|

اهل صنعت از مشکلات صنعت ایرانی می‌گویند

کام تلخ تولید

دردهای تن خسته مُلک، یکی، دوتا نیست! هرجا که بساط کاویدن را پهن کنی، انگار قبر‌ ناله‌ای را نبش کرده‌ای که از زیر خروارها خاکش، جسد دردهای چال‌شده بیرون می‌زند و آه و افغان، مانند چاهی که به نفت رسیده باشد، فوران می‌کند. این مُلک حالا چنین شده که در کنار سیاست و فرهنگ و البته اقتصاد، ناله‌های دیگری دارد. پای درددل کارگرش که بنشینی، تقریبا از همان جنس احوال را می‌بینی که با اهل تولید نشسته‌ای و از باب درددل، لَختی با آنها هم‌آوایی کرده‌ای. منشی فلان بنگاه خصوصی همان میزان ولع مهاجرت در سر دارد که پزشکش! و پاسخ به این سؤال که هر بار در تاریک و خلوت تنهایی از خود می‌پرسی «ما را چه می‌شود که در این تنگنا و ضیق گرفتار آمده‌ایم؟» مثال همان دستان خالی است که دیگر برای تأمین معیشت، رمقی ندارد. قصه روزگار ما قصه نپذیرفتن است. داستان همان معتادی است که تصور می‌کند آنچه او گرفتارش شده و دیگران دارند می‌بینند، یک کلاغی است که در توهماتی حاصل از استنشاق گل و گیاه، به چهل کلاغ بلکه بیشتر بدل شده و شاید این سراغ در میان دو طیف حاکم و محکوم وجود دارد که آنچه محکوم دارد می‌اندیشد و واگویه می‌کند، «ناله‌های به خوشی» است که نه‌تنها ریشه در درد ندارد، بلکه این احتمال وجود دارد که تحت تأثیر جانبیتِ اجانب، رنگ ضدیت با خود را گرفته است.

کام تلخ تولید

حمیدرضا  عظیمی

 

دردهای تن خسته مُلک، یکی، دوتا نیست! هرجا که بساط کاویدن را پهن کنی، انگار قبر‌ ناله‌ای را نبش کرده‌ای که از زیر خروارها خاکش، جسد دردهای چال‌شده بیرون می‌زند و آه و افغان، مانند چاهی که به نفت رسیده باشد، فوران می‌کند. این مُلک حالا چنین شده که در کنار سیاست و فرهنگ و البته اقتصاد، ناله‌های دیگری دارد. پای درددل کارگرش که بنشینی، تقریبا از همان جنس احوال را می‌بینی که با اهل تولید نشسته‌ای و از باب درددل، لَختی با آنها هم‌آوایی کرده‌ای. منشی فلان بنگاه خصوصی همان میزان ولع مهاجرت در سر دارد که پزشکش! و پاسخ به این سؤال که هر بار در تاریک و خلوت تنهایی از خود می‌پرسی «ما را چه می‌شود که در این تنگنا و ضیق گرفتار آمده‌ایم؟» مثال همان دستان خالی است که دیگر برای تأمین معیشت، رمقی ندارد. قصه روزگار ما قصه نپذیرفتن است. داستان همان معتادی است که تصور می‌کند آنچه او گرفتارش شده و دیگران دارند می‌بینند، یک کلاغی است که در توهماتی حاصل از استنشاق گل و گیاه، به چهل کلاغ بلکه بیشتر بدل شده و شاید این سراغ در میان دو طیف حاکم و محکوم وجود دارد که آنچه محکوم دارد می‌اندیشد و واگویه می‌کند، «ناله‌های به خوشی» است که نه‌تنها ریشه در درد ندارد، بلکه این احتمال وجود دارد که تحت تأثیر جانبیتِ اجانب، رنگ ضدیت با خود را گرفته است.

