤال داشتن نسل جدید نسبت به چرایی کنش‌های ایدئولوژیک پرهزینه‌ای که برای ما دهه‌شصتی‌ها و بزرگ‌ترهایمان تحسین‌برانگیز هستند، چیز غریبی نیست. احتمالا این اندازه که کشف حجاب فلان خانم نواندیش دینی برای ما ممکن است ساختارشکنانه و مهم باشد، برای یک جوان 20‌ساله امروز، لزوما اهمیتی ندارد. پیش خود می‌گوید: «این هم یکی مثل بقیه! روسری از سر برداشته، کار خاصی که نکرده!».

به نظر می‌رسد جامعه ایران، با سازوکارهای اجتماعی، با نوآوری و خلاقیت، می‌کوشد خود را از چرخه مبارزه و برخورد خارج کند. احتمالا نیروی سیاسی‌ای می‌تواند از این جامعه نمایندگی بگیرد که چشم‌اندازی که پیش‌روی آن ترسیم می‌کند، رؤیایی بیرون از این چرخه باشد.

به نظر نگارنده، در کشور ما جامعه و دولت سال‌هاست که از هم می‌ترسند. دولت از جامعه می‌ترسد؛ به‌طوری‌که توان اعمال مدیریت ندارد. حتی سیاست‌های با پشتوانه کارشناسی را هم از ترس اعتراض و واکنش‌های اجتماعی جرئت نمی‌کند اجرا کند. نمونه آن سیاست‌های مرتبط با قیمت بنزین و حامل‌های انرژی است. جامعه نیز از دولت می‌ترسد؛ چون از یک سو نگران ناامنی و بی‌ثباتی و تورم و فقر است و از سوی دیگر از بگیر و ببند گریزان است. جامعه می‌ترسد؛ چون روزبه‌روز بیشتر قدرت خریدش را از دست داده و در تأمین نیازهای اساسی روزمره‌اش درمانده شده است؛ چون آینده روشنی را نمی‌تواند برای فرزندانش تصویر کند؛ چون جوانش امیدی به پیداکردن شغل آبرومند با درآمد مکفی ندارد؛ چون ورود یا رشد در بوروکراسی را برای خود بسته می‌بیند و در پس اینها حتی امیدی به اینکه اعتراضش به نتیجه‌ای برسد، ندارد. از‌این‌رو عمیقا احساس بی‌پناهی می‌کند. تقریبا هیچ گروه مرجع یا نیروی سیاسی نیست که جامعه حس کند می‌تواند به آن تکیه کند. همین ترس، خود یکی از مهم‌ترین موانع اعتماد جامعه به دولت است و در فضای بی‌اعتمادی، دولت عملا هیچ کار مهمی را نمی‌تواند پیش ببرد.

در همه جای دنیا، تصمیمات سیاست‌مداران بر بازارهای مالی اثر می‌گذارند؛ اما به نظر می‌رسد این اثرگذاری در ایران به مراتب بیشتر است؛ چون چاشنی بی‌اعتمادی و عدم قطعیت را نیز با خود دارد. اینکه ناگهانی شاخص بورس سقوط می‌کند یا تب طلا بالا می‌گیرد یا هر روز، سلطانی برای سکه یا ارز یا شکر و... پیدا می‌شود، فارغ از هر تحلیل اقتصادی، می‌تواند نشانه‌ای از این ترس متقابل باشد! دولت چون از جامعه می‌ترسد، هر بار کسی را دراز می‌کند و برای اینکه به جامعه بگوید کار مهمی کرده، او را به‌ سلطان فلان ملقب می‌کند! جامعه نیز پس از مصاحبه یا بخش‌نامه‌ای از فلان وزیر یا مقام مسئول از ترس اینکه چه بلایی بر سر خرده سرمایه‌اش می‌آید، سهامش را می‌فروشد یا دنبال سکه و ارز می‌گردد.

