|

از گلستان با موحد

«من با سید در‌نمی‌افتادم. هیچ‌وقت ما با هم درنیفتادیم. چوبک را گلستان به من معرفی کرد. با چوبک هم هیچ‌وقت میانه‌ام به هم نخورد، ولی چوبک و گلستان دائم با هم قهر بودند. یک روز که می‌رفتم پیش گلستان، هر کاری کردم چوبک نیامد. وقتی رفتم پیش گلستان، گفتم آخر با چوبک که نباید قهر بود. گلستان هیچ نگفت. تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. چوبک بود. گلستان این‌جور چیزها را داشت».

از گلستان با موحد

سیروس علی‌نژاد: «من با سید در‌نمی‌افتادم. هیچ‌وقت ما با هم درنیفتادیم. چوبک را گلستان به من معرفی کرد. با چوبک هم هیچ‌وقت میانه‌ام به هم نخورد، ولی چوبک و گلستان دائم با هم قهر بودند. یک روز که می‌رفتم پیش گلستان، هر کاری کردم چوبک نیامد. وقتی رفتم پیش گلستان، گفتم آخر با چوبک که نباید قهر بود. گلستان هیچ نگفت. تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. چوبک بود. گلستان این‌جور چیزها را داشت».

دکتر محمدعلی موحد از نزدیک‌ترین دوستان حی و حاضر ابراهیم گلستان است. حدود هفتاد سال با سید حشر و نشر و رابطۀ صمیمانه داشته است. مرا هم او به گلستان معرفی کرد. گلستان را همیشه سید صدا می‌زد. چون گلستان سید بود. هرگاه به لندن می‌رفت به دیدار گلستان می‌رفت. در تهران که همکار بودند و دیدارشان بیشتر بود. بسیاری وقت‌ها که به دیدار دکتر موحد می‌رفتم صحبت گلستان پیش می‌آمد و معلوم می‌شد گلستان همین دو روز پیش، یا همین دیشب، زنگ زده است. ارتباط‌شان بسیار نزدیک بود و همواره از یکدیگر خبر داشتند. در یکی دو سال اخیر می‌گفت حال سید خوب نیست. آخرین باری که پیش دکتر موحد رفتم، چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، دکتر موحد پرسید چه خبر؟ گفتم کتاب تازه‌ای از گلستان درآمده: «از راه و رفته و رفتار». گفت چی هست؟ گفتم نوشته‌های قدیمی است، مهم‌ترینش همین «از راه و رفته و رفتار» که نوشتۀ جانانه‌ای است دربارۀ خودش. گلستان این را در ۱۳۴۸ نوشته است، ولی اول بار من آن را در مجله لوح خواندم، اوایل دهه ۵۰ .

صحبت‌مان این‌جوری شروع شد. گلستان به گوشت‌تلخی و فحش دادن به این و آن معروف است. دکتر موحد شروع کرد از روی دیگر گلستان گفتن. حکایت چوبک را که گفت من یاد داستانی افتادم که خود گلستان برای من تعریف کرده بود. با همایون صنعتی از دورۀ حزب توده دوست بود، اما نمی‌دانم چه اتفاق افتاد که بین آنها به هم خورد. قهر بودند. می‌گفت یک روز که پیاده، از خیابان استانبول می‌گذشتم، دیدم همایون از رو‌به‌رو می‌آید. همین که مرا دید راهش را کج کرد و به پیاده‌رو مقابل رفت. من هم راهم را کج کردم و در پیاده‌رو آن طرف، مقابلش درآمدم. گفتم همایون حالا دیگر وقتی مرا می‌بینی راهت را کج می‌کنی؟! و بدین‌سان آشتی کرده بودند. با همایون صنعتی هم تا پایان عمر خوب بود و رابطه صمیمانه‌ای داشت. همایون هم هرگز جز به نیکی از او یاد نمی‌کرد و در یاد کردن از او، از آل‌احمد می‌گفت که یک چاه و دو چاله را دربارۀ او و گلستان و یک تن دیگر نوشته است.