نشستن و برخاستن با گروهی از تولیدکنندگان و گفت‌وگو درباره مشکلات و معضلات آنها در بخش تولید، دوباره وصف چهره کریه همان بختکی است که سال‌های سال در قواره جنگ تجارت و تولید خود را به نمایش گذاشته و سیاهه اقداماتی را روی دست ملت گذاشته‌ که با ریشه‌دواندن در نظامات بوروکراتیک این سامان، ریسمان نخی نیستی را دور گردن صنعت در این کشور انداخته و ناله گرفتاری‌هایش نیز بلند شده و هیچ بعید نیست در سالی که قرار است جهشی در تولید داشته باشیم، با این اوصاف که اهل تولید دارند، یحتمل باید بر پیکر پر‌درد برخی از واحدهای تولید ناله زاری سر دهیم.

تکرار نامکرر

اتوبان چمران را به سمت توحید پایین می‌آییم. جملات مهندس خوب یادم مانده است. از علاقه به وطن می‌‌گفت و اینکه عاشق این کشور است و شاید به دلیل شغل قبلی‌اش که خلبان جنگنده بوده، هنوز در تولید مانده است؛ والا با این مشکلات، خیلی زودتر باید بساطش را از این مُلک جمع می‌کرد و به ینگه دنیا می‌رفت و مثل هزاران نفر دیگر 500 هزار و شاید چند میلیون دلار در بانک می‌گذاشت و زیر پوست سرمایه‌داری سنتی، روزگار سپری می‌کرد.

اتوبان چمران را به سمت جنوب تخته‌گاز طی می‌کنیم. نمی‌دانم در خواب یا بیداری اما مدام این جمله دکتر چمران توی گوش با همان لحن خاص دکتر، نجوا می‌شد که‌: نیاز عاشق سوختن است، لذت او درد‌کشیدن است، بقای او در فدا‌شدن است، خستگی و ملامت او به‌ سلامت زیستن است. و بعد انگار که دست استغاثه به آسمان دراز کرده: خدایا، این چه معجون عجیبی است که خلق کرده‌ای؟ همه‌ مفاهیم، همه‌ اهداف، همه‌ خواهش‌ها و همه‌ نیازهای آدمی را یکباره با عشق زیرورو می‌کنی. چه کیمیای عجیبی؟ وای بر آن‌ کسی که از این معجون بیاشامد و وای به آن‌ کسی که این کیمیای خلقت را به مس وجود او تلاقی کند؟

آقای حسین‌پور بعد از جنگ به آلمان رفته و با 40 هزار یورو ماشین‌آلاتی را به کشور آورده است و در روستای پدری کارگاهی بنا نهاده که حالا یکی از کارخانه‌های درخور توجه در صنعت خودش است. داستان ورود او به صنعت بعد از جنگ داستانی شنیدنی است، اما مجالی خیلی بیشتر از صفحات روزنامه می‌طلبد. به قول خودش عاشق بوده که تا حالا مانده، اما دیگر صفحات کتابچه تولید به نقطه‌ای رسیده که کار را سخت کرده است. پای درددلش که نشستیم، حرف برای گفتن زیاد داشت. می‌گفت: مسئله اصلی ما در صنعت در‌حال‌حاضر نبود ثبات است. به‌عنوان مثال می‌روید ماشین‌آلات وارد می‌کنید و ناگاه با چندین بخش‌نامه وزارت صمت و بانک مرکزی مواجه می‌شوید. همین حالا من در این موقعیت گیر افتاده‌ام و حتی دارم التماس می‌کنم تا بتوانم این دستگاه‌ها را وارد کنم. همین حالا نزدیک ۲۰ یا ۳۰ روز این ماشین‌آلات در گمرک مانده است. سؤال من این است که مگر نظم و زمان‌بندی در تولید را نباید رعایت کرد، اما من هر‌ ‌قدر تلاش کنم، برای مدیریت زمان اینها چه کاری می‌توانم انجام دهم؟

