گفتوگو با جوانانی که هیچکس آنها را نمیشناسد
همه چیز هست، اما نه برای ما
میگویند «برو بالای شهر، شاید آنجا داشته باشند. آنجا هم رفتیم، نیست. اگر باشد هم سهمیهای است، به همه نمیدهند»؛ مرد جوانی که کلافه از یکی از داروخانههای شبانهروزی در یکی از محلات حاشیهای تهران بیرون آمده، این جملات را خطاب به همراهش تکرار میکند و دور میشود. درحالیکه در خبرها میگویند «مشکل شیرخشک حل شده»، برای مادرانی که بچهبهبغل در ماشین منتظر هستند و از این داروخانه به آن داروخانه دنبال شیرخشک میگردند، جهان جای دیگری است که با دنیای گزارشگران صداوسیما و سخنگویان سازمان غذا و دارو چندین فرسنگ فاصله دارد.
فاطمه کریمخان: میگویند «برو بالای شهر، شاید آنجا داشته باشند. آنجا هم رفتیم، نیست. اگر باشد هم سهمیهای است، به همه نمیدهند»؛ مرد جوانی که کلافه از یکی از داروخانههای شبانهروزی در یکی از محلات حاشیهای تهران بیرون آمده، این جملات را خطاب به همراهش تکرار میکند و دور میشود. درحالیکه در خبرها میگویند «مشکل شیرخشک حل شده»، برای مادرانی که بچهبهبغل در ماشین منتظر هستند و از این داروخانه به آن داروخانه دنبال شیرخشک میگردند، جهان جای دیگری است که با دنیای گزارشگران صداوسیما و سخنگویان سازمان غذا و دارو چندین فرسنگ فاصله دارد.
سربازی و رنج بی پایان
پسرها قبول ندارند اوضاع برای دخترها از پسرها سختتر است. «امیرحسین» 31ساله و فروشنده یک فروشگاه لباس مردانه میگوید: «همه قبول دارند به دخترها ظلم میشود، محدودیت دارند، در خیابان اذیت میشوند، حالا که دیگر رانندگی هم نمیتوانند بکنند و از آن بدتر که همه به آنها بدبین هستند. همین صاحبکار من مدام نگران است یک دختر بیاید در مغازه و روسریاش را بیندازد و فردا یکی بیاید با عکسش مغازه را پلمب کند. به دخترها واقعا ظلم میشود، اما اوضاع پسرها هم خوب نیست. دخترها با پول کمتر از پسرها هم میتوانند کار کنند؛ برای همین کار بیشتری برایشان پیدا میشود. دخترها در ردههای پایین کار میکنند، اما برای پسرها کارهای ردهپایین کم است. سربازی هم خودش داستانی است که تمامی ندارد. اگر بروی یکجور آشولاش میشوی و اگر نروی یکطور دیگر آشولاش میشوی. اینها که میروند در این پادگانهای لب مرز یا در پادگانهای جنوب شهر، اسلحهبهدست زیر آفتاب قاطی میکنند، دیگران را میزنند یا خودشان را میزنند، یا از پاکستان بهشان حمله میکنند و میزنندشان، یا همینجا متهم میدهند دستشان و آن متهم میزندشان و فرار میکند، یا میخواهند سر پستشان یکی را بگردند و کتک میخورند، یا اگر ماشین خلافکاری را نگه دارند کتک میخورند، اینها همه بچههای بیکسوکار هستند؛ آنها که آشنا دارند، حتی همان 45 روز آموزشی را هم طی نمیکنند و خیلی راحت با امریه جایی مینشینند و چند میلیون هم حقوق میگیرند و کارتشان را بدون دردسر میگیرند. ما که هیچکس را نداریم باید برویم کارهای کثیف بکنیم و به بدبختی بیفتیم تا سربازی را تمام کنیم. بعد هم اگر در سربازی نمردیم و شانس بیاوریم و سالم برگردیم، سن استخداممان گذشته است. تازه برای ما چه کاری هست؟ برای ما که هیچکس را در هیچ کجا نداریم. اگر در همان دانشگاه با بعضی جاها و بعضی آدمها بستید که کارتان درست میشود، اگر نه مثل من باید بیایید با لیسانس لباسفروشی کنید و توسری بخورید. آخرش هم پدر و مادرتان با شرمندگی نگاهتان میکنند و میگویند این بچه هم هیچ چیز نشد. انگار میشد چیزی شد و ما نشدهایم. انگار کسی چیزی شده است و ما کوتاهی و تنبلی کردیم که چیزی نشدیم».