دکتر موحد می‌خواست بگوید آن مردی که به گوشت‌تلخی اشتهار داشت و در مواردی هرگز از خر شیطان پایین نمی‌آمد، چنین خصالی هم داشت. درست هم می‌گفت. یادم هست وقتی در سال ۵۴ مطلبی دربارۀ نثر گلستان نوشته بودم، هوشنگ وزیری، سردبیر آیندگان، از من خواست به او زنگ بزنم و عکسی بخواهم. زنگ زدم ولی به اندازه‌ای بد برخورد کرد که دیگر هرگز بهش زنگ نزدم، با وجود این، وقتی در انگلیس به دیدارش رفتم، مهربانی‌اش بی‌حد و برای من غیرمنتظره بود. تا با او در ارتباط بودم همواره مهربان ماند.

در شهریور ماه ۱۳۶۹، وقتی دکتر خانلری درگذشت و اخوان هم به فاصله یک هفته از پی او رفت، من سردبیر مجلۀ دنیای سخن بودم. به گلستان زنگ زدم و خواهش کردم دربارۀ خانلری و اخوان چیزی بنویسد. گفت من با خانلری هیچ مراوده نداشتم، اما اخوان چرا. مراوده نگفت، یک چیزی گفت که به معنای رد کردن درخواست من برای نوشتن دربارۀ خانلری بود. مثل این‌که بگوید خانلری به من چه مربوط است. با خانلری خوب نبود و خیال می‌کنم روابطش از زمانی که در تپه مارلیک کار می‌کرد یا شاید پیش‌تر، از زمانی که دکتر عزت‌الله نگهبان در آنجا کار می‌کرد و خانلری وزیر بود، با او به هم خورده بود و دیگر هم درست نشد. با یکی از شاگردان و نزدیکان خانلری هم که هنگام آزادی اخوان در جلو زندان قصر در برابر او به خاک افتاده بود، هرگز خوب نشد. دکتر موحد حق داشت که می‌گفت خدا نکند روی آن دنده بیفتد. وقتی مطلبش را دربارۀ اخوان نوشت و فکس کرد، دیدم در آن از زانوبوسی آن مرید اخوان یاد کرده است. نوشته بود وقتی جلو زندان قصر، آزادی اخوان را انتظار می‌کشید، «کسی جلو آمد و پرسید آیا من در انتظارم. امیدم؟ گفتم بله. گفت آیا شما آقای گلستانید؟ گفتم بله. به خاک افتاد. زانویم را بغل گرفت و می‌بوسید. می‌گفت اخوان مراد اوست. من ربطی میان این مریدی با زانوی خود نمی‌دیدم».

من آن موقع نمی‌دانستم چه کسی در جلو زندان در مقابل او به خاک افتاده است. مطلب گلستان را عینا چاپ کردم. بعد از چاپ، مرتضی کاخی زنگ زد گفت فلانی می‌دانی این شخص که گلستان می‌گوید کیست؟ گفتم نه، ولی لابد دوستان ما می‌دانند. گفت مثلا کی؟ من به‌طور اتفاقی نام همان شخصی را بردم که گلستان چوب‌کاری‌اش کرده بود و در کار مجله به ما یاری می‌داد. کاخی خندید، گفت خود اوست. گلستان خود او را چوب زده است. کاخی خیال کرده بود من دانسته آن را به چاپ سپرده‌ام. شرمنده شدم ولی کار از کار گذشته بود. خوشبختانه نام شخص را ننوشته بود و خیلی‌ها هم مثل من نمی‌دانستند. سال‌ها گذشته بود و موضوع فراموش شده بود.