ناراحتی را می‌توان در او دید، اما ماجرا همین‌جا ختم به خیر نمی‌شود: این یک بخش ماجرای ثبات‌نداشتن است. شما تورم را ببینید. تورم ما به‌عنوان یک شاخصه ۵۲ درصد است اما در هر بخش هم، تورم خاص آن بخش را داریم مثلا تورم مسکن یا تورم مواد خوراکی. حالا سؤال این است که در این 52 درصد تورم کلی، چند درصد تورم صنعت است؟ علاوه ‌بر ‌آن شما در شرایطی زندگی می‌کنید که وقتی شب می‌خوابید و صبح بلند می‌شوید، ارزش پول ملی کاهش پیدا کرده است و منِ صنعتگر چه‌ کاری می‌توانم انجام دهم تا بتوانم دوام بیاورم. ما به‌عنوان صنعتگر دلهره‌ها و استرس‌های عجیبی را تحمل می‌کنیم.

مهندس می‌گفت: اگر فکر کرده‌اید فقدان ثبات همین‌جا تمام شده، باز هم اشتباه کرده‌اید. شما وضع اقتصادی‌تان هم ثبات ندارد؛ یعنی در چنین شرایطی حساب سود و زیان همخوان نیست. چطور؟ عرض می‌کنم. شما مواد اولیه می‌خرید و محصولی را تولید می‌کنید و با سود آن را راهی بازار می‌کنید. این چرخه ادامه دارد. دوباره باید مواد اولیه بخرید و جایگزین مواد مصرف‌شده کنید. اتفاقی که اینجا می‌افتد، یکی از نوادر است. شما برای جایگزین‌کردن مواد اولیه، واقعا نمی‌دانید قرار است چه رخ بدهد. من مواد سیلیکونی وارد کرده‌ام، چه اتفاقی می‌افتد؟ افزایش قیمت مواد اولیه این‌طور است که وقتی کالای قبلی را فروخته‌ای و سودی هم کسب کرده‌ای، حالا با همان پول باید مواد اولیه‌ای را خریداری کنی که شاید در زمان کوتاه با یک دور گردش مالی، سود حاصل کفاف افزایش قیمت سرجمع مواد اولیه مصرفی را ندهد. حالا به نظر شما، در کشوری که این‌طور زندگی می‌کنیم، برای صنعت چه امیدی وجود دارد؟

