|

خاموشی نوش‌آذر و مهرنوش )2(

دل اسفندیار با شنیدن این سخنان به درد آمد و با چشمانى خیس از اشک به رستم گفت: «اى بدنشان، ما چنین پیمانى داشتیم؟ تو گفتى هرگز لشکر به جنگ نیاورى! گویى شما سگزیان هیچ پیمان نشناسید. آیا از من و شهریار ایران شرم ندارى، آیا نمى‌ترسى که در روز شمار باید پاسخ‌گو باشى؟

خاموشی نوش‌آذر  و مهرنوش )2(

دل اسفندیار با شنیدن این سخنان به درد آمد و با چشمانى خیس از اشک به رستم گفت: «اى بدنشان، ما چنین پیمانى داشتیم؟ تو گفتى هرگز لشکر به جنگ نیاورى! گویى شما سگزیان هیچ پیمان نشناسید. آیا از من و شهریار ایران شرم ندارى، آیا نمى‌ترسى که در روز شمار باید پاسخ‌گو باشى؟ نمى‌دانى کس از پیمان‌شکنان به نیکى یاد نکند؟ مى‌دانى که در سگزى دو پور مرا کشته‌اند و به همان رفتار خیره‌سرانه خود بازگشته‌اند؟».

رستم چون این سخن بشنید، سخت غمین شد و چون شاخ درخت در پیشاروى توفان بلرزید و به جان و سر شاه و به خورشید و شمشیر و دشت نبرد سوگند خورد که او هرگز فرمان جنگ نداده است و کسى را که این‌گونه رفتار مى‌کند، هرگز نمى‌ستاید و افزود: «اگر او فرمان چنین تازشى را داده باشد، دست برادرم زواره را مى‌بندم و او را دست فرو‌بسته به نزد شاه خواهم برد».

اسفندیار خشمگین‌تر از آن بود که سوگند رستم، آبى باشد و آتش درونش را فرونشاند و فریاد برآورد: «تو اى بدنشان، اکنون در اندیشه چاره‌اى، اى خوش ‌ساز که روزگارت به سر رسیده است، اکنون بر هر دو ران تو دو تیر مى‌نشانم تا بدانى هیچ نجیب‌زاده‌اى نباید کینه خداوند خود را به دل بگیرد. اگر زنده بمانى، تو را ببندم و بى‌درنگ تو را نزدشاه برم». رستم در پاسخ گفت: «از این گفت‌وگوى چه به دست آید، تنها آنچه بماند، بى‌آبرویى است. از تو مى‌خواهم به یزدان گرایى و به او پناه برى که او بر نیک و بد ما آگاه است».

آنگاه دو نبرده‌مرد، کمان‌هایشان را به زه کردند، رستم با دلى غمگین از مرگ فرزندان اسفندیار و اسفندیار با دلى پر‌کین از کشته‌شدن فرزندانش، از پیکان‌هایشان آتش افروخته شد و تیرها بر زره‌ها بنشست و بر تن‌شان خلیده نشد. دل شاهزاده ایرانى سخت تنگ و چهره‌ها از خشم و اندوه پر آژنگ شد. هرگاه اسفندیار به کمان دست مى‌برد، هیچ‌کس از پیکان او بى‌گزند نمى‌ماند و آنگاه جهان به رنگ سرخ درآمد و از فریاد او خورشید بیم‌زده در پس ابرى چهره پوشاند. اسفندیار تیرى را از ترکش بیرون کشید که پیکانش الماس‌گون بود و ببر بیان در برابرش چون برگ کاغذ مى‌نمود و چون تیر از شست اسفندیار رها شد، تن رستم را زخمى ژرفناک بزد و تیر الماس‌گون دوم بر تن رخش نشست که اسب پیل‌پیکر رستم از درد، شیهه‌اى دردناک کشید، تن رخش از تیرهاى اسفندیار سست شد و دیگر توان کشیدن مرد جنگى را نداشت. به ناگزیر رستم از اسب فرود آمده، راه بلندایى را در پیش گرفت. رخش که همواره با سوار خویش بازمى‌گشت، از رنجى که مى‌کشید سست و ناتوان خود را به سوى خانه کشید، گویى با خداوند خویش بیگانه شده بود. رستم خون‌چکان خود را به آن بلندجاى رساند، آن ‌که به کوه بیستون مى‌مانست، سست و لرزان گردیده بود. اسفندیار چون او را درمانده و از پاى افتاده دید، خنده‌اى تلخ زد و گفت: «اى رستم نامدار، چه شد آن پیل مست که کس را توان ایستادن در پیشاروى او نبود؟ چه شد که از پیکانى این‌چنین سست شدى؟ آن مردى و پهلوانى چه شد؟ آن یال و کوپال تو اکنون کجاست؟ این همه تن‌لرزه و سستى از چیست؟ تو را چه شده است که این‌گونه گریزان در آن بلندى پناه گرفته‌اى؟ چرا پیل جنگى چو روباه گشت؟ چه شد که این چنین ناتوان گشتى؟ تو آنى که دیو از تو مى‌گریخته و از تف تیغ تو هیچ اژدهایى تاب ایستادن نمى‌داشته».

رستم بیم‌زده بر آن بلندجاى بماند. در این هنگام به ناگاه رخش بى‌سوار خود به خانه رسید. جهان در پیش‌روى خاندان نیرم تاریک گشت و خروشان به سوى رزمگاه شتافت.

زواره پى ‌رخش ناگه بدید

کزان رود با خستگى درکشید

سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ

خروشان همى تاخت تا جاى جنگ

تن مرد جنگى چنان خسته دید

همه خستگى‌هاش بایسته دید