|

پایان فرایند «در دست بررسی»

۲۴ شهریور ۱۴۰۳ بود. درست دو روز پیش از تولد ۵۳‌سالگی‌ام. شب قبل سایت سنجش را برای هزارمین بار چک کردم. هنوز همان جمله لعنتی سرخ‌رنگ «در دست بررسی» نوشته شده بود. به خودم گفتم فراموش کن.

۲۴ شهریور ۱۴۰۳ بود. درست دو روز پیش از تولد ۵۳‌سالگی‌ام. شب قبل سایت سنجش را برای هزارمین بار چک کردم. هنوز همان جمله لعنتی سرخ‌رنگ «در دست بررسی» نوشته شده بود. به خودم گفتم فراموش کن. حتی اگر یک درصد امکان قبولی وجود داشت، با یادداشتی که در «شرق» منتشر شد، فاتحه‌ات خوانده است. با قرص خواب، خودم را می‌خوابانم تا یادم برود مرا با اینکه قبول شده‌ام، در صلاحیت عمومی که یادآور گزینش‌های تلخ و نابودکننده دهه 60 است، مردود کرده‌اند. همین است دیگر. در دست بررسی، نام دیگر ردصلاحیت است. صبح مثل احمق‌ها، باز هم دستم به سمت گوشی تلفن می‌رود. نمی‌دانم چرا این بار، به جای شماره تهران، شماره کرج را می‌گیرم. در صفحه من، دو شماره وجود دارد؛ تهران و کرج. از  ۲۸ مرداد، من فقط با شماره تهران در تماس بودم؛ شماره‌ای که با عددهای ۴۳۵۹ شروع می‌شود. اما این بار دستم می‌رود روی ۰۲۶۳. کسی گوشی را بر‌می‌دارد. صدایش سر‌حال است. می‌گوید جواب خیلی از استعلام‌ها آمده، اسمتان را بگویید، نگاه کنم، خودم به شما تلفن می‌کنم. می‌گویم می‌شود حضوری خدمتتان برسم؟ جواب می‌دهد ما کرج هستیم‌ها! ‌های آخرش را می‌کشد. نمی‌دانم گفت مشکین‌شهر، ماهدشت یا یک جای دور دیگر در کرج. شماره‌ام را یادداشت می‌کند. ولی من دیگر بی‌طاقت شده‌ام. صد‌دفعه گفتم یا خود خدا! انگار مستقیم، منتظر بودم‌ شخص خداوند بگوید جانم، بفرمایید. زنگ زدم به شماره تهران. همان آقای همیشگی بود. گفتم سلام، می‌دانم که باز هم می‌گویید هنوز خبری نیست‌، ولی می‌پرسم. خبر تازه‌ای نیست؟ جواب استعلام‌ها نیامده است؟! حالا صدا تبدیل به خونسردترین صدای پشت تلفن می‌شود. چرا آمده است. من: واقعا؟ مرد: بله، شما قبول شدید. جیغ نمی‌کشم، اما تمام بدنم و صدایم از گریه می‌لرزد. صدا می‌گوید حالا بیایید اینجا صحبت می‌کنیم.

پاهایم راه نمی‌رود. آشکارا لمس شده‌ام. نمی‌توانم منتظر اتوبوس جمهوری-کریمخان بمانم. سوار اولین اتوبوسی که مقصدش بهارستان است، می‌شوم. ماسک زده‌ام و از شدت هیجان، زیر ماسک سفید‌رنگ، به سختی نفس می‌کشم. چهارراه استانبول سوار یک موتور می‌شوم و می‌گویم‌ آقا می‌شود من را سریع به سازمان سنجش برسانید. خیابان ویلا کش می‌آید. موتوری هی گاز می‌دهد و هی نمی‌رسیم. من خاک بر سر، سازمان سنجش را گم کرده‌ام. منی که از ۲۸ مرداد که نتایج دکترا اعلام شد و ‌بلاتکلیف بودم. کوچه تمام نمی‌شود. طبقه همکف خیلی شلوغ است. انگار از تمام ایران، برای اعتراض به نمره یا قبول‌نشدن یا هر چیز دیگر، همه سرازیر شده‌اند سمت اینجا. به مسئول اطلاعات می‌گویم می‌خواهم آقای نوروزی را ببینم. ابروهایش را به هم می‌کشد که یعنی کدام نوروزی! می‌گویم حراست، گزینش. مرد نگهبان در اسلوموشن‌ترین حالت ممکن، فهرست شماره‌ها را چک می‌کند. از یک راهروی پرنور عبور می‌کنم و وارد یک اتاق می‌شوم. اتاق سه میز اداری بزرگ دارد. سمت چپ، میز آقای ریاضی است. پشت میز روبه‌رو کسی ننشسته است، اما آخرین میز در سمت چپ، میز آقای نوروزی است. با چشم‌هایم از همه چیز تند‌تند عکس می‌گیرم. اینجا همان اتاقی است که از ۲۸ مرداد و بعد از اعلام نتایج آزمون دکترا، کسان زیادی به شماره تلفن این اتاق، به امید شنیدن یک بله، یک خبر مثبت، ده‌ها و شاید صدها بار تلفن کرده‌اند. شاید کسان زیادی، درست مثل خود من، از این آسانسور بالا آمده تا با آقای نوروزی یا مدیر ارشد او‌ برای روشن‌شدن تکلیف خود صحبت کنند، تعهد بدهند یا پاسخ‌گوی ابهامات ایجاد‌شده باشند. خدا می‌داند در این اتاق سرنوشت چه کسانی، چگونه رقم خورده است. آقای نوروزی موهایش سفید است. می‌گویم فکر می‌کردم یک آقای چاق باشید. با خنده می‌گوید پس صدایم چاق نشان می‌دهد! می‌گویم بله. یک‌دفعه تبدیل به یک دختر کوچک می‌شوم. با ذوقی ناباورانه می‌پرسم‌ واقعا قبول شدم؟ می‌گوید بله. می‌پرسم کجا؟ جواب می‌دهد هنوز نمی‌دانی؟! می‌گویم از کجا بدانم، از صفحه در دست بررسی! دانشگاه دولتی یاسوج قبول شده‌ام. گریه‌ام می‌گیرد.