مثال‌های زیادی برای این ترس متقابل می‌توان جست. البته آنچه در بالا گفته شد، قدری اغراق‌شده است. احتمالا اگر در خیابان راه بیفتید و از این و آن بپرسید که «آیا از دولت می‌ترسید؟»، کمتر کسی عریان پاسخ دهد که: «بله! می‌ترسم!» اما اگر از او بپرسید: «آیا نسبت به آینده خود یا فرزندانت نگران و بیمناکی؟» احتمالا پاسخ مثبت می‌دهد و ریشه این بیم و مشکلات را به دولت و تصمیمات دولتمردان نسبت می‌دهد.

اینکه این ترس متقابل چقدر واقعی است و چقدر غیر‌واقعی، بحث مهمی است که پرداختن به آن، خارج از حوصله این متن است؛ اما اجمالا می‌توان گفت چه در چشم‌انداز دولت و چه در چشم‌انداز جامعه، انصافا بخشی از آنچه می‌گذرد، واقعا ترسناک است و نمی‌توان کسانی را که مشفقانه درباره این امور ترسناک هشدار داده‌اند، سرزنش کرد؛ اما به نظر می‌رسد آنچه در عمل اتفاق افتاده، این است که سیاست‌مداران و صاحبان تریبون بیش از دیگران در ترساندن جامعه نقش داشته‌اند.

تقریبا در آستانه هر انتخابات، نیروی مقابل خود را لولوی ترسناکی تصویر کرده‌ایم تا جامعه از ترس آن به ما رأی دهد. نتیجه اینکه جامعه‌ای که چند نوبت به ما اعتماد کرده، امروز طلبکار ماست که به شما رأی دادم؛ اما تغییری در وضعیت ترسناکی که شما توضیح می‌دادید، ایجاد نشده است! ضمن اینکه سال‌هاست با ترس مورد ادعای شما دارد زندگی می‌کند و گویی با آن به یک همزیستی مسالمت‌آمیز رسیده یا به آن عادت کرده است.

گاهی حتی برخی، تصویری فانتزی و غیر‌واقعی از هزینه‌دادن و زندان‌رفتن تعریف می‌کنند؛ چون فکر می‌کنند یا رویکردشان این است که با چنین تعریفی، ترس جامعه از هزینه‌دادن و زندان‌رفتن را می‌ریزند و می‌توانند جامعه را در حالت جنبشی نگه دارند؛ درحالی‌که جامعه مواجهه عقلانی با مسئله دارد و حاضر نیست از یک حدی بیشتر هزینه دهد.

به نظر می‌رسد پیامد چنین رویه‌ای از دو حال خارج نیست. یا جامعه نسبت به موقعیت‌های ترسناکی که برایش ترسیم می‌شود، بی‌تفاوت می‌شود یا از ترس، دچار نوعی انفعال، استیصال و بی‌عملی می‌شود.

چنان‌که اشاره کردم، بنا بر دلایل تاریخی، با دولتی طرفیم که همواره خود را در موقعیت جنگی و آرایش نظامی می‌بیند. افزون بر آن، سال‌هاست از جامعه و نارضایتی‌های اجتماعی نگران است. به‌علاوه بخش‌هایی از آن نیز گویی پایه‌های سیستم را سست می‌بیند. حال، در مجموع این سه گزاره، ما سیاسیونی نیز داریم که از نظر سیستم، مواضع و مطالبات‌شان تضعیف سیستم معنا می‌شود. به نظر می‌رسد این چند عامل، ترس دولت را مضاعف و گارد او را بسته‌تر می‌کند.

باید کوشید ترس را از دولت دور کرد تا عقلانیت و نظرات تخصصی بر تصمیمات حاکم شود. گفتارهای تقابلی و مبارزه‌‌جویانه، بر نگرانی دولت می‌افزاید و اتفاقا فضا را امنیتی‌تر و غیرسیاسی‌تر می‌کند. همچنین نباید با گفتمان انذار و هشدار و ترساندن با جامعه سخن بگوییم. مواضعی که جامعه را به سمت بی‌تفاوتی یا بی‌عملی سوق می‌دهند، فایده‌ای برای کشور و جامعه و منافع ملی ندارند.

اگر بنا بر ترسیم، چشم‌اندازی پیش‌روی جامعه باشد، به نظر نگارنده این چشم‌انداز باید رؤیایی بیرون از چرخه ترس متقابل جامعه و دولت باشد.