برای دکتر میلیمنفرد و روح بزرگ چندساحتیاش
از شوربختی من بود که نمیشد شاگرد دکتر میلیمنفرد باشم، گرچه از بختیاریام شد که به لطف همیشه استادم دکتر خانیکی عزیز چند سالی توفیق همکاری با ایشان را پیدا کردم.
از آفتاب میخوانم، گرچه از پیش چَشمم رفت
مرا باقیست خیالش، گرچه از پیش
چَشمم رفت
از شوربختی من بود که نمیشد شاگرد دکتر میلیمنفرد باشم، گرچه از بختیاریام شد که به لطف همیشه استادم دکتر خانیکی عزیز چند سالی توفیق همکاری با ایشان را پیدا کردم.
گفتن از محسنات ایشان را دکتر ظریفیان، دکتر خانیکی، دکتر معین و همکارانشان در مؤسسه رحمان چنان خوب نگاشتهاند که دیگر بار نیازی به بیانشان نیست؛ اما نمیتوانم بیتفاوت بگذرم که درس انگیزه، تلاش، وقتشناسی، مهربانی و چندساحتیبودن را هر بار با ایشان مرور کردم و آموختم.
نمیتوانم از اهمیتی که به تکتک کارها میدادند بگذرم و نگویم که حالا با جای خالیشان باید چه کنیم، حالا دیگر کسی نیست تا بپرسد زمان جلسه کی شد؟ جدول زمانبندی برنامهها کجاست یا نمیشود خانمم را راضی کنید تا بیایند (پتانسیل خیلی دارد) و... .
خدا میداند که چقدر دلتنگم...
مرگ، این مرگ بیرحم وقتی به سراغ عزیزترینهایم آمد با خودم گفتم دیگر از این به بعد هر از دست دادنی حتما عادیتر میشود؛ اما نشد و هر بار با آمدنش پتکی محکم بر سرم هوار میشود و فرشته مرگ در گوشم میگوید دختر! دیدی من هیچوقت عادی نمیشوم همیشه زهری دارم که به جانت بنشانم.
و اینبار زهر رفتن دکتر...
آقای دکتر! دلم نمیخواست روی تخت بیمارستان ببینمتان، با این حال بنا بود به دیدنتان بیاییم که شرط ادب و احترام بود.
اما نشد... و باز دیر رسیدم.
دیدید دیدارمان به قیامت افتاد و باز هم جدول زمانبندیام ایراد داشت...
آقای دکتر! حالا دیگر پیامهایتان را سین نخواهید کرد و به تلفنهایم جواب نخواهید داد و...
آقای دکتر حالا شما رفتهاید و بازگشتی در کار نیست
و این سهمگینترین بخش حقیقت مرگ است... .