پرینت قطع بزرگ یادداشت «لطفا آقای دکتر مسعود پزشکیان بخوانند!» روی میزش است. می‌گوید شما نباید این موضوع را رسانه‌ای می‌کردید. باز بزرگ می‌شوم. این بار روزنامه‌نگاری هستم که در حال انجام وظیفه حرفه‌ای خود است. جواب می‌دهم‌ یادداشت منتشر‌شده در روزنامه «شرق»، طرح مسئله‌ای بود که مطالبه تعداد درخور توجهی از متقاضیان بلاتکلیف مقطع دکترا بود. بعد اضافه می‌کنم وظیفه رسانه، انتقال معضلات به مسئولان تصمیم‌گیرنده است. تلفن زنگ می‌خورد. پدری است که می‌خواهد بداند آیا استعلام کارشناسی ارشد دخترش آمده است یا خیر. معلوم است که بارها زنگ زده است. آقای نوروزی فهرست چند‌صفحه‌ای بلند‌بالایی را چک می‌کند. گوشی تلفن را برمی‌دارد و می‌گوید اسم و شماره ملی دخترتان را بگویید. یک‌ربع دیگر تماس بگیرید. من با تعجب می‌پرسم‌ مگر کارشناسی ارشد هم استعلام دارد؟ جواب می‌دهند‌ همه مقاطع استعلام دارد. تلفن باز زنگ می‌خورد. پدر همان دختر است. قبول شده است. از رفتار آقای نوروزی متوجه می‌شوم که از قبل می‌دانسته دختر قبول شده است. صدای جیغ خوشحالی دختر شنیده می‌شود. با تمام وجود آرزو می‌کردم می‌توانستم حتی برای لحظاتی آن فهرست را ببینم. واقعا دلم می‌خواست بدانم کنار اسم‌ها، شماره‌های ملی، در قسمت جواب استعلام چه چیز یا چه چیزهایی نوشته شده است. کلماتی که می‌توانست سرنوشت و آینده آدم‌ها را تغییر دهد. یک‌دفعه چیزی به ذهنم می‌رسد. سؤال می‌کنم پس شما باید از چند روز قبل می‌دانستید که جواب استعلام من آمده است؟ جواب می‌دهد بله. صدایم با هیجان بالا می‌رود که: پس چطور به من اطلاع ندادید؟ می‌دانید چه لحظات پر‌اضطرابی را گذراندم. با حالتی پر‌کنایه و شوخی‌آمیز به پرینت یادداشتم اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید با این چیزی که نوشته بودی! می‌خواهم خداحافظی کنم که می‌گویند جلسه آقای رئیس ارشد تمام شده و می‌خواهند مرا ببینند. اتاق روبه‌رویی است. یک خانم منشی که هم‌سن‌و‌سال خودم است، با چادر پشت میز نشسته و مشغول کار است. در می‌زنم و همراه با آقای نوروزی وارد می‌شویم. رئیس به‌تازگی در آن واحد مشغول به کار شده است. مرد لاغر‌اندام و سبزه‌رویی است که با احترام صحبت می‌کند. می‌گوید قصد داشتیم از روزنامه «شرق» برای انتشار آن مطلب شکایت کنیم، ولی دست نگه داشتیم. حالا خودتان حتما چیزی بنویسید تا معلوم شود که موضوع شما حل شده است. جواب می‌دهم جناب رئیس، آن یادداشت مطالبه شخصی یک فرد نبود. رسانه‌ای شد، چون ما موظف به پیگیری یک مسئله بودیم. پاسخ می‌دهد حل شد. می‌گویم یعنی همه ۳۰۰ نفر پاسخ مثبت گرفتند و می‌توانند درس خود را آغاز کنند؟ جواب می‌دهد تمام سعی ما تعامل و حل مشکل است.

بعد او از من سؤال می‌پرسد: آیا به نظر شما، برای مثال، اگر فردی در یک حادثه تروریستی مثلا در سیستان‌و‌بلوچستان دست داشته، اجازه دارد وارد دانشگاه شود؟

نشست ما با سؤال پیچیده‌ای تمام می‌شود؛ سؤالی که می‌تواند جوابی به همان اندازه پیچیده و قابل تأمل داشته باشد. پاسخی که می‌تواند جنبه‌های مختلفی از توجه به مسائل امنیتی تا جامعه‌شناسانه، روان‌شناسانه و حتی توجه به چگونگی مبانی حکمرانی را در خود داشته باشد. آخرین روزهای تابستان است. سالن تاریک غذاخوری که درست جنب نمازخانه بزرگ سازمان سنجش است، پر از کارمندانی است که در حال صرف غذا هستند.