تلاش برای یک زندگی عادی
سعید فقط 16 سال دارد. کنار یک سطل زباله، کیسهای را ورانداز میکند؛ داخل کیسه یک جفت کفش کتانی تمیز و سالم هست که هرچند معلوم است مدتها پوشیده شده اما به نظر قابل استفاده میآید. سعید کیسه را با احتیاط گره زده و به دسته گاری آویزان کرده است. او درباره روزش میگوید: «گاهی پیش میآید که 12 ساعت هیچ چیز نمیخورم. اینطور نیست که درآمد ما بد باشد، آنطوری که میگویند ماهی چندده میلیون درمیآوریم هم نیست، اما برای خودمان خوب است. باربرهای بازار از ما بیشتر درمیآورند، اما جیب ما هم خالی نیست. بااینحال هر چیزی را که بشود نخرید، برایمان خوب است. یک جفت کفش جلو بیفتیم یا یک وعده غذا بگیریم، اندازه همان چندده هزار تومان جلو هستیم. برای ما که چیزی بهتر از اینها قرار نیست بیاید. ما قرار است تا آخرش همینطور واخورده باشیم. آخر آخرش بتوانیم پسانداز کنیم و موتور یا پرایدی بخریم و سروکلهمان را از آشغالهای مردم دربیاوریم. ولی بالاخره ما قرار نیست دکتر و مهندس بشویم. ما قرار نیست دیگر درس بخوانیم یا چیزی گیرمان بیاید.کمی هم که سنمان بالا میرود، بالای خانه ننه و باباهایمان یک اتاق برایمان درست میکنند و دست دختر همسایه را میگیرند میگذارند تو دست ما، بشویم بدبختی مثل خودشان».
مشکلات مادر بودن
«یگانه»، دختر جوانی که تازه از داروخانه درآمده است، اوضاعی بهتر از مردی که چند دقیقه پیش خارج شده ندارد: «در محل همه داروخانهها من را میشناسند. داروی صرع لازم دارم. اگر مقدار مصرفم کم شود، تشنج میکنم. نمیتوانم بدون دارو زندگی کنم. از وقتی که گفتند دارو نیست، مقدار مصرفم را نصف کردهام و از ترس اینکه در خیابان حالم بد نشود از خانه بیرون نمیآیم. صدتا داروخانه رفتم، به هرکسی که میشناختم گفتهام که آنها هم بگردند. به ما میگویند سفارش بدهید از خارج بیاورند. در همین ترکیه این داروها را بدون نسخه نمیفروشند. بعد هم مگر میشود داروی ضروری را با مسافر آورد؟ یک بار آورد، دو بار آورد، نمیشود که رخت خوابمان را بیندازیم جلوی در فرودگاه و مدام التماس این و آن را بکنیم که فلان دارو را برای ما بخرید. از پای تلفن تکان نمیخورم که شاید دارو را در یک داروخانه پیدا کنم؛ نیست که نیست. بعد میگویند مشکل تأمین دارو نداریم. دو حالت بیشتر ندارد؛ یا من بهعنوان شهروند در اینجا وجود ندارم و مشکل دارو پیداکردنم رسمیت ندارد یا دارویی که من میخواهم جایی هست که من از آن خبر ندارم. حالا دیگر نمیدانم کدامیک را انتخاب کنم که دردش کمتر باشد». اینکه شیرخشک جایی وجود دارد و به دست مردم نمیرسد، یا داروی صرع جایی هست و در داروخانهها پیدا نمیشود، باوری است که از بمباران خبری رسانههای دولتی ناشی میشود؛ اما دختری که دنبال داروی صرع میگردد، درباره اینکه آیا قبولکردن اخبار دردناکتر است یا دروغ انگاشتن آنها، حق دارد. ماجرا هم به همینجا ختم نمیشود.
