روایتی از پیادهروی در بازار
جمهوری جنب شانزلیزه
تاکسی خیابان جمهوری را پیش میرود و آقای راننده آهنگی از فرهاد مهراد را روی دور تکرار گذاشته است: «بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی/ بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو/ بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ / با اینا زمستونو سر میکنم/ با اینا خستگیمو در میکنم...».


حمیدرضا عظیمی
تاکسی خیابان جمهوری را پیش میرود و آقای راننده آهنگی از فرهاد مهراد را روی دور تکرار گذاشته است: «بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی/ بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو/ بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ / با اینا زمستونو سر میکنم/ با اینا خستگیمو در میکنم...».
ترافیک مثل همیشه است. کمی شلوغتر اما انگار خبری از هیاهوی سالهای پیش که هیچ، هیاهوی عید همین پارسال هم در خیابان دیده نمیشود. راننده توی آینه نگاهم میکند و انگار که خواسته باشد چیزی بگوید اما موقعیتش را پیدا نکرده، حرفش را قورت میدهد و در افق خیابان محو میشود. به گمانم دور دوم بوی عیدی فرهاد است. به «شادی شکستن قلک پول/ وحشت کمشدن سکه عیدی از شمردن زیاد/ بوی اسکناس تانخورده لای کتاب/ با اینا زمستونو سر میکنم/ با اینا خستگیمو در میکنم...» به اینجا که میرسد، گویی حرف قورتدادهاش دوباره سر زبان میآید و با آهی از ته دل میگوید: «ای بابا! باید اسکناسی باشه که بوشو بشنویم یا نه. آقا فرهاد هم دلش خیلی خوش بوده. هه! اسکناس تانخورده؟ مگر خوابشو ببینیم...»
یک آن مسئول متعهد درونم خودش را نشان میدهد و از باب نصیحت به آقای راننده میگوید: «نه آقا اینطور هم که شما میگی نیست! نمیگم وضع خیلی خوبه اما مردم ما عادت کردن همیشه غر بزنن و...».
نگاهی تند به چهرهام انداخت و به گمانم خیلی احترام گذاشت که فحش نداد و گفت: مرد حسابی مگر توی جامعه زندگی نمیکنی؟ مگر وضعیت رو نمیبینی؟ همین بازار رو نگاه کن. چرا راه دور بریم، پارسال همین موقع اینجا جای سوزنانداختن نبود الان ببین».
ترافیک روان است
تا حالا چندباری هست که شبهای عید یا نزدیک به آن، از بازار نوشتهام. مطابق یک عادت قدیمی در بخشی از آن قدم زدهام و از دیدهها و شنیدههایی نوشتهام که در کف خیابان و در مراودات عادی میگذرد و دستفروشها همیشه پای ثابت این نوشتهها بودهاند. به نظر خیابان نسبت به سالهای قبل خلوتتر است و ترافیک روانتر.
پارسال این بخش با این جمله شروع شد که دستفروشها «حبیبِ» بیسقف خداوند هستند. آخر میگویند «کاسب حبیب خداست» و این بندگان خدا که مجبورند به جای مغازه و دکان، بساطشان را کنار خیابان پهن کنند، هم کاسباند و هم سقفی بالای سر ندارند. تازه وقتی کنار خیابان مینشینند و بساطشان را پهن میکنند، اگر کمی جلوی دید مغازهای را بگیرند و به اصطلاح کمی هم مزاحم آمدوشد باشند، با برخوردهای تند مواجه میشوند. حالا اگر این وسط هوا که سرد شود و قرار باشد آتشی کنار خیابان روشن کنی که واویلاست.
امسال هم همان است. وضع دستفروشها هیچ تغییری نکرده و سقفی روی سرشان کشیده نشده است. تازه انگار به جمعیتشان هم اضافه شده است و هر طرف شهر که بروید ،تعداد زیادی از آنها را میبینید که گویی چارهای جز پهنکردن بساط در خیابان برایشان باقی نمانده است. نه اینکه کار بدی باشد اما چه کسی است که ترجیح ندهد به جای پهنکردن بساط کنار خیابانی که نه سرمایش معلوم است و نه گرمایش، یک دربند مغازه نداشته باشد. اما شاید باورتان نشود در میان دستفروشهای شب عید مغازهدار هم پیدا میشود. اصغر آقا یکی از اینهاست. خودش را اصغر معرفی میکند نمیدانم چقدر درست میگوید اما خیلی دوست ندارد نام و نشانی از او باشد یا عکسی! میگوید: راستش من خودم مغازه دارم. الان هم که میبینی اینجا هستم، چک دارم، باید پول نقد به حساب بریزم تا چکم پاس شود. اصغر سر درد دلش باز میشود و آنچه توی دلش مانده را روی دایره میریزد: امسال سال خوبی نبود. این یکی، دو ماه که خیلی اذیت شدیم. دلار که بالا رفت راستش کار ما هم قفل شد. به نظرم کار همه در بازار قفل شد چون کسی حاضر نبود جنس بفروشد. همه منتظر بودند تا بازار به یک ثباتی برسد، بعد کار را شروع کنند چون اینطور جاها اصلا معلوم نمیکند که چه میشود. دلار بالا و بالا میرود و به تبع آن همه اجناس گران میشوند، بعد یکهو اگر 20 هزار تومان ارزان شد، چه خاکی به سرمان بریزیم.
