چارهجویى سیمرغ )2(
سیمرغ چون رستم را استوار بر اندیشه خویش دید، او را گفت که خنجرى تیز برگیرد و سوار بر رخش او را همراهى کند و خود به پرواز درآمد و رستم در زیر سایه مهتابپوش سیمرغ تاختن گرفت.


سیمرغ چون رستم را استوار بر اندیشه خویش دید، او را گفت که خنجرى تیز برگیرد و سوار بر رخش او را همراهى کند و خود به پرواز درآمد و رستم در زیر سایه مهتابپوش سیمرغ تاختن گرفت. سیمرغ، رستم را تا دریا همراهى کرد و آنگاه بر زمین فرود آمد و به رستم درخت گزى را نشان داد و به او گفت: «راستترین شاخه درخت را برگزین که سرى تیز و تنهاى باریک داشته باشد». و افزود: «زندگى اسفندیار در گرو همین شاخه است و آن را اندک و کوچک مىپندارد. این چوب را بر آتش بگیر و آن را راست گردان و پیکان تیزى برگزین و آن پیکان را بر روى آن بنشان و پرى نیز در انتهاى تیر بنشان».
رستم آن شاخه گز را برید و شتابان از دریا به ایوان بازگشت و سیمرغ در انجام این کار همچنان او را راهنماى بود و سپس چون آن پیکان دو شاخ آماده گشت، سیمرغ گفت: «فردا چون اسفندیار بیاید و بخواهد با تو پیکار کند با خواهش و لابه از او بخواه که از این نبرد دست بشوید و شاید بازگردد و این دشوارى به شیرین سخنى آسان گردد و باز او را به یاد آور که در گذشته براى خاندان و شاهان این سرزمین چه کردهاى و اگر پوزشهاى تو به کار نیامد و در گوش او ننشست و باز هم تو را فرودست خواست؛ آنگاه این پیکان را که در آب انگور پروردهاى در چله کمان بگذار به سوى چشمان او روانه کن، بازوان پرتوان تو آن تیر را راست بر چشمان او خواهد نشاند».
سپس سیمرغ، زال و رستم را بدرود گفت و رستم دستاندرکار گردید، آتشى از چوب بر پا داشت، آن چوب گز را بر آتش به زیبایى هرچه تمامتر راست گرداند، سپس چوب گز را در آب رز نهاد تا اندکى نرمى گیرد و بر سر آن پیکان و بر دنباله آن پرى بنشاند و با آرامش اندکى بخفت و رخش را نیز به خوابیدن فرمان داد تا پگاهان هر دو شاداب و پرتوان برخیزند.
پگاهان که سپیده از کوهساران سر برآورد و در میانه تاریکى راه گشود، رستم جامه رزم بپوشید و جهانآفرین را یاد کرد و شگفتزده دید که زال و رودابه بیدار هستند و به نیایش در پى او آمدهاند. رستم و رخش اکنون شتابان به آوردگاه مىرفتند با دلى پرامید و رها از بیم. رخش مىدانست سوارش بیمى به دل ندارد و از این روى پرشتابتر گام برمىداشت. چون در برابر سراپرده اسفندیار رسید، فریاد برآورد: «برخیز از این خواب خوش و آماده شو تا با رستم کینهکش درآویزى». اسفندیار چون آواز رستم بشنید، در شگفت شد که چهگونه آنهمه زخم و آنهمه خستگى او را از پاى درنیاورده است، در نگاهش افزارهاى رزم بىارزش گردید و به برادر خویش، پشوتن گفت هرگز نمىپنداشته که رستم اینگونه آماده نبرد باشد و چهگونه است که رخش که شب دوشین آنگونه نزار برفت، اینگونه شاداب بازگشته است. شنیده بود که زال جادوگر در هنگامه نیاز به خورشید نیز دست مىیازد و تنها جادوان است که او را بىخستگى بازگردانده است که با هیچ خردى سازگار نیست.
پشوتن با چشمى گریان به او گفت: «باشد که دشمنت روى آرامش نبیند. امروز تو را پژمرده مىبینم گویا خواب به چشمانت راه نیافته است». و افزود: «این گیتى تا کجا بىمهر است که میان دو یل اینچنین رنج فرود آورده است. امید آن دارم که بخت با تو یار باشد».
اسفندیار جوشن به تن کرد و در برابر رستم گام نهاد و چون چهره رستم بدید، فریاد برآورد: «کاش نام تو در جهان ناپدید مىشد. اى سگزى، چهگونه آن خستگىها بستردى، مگر با نیرنگ زال ممکن نمىشد».
خروشید چون روى رستم بدید/ که نام تو باد از جهان ناپدید
فراموش کردى تو سگزى مگر/ کمان و بر مرد پرخاشخر
ز نیرنگ زالى بدین سان درست/ وگرنه که پایت همى گور جست