تبعیض به خاطر زن بودن
«سمانه»، دانشجوی کارشناسیارشد یکی از دانشگاههای تهران است. در 27سالگی مجرد است و هنوز با خانواده زندگی میکند. او میگوید: «اینطور نیست که نخواهم کاری بکنم، کاری از دستم برنمیآید. شما فکر میکنید جوان هستید و توان و انگیزه دارید، زبان میدانید، میتوانید با کامپیوتر کار کنید، میتوانید شرایط سخت کاری را تحمل کنید، فکر میکنید بالاخره یکطوری زندگی خودتان را میسازید ولی از این خبرها نیست. استاد زنگ میزند و میگوید دستیار پژوهشی میخواهد؛ اول فکر میکنید چقدر خوب، حتما این همه درسخواندن و شاگرد اول بودن و زحمتکشیدن به جایی رسیده است. شما قند در دلتان آب میشود که میگوید ببینید در بین دانشجویان پسر چه کسی هست که با من کار کند؛ چون دختربودن و همکاریکردن با استاد مسئله درست میکند. استاد هم دنبال حرف و حدیث نمیگردد و نمیخواهد برای خودش حاشیه درست کند، میخواهد کارش راه بیفتد. شما را نمیخواهد. میروید یک جای دیگری سر کار؛ میگویند سه ماه آزمایشی، بعد از سه ماه زحمتکشیدن شندرغاز کف دستتان میگذارند و یک نفر دیگر را میگیرند، میگویند کارفرما گفته نیروی مرد دردسر کمتری دارد؛ چون از ما زنها بهطور پیشفرض فاصله میگیرند. با این وضعیت چطور میشود از خانه پدر و مادرت بیرون بیایی و زندگیات را شروع کنی؟ اگر یک نفر توانسته من هم نفر دوم میشوم».
حذف شدن به خاطر متفاوت اندیشیدن
«پریسا»، یک دانشجوی جامعهشناسی محروم از تحصیل که بهتازگی از حضور در کتابخانه ملی هم محروم شده است، میگوید: «مسئله تنها محرومشدن و مطلعشدن از این محرومشدن نیست؛ مسئله این نیست که شما 400 هزار تومان، 600 هزار تومان پول کنکور میدهید و برای امتحان درس میخوانید و بعد کارنامه شما را نمیدهند یا وارد دانشگاه میشوید و بعد شما را محروم از تحصیل میکنند، جلوی در یک فهرست به دست میگیرند و میگویند شما از امروز حق ندارید وارد دانشگاه شوید، یا از امروز به بعد حق ندارید وارد کتابخانه ملی شوید، یا دیگر حق ندارید از خانه بیرون بیایید و از این دست. مسئله این است که میگویند این کار را به پشتوانهای انجام میدهند. به پشتوانهای که وجود ندارد. میگویند شما را بر مبنای فلان جلسه کمیته انضباطی از تحصیل محروم کردهاند؛ اما شما اصلا نمیدانید آن جلسه تشکیل شده است یا نه. میگویند شما را به واسطه تصویب جلسه فلان کمیته در کتابخانه محروم کردهایم؛ اما شما نمیدانید چرا. کاغذی یا حکمی هم به دست شما نمیدهند که در آن توضیح داده شده باشد چه اتفاقی افتاده است. انگار گردی در هوا پراکنده است که امروز تصمیم میگیرد روی شانه شما بنشیند و شما را از زندگی ساقط کند. فردا روی شانه دیگری مینشیند و او را از زندگی ساقط میکند و این مسیر همینطور ادامه پیدا میکند بدون اینکه شما بتوانید این گرد را به کسی نشان بدهید. وجود ما حتی در جایی که میخواهند ما را محکوم و محروم کنند نیز انکار میشود».
جوانان نامرئی
شکاف دیجیتال، تنها مسئله سن و دسترسی به گوشیهای هوشمند نیست؛ تبعیضهای خیابانی و بالای شهر و پایین شهر، تقسیمبندی زن و مرد و انتظارهای متفاوتی که از آنها وجود دارد و هزینههای متفاوتی که به آنها تحمیل میشود، شکاف دیجیتال و محدودیت در دسترسی به اطلاعات و سکوهای مجازی از قبیل برنامههای درآمدزایی یا دریافت سواد و اطلاعات و فروش و کارآفرینی، تبعیض در دسترسی به محتوا و محیطهای آموزشی، پرورشی و ورزشی، تبعیض در دسترسی به دارو، خدمات بهداشت و سلامت و سلامت روان، تبعیض در دسترسی به امنیت، به خدمات قضائی و تأمین اجتماعی، تبعیض در دسترسی به غذا و لباس مناسب بخشی از مردم را همانطور که یگانه میگوید، به این جمعبندی رسانده است که « انگار ما وجود نداریم». بیکاری گروه بزرگی از معلمان، کارمندان دولت و استادان دانشگاه، اخراج کارگران به دلایل اقتصادی و سیاسی یا تنها دلایلی مانند تلاش برای ایجاد سندیکا و تشکل، احضار، محرومیت و اخراج و ستارهدارکردن دانشجویان به دلایل صنفی و سیاسی، در همان امتداد تبعیضی است که درباره پیداکردن شیرخشک، پیداکردن داروهای ساده پیشگیری از حملات صرع، یافتن یک جفت کفش یا یک لقمه غذا، پیداکردن دو مسافر یا دو مشتری بیشتر یا یافتن یک موقعیت کاری قابل اعتنا احساس میشود.