اصغر آقا انگار که حرف نامربوطی زده باشد، خندهاش میگیرد و ادامه میدهد: به نظر خودم البته این حرف سادهلوحانه است. تا حالا در این مملکت چه چیزی ارزان شده که این دومی باشد؟ بعد دوباره خودش جواب خودش را میدهد که: البته یک بار اینطور شد. نمیدانم شما یادت هست یا نه، سنت قد نمیدهد من هم چند شب پیش یک کلیپ در اینستاگرام دیدم که میگفت یک قطعهای در بهشتزهرا هست که مربوط به آنهایی است که در قطعنامه 598 جان خودشان را از دست دادند. بعد قیافهای شبیه تحلیلگرهای تلویزیون به خودش میگیرد و چشمهایش را هم کمی ریز میکند و میگوید: قطعنامه که تصویب شد، یکهو دلار ارزان شد و بازار در شوک فرورفت. خیلیها که ضررهای زیادی کردند، سکته کردند و تعداد آدمهایی که مردند به قدری زیاد بود که یک قطعه به همین نام در بهشتزهرا هست. حتی دیدم در یکی از همین کلیپها میگفت تعدادی خودکشی کردهاند. نمیدانم چند تا اما انگار تعدادشان کم نبوده است. اصغر آقا میگفت: درست است در این کشور چیزی ارزان نمیشود و دستکم ما در خاطراتمان چنین چیزی نداریم اما یکهو دیدی اینها با آمریکا ساخت و پاخت کردند و دلار ارزان شد و همان اتفاق افتاد، بعد نصف این بازار بدبخت میشوند.
اینکه تحلیلهای اصغر آقا از کجا میآید مهم نیست اما شاید باور نکنید که ضریب نفوذ فضای مجازی به قدری شده که حتی وقتی موضوعی کاملا غلط در آن منتشر میشود و مردم میبینند، دیگر اصلا نمیشود ذهن آنها را تغییر داد. صحبتهای اصغر آقا هم از این دست است و حتی اگر قرار باشد آماری درست به او بدهید بعید است بپذیرد.
طول و عرض کوچک بازار
خیابان لبافینژاد شلوغ است؛ مثل تمام شب عیدها. مثل تمام سالهایی که شب عیدی بوده و این خیابان هم بوده و محلی برای بساط دستفروشها ایجاد کرده است. اما خود اهالی این خیابان بهوضوح میگویند که خیابان نسبت به سالهای قبل خلوتتر شده است. «علی» یکی از این دستفروشهاست که قیافهام را از روی ترددها در این خیابان بهخوبی میشناسد. خوشوبشی میکنیم و از اوضاع بازار میگوید: بازار تعریفی ندارد. نگاه به این رفت و آمدها نکن. تازه این رفتوآمدهایی که میبینی خودش نسبت به سال قبل خیلی خلوتتر است. من حداقل پنج سال است در همین راسته ولیعصر بساط دارم. این را کسی به شما میگوید که وجب به وجب این خیابان را میشناسد. طول و عرضش را میداند و چشم بسته میگوید الان چند نفر در خیابان تردد دارند. این را من به شما میگویم که امسال بازار نسبت به قبل خلوتتر است، اما همین میزان شلوغی را هم نباید جدی بگیرید. باورکن من به چشم خودم دیدهام پنج نفر به بازار میآیند و وقتی میروند فقط دو تا زیرپوش خریدهاند. قبلا اینطور نبود. دو نفر میآمدند بازار، کل خیابان را جارو میکردند و با خود میبردند. اغراقهای علی خیلی شیرین است خودش هم متوجه این موضوع هست و میگوید: ببینید، اینکه حالا میگویم کل بازار را جارو میکردند شما خیلی به آن توجه نکن، مغز مطلب را بگیر. منظورم این است که الان یک خانواده به بازار میآیند و چیزی نمیخرند اما سالهای پیشتر، که البته هر سال بدتر از سال قبل بوده، وقتی مردم به بازار میآمدند کلی خرید میکردند. مردم هم حق دارند. من خودم را جای آنها میگذارم. همین الان حتی اگر پول هم داشته باشم برای روزهای آینده نگه میدارم. خرج نمیکنم که. نمیآیم با آن پول دو تا شلوار بخرم. همین شلواری که دارم را میپوشم و پولم را هم نگه میدارم تا ببینم بعدا چه اتفاقی میافتد و باید چه خاکی توی سرمان بریزیم با این وضع. مردم هم حق دارند.
گویا این وضع ربطی به پایتخت ندارد. گزارشها همه حاکی از یخزدگی بازار شب عید در سراسر کشور است. «خرید برای مردم دشوار شده است. قیمتها بالا رفتهاند و فروشندگان اعتقاد دارند که آخرین حلقه، چرخه بازار محسوب میشوند و گرانی به آنها ربطی ندارد، بلکه آنان نیز جنس را گران میخرند که مجبور هستند گران هم بفروشند. تبوتاب بازار اما مانند سالهای قبل نیست.