مقصر سوداگری اقتصادی

داستان تولید و تجارت در این سرزمین، داستان پیچیده‌ای است؛ دعوایی تاریخی بین این دو وجود دارد که بعید است به این زودی‌ها مسئله حل شود، اما آقای حسین‌پور دمی به انصاف به بازدم ‌رساند. او خاطره‌ای را تعریف ‌کرد که موضوعی درخور توجه است. می‌گفت: همین چندی پیش در ایران‌کالا مصاحبه داشتم. مصاحبه‌‌کننده آن روز در خلال گفت‌وگو، شروع به انتقاد بسیار تند از کسانی کرد که حاضر نیستند سرمایه‌های خود را وارد چرخه تولید کنند. دائم به آنها انگ می‌زد که اینها این‌طور و آن‌طور هستند، اینها زندگی لاکچری دارند و پورشه سوارند و باید به فکر کشور خودشان هم باشند و چرا نباید پول‌هایشان را به حوزه تولید بیاورند؟ بحث من با او این بود که چرا دائم آنها را متهم می‌کنید؟ چرا دائم به آنها انگ می‌زنید؟ در کشوری که شب می‌خوابید و صبح دلار هزارو 226 تومانی، سه‌هزارو 600 تومان می‌شود، خیلی دشوار است که کسی بخواهد در صنعت و تولید سرمایه‌گذاری کند. چرا شما نمی‌روید یقه مدیرانی را بگیرید که این وضع را به وجود آورده‌اند؟ معلوم است که در چنین وضعی، کار آنها عقلانی‌تر است. وقتی من ماشین پورشه می‌خرم با 20 میلیارد تومان و بعد از مدت کوتاهی می‌فروشم 25 میلیارد تومان، معلوم است که نباید او را سرزنش کرد. باید سراغ آنهایی رفت که این آدم‌ها را به آن سمت سوق داده‌اند. ما باید بدانیم هر انسانی عِرق ملی دارد. عرق نوع‌دوستی دارد اما هرکدام از انسان‌ها تا یک جایی حاضرند برای این خصوصیات بها بدهند. من بارها وقتی با اکثر بچه‌های شرکت صحبت می‌کنم، این را می‌گویم که اگر فقط دفتر شرکت را بفروشم، تا آخرین روز زندگی‌ام کفایت دارد. من الان 70ساله هستم و تا 90سالگی مگر چقدر منابع مالی نیاز دارم؟ اما سؤال این است (بحث تعریف از خودم نیست)، چه چیزی باعث می‌شود که من رفته‌ام در روستای زادگاهم و از یک کارگاه کوچک شروع کرده‌ام و آن را به کارخانه‌ای درخور توجه تبدیل کرده‌ام که صد نفر کارگر و مهندس تکنیسین در آن مستقیم کار می‌کنند و بیش از صد نفر هم غیرمستقیم از آن سود می‌برند و معیشت‌شان را از آنجا تأمین می‌کنند؟ آیا همه باید این‌طور باشند؟ این انتظار درستی است؟ عِرق ملی ضریبی دارد، حد‌ و اندازه‌ای دارد. برخی حاضرند تا یک جایی پیش بروند و بیشتر از آن حاضر نیستند زیان بدهند. از جایی به بعد، به خودشان و خانواده‌شان فکر می‌کنند. ولی شاید شغل سابق من باعث شده است تا این میزان ریسک کنم و با این مشکلات بسازم. منظورم این است که نباید انتظار داشت همه در این شرایط اقتصادی بیایند و پول‌شان را وارد تولید کنند.

یک نام و یک گام

رسانه‌ها به‌ویژه آنهایی که در جانب دولت ایستاده‌اند، هر روز بیش از روز قبل بر این موضع پای می‌فشارند و مطلب پشت مطلب و گفت‌وگو بعد از گفت‌وگو منتشر می‌کنند که باید این کار را کرد و آن کار را که ملت در سال «جهش تولید با مشارکت مردم» اقبالی برای مشارکت در امر تولید به دست آورند. دائم مانیفست ارائه می‌دهند که باید چنین بشود و چنان تا مردم در اقتصاد تولیدمحور مشارکت داشته باشند.

اما کف خیابان و جامعه از این خبرها نیست. عموم مردم تمام تلاش خود را به کار می‌بندند تا بتوانند نانی به کف آرند و به غفلت نخورند. اگر هم این وسط به قول قدیمی‌ها یک قران دوزاری کنار و گوشه جمع کرده باشند، درصدد این هستند که با خرید دلار یا طلا یا هر کالای دیگر، بتوانند ارزش پس‌انداز خود را حفظ کنند. این در بسیاری از موارد پیشنهاد عقلایی اهلی دولت هم بوده است. کلیپی از حرف‌های رضا کیانیان وجود دارد که می‌گوید در سال فلان 50 میلیون تومان پول داشتم و از یک دوستی در فلان وزارتخانه اقتصادی به‌عنوان مشاور پرسیدم با این پول چه کنم و او گفت که آن را به ارز یا طلا تبدیل کنم و بعد کلی انتقاد می‌کند که خود دولتی‌ها ما را به این سمت سوق می‌دهند. خلاصه اینکه تا پایه‌های فرهنگی اقتصاد مبتنی بر مرکانتلیسم دگرگون نشود، باید فاتحه‌ای بلند برای تولید در این ملک خواند. بزرگراه چمران را به سمت جنوب تخته‌گاز می‌رویم و هنوز صدای چمران با همان لحن خاص خودش توی ذهنم دارد زمزمه می‌کند: «من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتی‌ها را تحمل کنم و رنج‌ها را بپذیرم، مانند شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم...».