بیشترین رکود و سرما در بازار شب عید امسال استان سمنان دیده میشود حتی یک هفته به عید هنوز گاریهایی که بر رویشان سبزه و ماهی گلی میفروختند، پیدایشان نشده است».
یکی از خبرگزاریها هم نوشته بود: «یکی از شهروندان استان سمنان با بیان اینکه واقعا قیمتها بهگونهای است که نمیتوانیم چیزی بخریم به خبرنگار مهر، میگوید: کارگر شرکت پیمانکاری شهرداری شاهرود هستم. هنوز عیدی به ما ندادهاند. اضافهکارها هم که وضعیت نابسامانی دارد. آنقدر خردخرد بعضیهایش را دادند و بعضیهایشان را هم اصلا ندادند که نفهمیدیم چطور خرج شد. حقوق هم که آنقدر کافی نیست که بتوانیم خرید کنیم. در نتیجه باید چه کنیم؟».
«ابوالفضل» میگوید شرایط کاری به اندازه کافی سخت است. اگر صحبتی هم کنیم تهدید به تعدیل میشویم، اگر صحبتی هم نکنیم از سوی خانواده تحت فشار قرار میگیریم، چون مدام نیاز به پول دارند، لباس میخواهند و میوه میخواهند. او گفت: آنقدر گرانی است که امروز من با یک فرزند کوچک، دیگر نمیدانم باید چه کنم. سال قبل فقط برای بچه خرید کردیم و امسال هم به نظر میرسد باید همین کار را کنیم. شاید اگر من و همسرم بودیم میگفتیم میوه را نمیخوریم، برنج را کمتر میخوریم، بهجای گوشت سویا میخوریم، مرغ نمیخریم، ولی مگر میتوانی برای بچه نخری؟ مجبور هستی از هر جایی پولی دربیاوری تا برای بچه خرید کنی. خودت شاید نخوری، اما دیگر بچه که نمیتواند نخورد. این شرایط امروز در اوج گرانی و تورم و کاهش قدرت خرید است که شاهدش هستیم.
اولویتهای تغییریافته
سوی دیگر بازار مشتریان هستند. «زهره» یکی از خریداران است که به پاساژ شانزهلیزه آمده است. او میگفت: قیمتها گران است. من به عنوان کسی که به طور معمول همیشه ملزوماتم را از بازار خرید میکنم و جزء کسانی هستم که پوشاک زیاد میخرم، دیگر توان خرید ندارم. هر روز به بازار میآیم تا شاید در میان انبوه کالاهای موجود چیزی را انتخاب کنم که قیمتش با درآمد من همخوان باشد، اما واقعیت این است که چنین کالایی بهسختی گیر میآید. یعنی کالایی که هم کیفیت خوبی داشته باشد هم ترکیب زیبایی و هم قیمت مناسبی دیگر سخت پیدا میشود و اگر دقیقتر بگویم، اصلا پیدا نمیشود. به همین دلیل من به عنوان یک خریدار مجبورم دست به انتخاب بزنم و اولویتبندی کنم. حتما تعداد کالاهایی که سال 1403 خریدهام بسیار کمتر از کالاهایی است که در سال 1402 خریدهام؛ زیرا درآمدم ضمن کمشدن، اولویتبندی هم شده است. اگر شما میبینید فروشندگان از اوضاع بازار خیلی راضی نیستند، دلیلش این است که در جیب منِ مشتری پول به قدر کافی باقی نمیماند که صرف امور غیرضروری کنم. مردم الان اولویتشان این است اول اجاره خانهشان را بدهند، بعد خوراک مناسبتری داشته باشند و اگر چیزی از درآمدشان باقی ماند، به روز دیگر اختصاص بدهند.
پیادهروی انگار تمام است. مثل بازی میماند آنجا که مینویسد «Game Over». بازار تتمه کار را جمع کرده و دستفروشها هرکدام بساطشان را جمع میکنند و به سوی خانه میروند. آنچه باقی میماند، خیابانی پر از زبالههای بازار است که پاکبانها باید بیایند و تمیز کنند. سوار تاکسی میشوم و در این فکر که دفعه دیگر کی بخت یار میشود که به بازار بیایم، در خیابان محو میشوم. راننده قطعهای از فرهاد مهراد را روی دور تکرار گذاشته است: «... فکر قاشقزدن یه دختر چادر سیاه/ شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور/ برق کفش جفتشده تو گنجهها/ با اینا زمستونو سر میکنم/ با اینا خستگیمو در میکنم / عشق یک ستاره ساختن با دولک/ ترس ناتمومگذاشتن جریمههای عید مدرسه/ بوی گل محمدی که خشکشده لای کتاب/ با اینا زمستونو سر میکنم/ با اینا خستگیمو در میکنم/ بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری/ شب جمعه پی فانوس توی کوچه گمشدن/ توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی/ با اینا زمستونو سر میکنم / با اینا خستگیمو در میکنم».