صحبت من با دکتر موحد ادامه داشت. از این شاخ به آن شاخ شدیم. صحبت کامشاد پیش آمد. کامشاد از آبادان گلستان را می‌شناخت و به او ارادت داشت و این احترام و ارادت تا همین چند سال پیش ادامه داشت، اما چند سال پیش، یک شب که در خانۀ گلستان بودند، بین‌شان بگومگویی پیش آمد. به کامشاد برخورد. رابطه‌شان به هم ریخت و دیگر درست نشد. دکتر موحد گفت آن شب که بین کامشاد و گلستان بگومگو شد آنجا بود. کنجکاو بودم بدانم چه پیش آمد که قهر کردند. گفت هیچی بابا، داشتند شوخی می‌کردند. یک‌دفعه گلستان حرفی زد که به کامشاد برخورد. چیز مهمی نبود. کامشاد مثل بچه‌ها قهر کرد. سید داشت شوخی می‌کرد، اما کامشاد یهو به هم ریخت. «در حالی که گلستان خیلی به گردن کامشاد حق داشت».

اشارۀ دکتر موحد به حق داشتن گلستان بر گردن کامشاد مربوط به گذشته‌های دور بود. نگفت چه حقی داشت ولی می‌دانستم. خود کامشاد در «حدیث نفس» نوشته است. بعد از کودتای ۲۸ مرداد، دورۀ بگیر بگیر توده‌ای‌ها بود. کامشاد که عضو حزب توده بود و در خوزستان فعالیت داشت برای آنکه دستگیر نشود، خود را به تهران منتقل کرده بود و در تهران، محل کارش در همان اتاق گلستان بود. یک روز که کامشاد به محل کارش رسید و پشت میزش نشست، بین او و گلستان ماجرایی گذشت. از زبان کامشاد بشنویم:

«روزی در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۳ ابراهیم گلستان نزدیک‌های ظهر به اداره آمد. رفت پشت میزش نشست، اندکی قلم زد، ناگهان سر برداشت و خونسرد با لحنی طبق معمول پر ریشخند، گفت: «حسن کامشاد، اگر در گیر‌و‌دار این روزها، روزهایی که تشکیلات حزب توده درهم می‌شکند، روزهایی که رفقای شما بیشتر و بیشتر به زندان می‌افتند، روزهایی که شما صبح که خانه را ترک می‌کنید هیچ مطمئن نیستید که شب به خانه برگردید، روزهایی که هر آن ممکن است مأموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و شما را بازداشت کنند، روزهایی که...، کسی بیاید و بگوید آقای کامشاد مایلید بروید در دانشگاه کیمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید، چه جوابش می‌دهید؟» فقط گفتم: «ابراهیم خواهش می‌کنم بگذار به کارم برسم، حوصله ندارم». سکوت کرد و هر یک به کار خود پرداختیم. ساعتی بعد گلستان دوباره سر برداشت و گفت «آقای کامشاد من ساعت یک بعدازظهر پرسشی از شما کردم. پرسیدم: اگر در گیرودار...» و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت و نیز سؤال آخر را. نگاهی التماس‌آمیز به او انداختم، گفتم «ابراهیم، خواهش... اذیت نکن». باز خاموش نشست. این صحنه تا عصر چندین بار تکرار شد. بار آخر دیگر تاب نیاوردم، با عصبانیت گفتم «با کمال میل می‌پذیرم، دستش را هم می‌بوسم، همه عمر سپاسگزارش می‌مانم... راحت شدی؟» خیلی خونسرد گفت «خب، این را اول می‌گفتی». گوشی تلفن را برداشت، شماره‌ای گرفت و گفت «پروفسور لیوی» و لحظه‌ای بعد، سلام‌وعلیکی به انگلیسی و افزود «با دوستم صحبت کردم، خوشحال می‌شود شما را ببیند.» و پس از مکثی کوتاه «بسیار خوب، بسیار خوب» و گوشی را گذاشت. رو به من کرد و خیلی جدی، در هر حالی که به ساعت مچی‌اش می‌نگریست، گفت: «آقای کامشاد، ساعت شش تشریف ببرید هتل دربند، پروفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کیمبریج منتظر شماست!» کلمه‌ای از حرف‌هایش باورم نشد، همه را شوخی لوس بی‌مزه‌ای قلمداد کردم. به اعتراض گفتم «‌ابراهیم، این دیگه امروز چه بساطی است!» و به دنبالش سکوت هر دو. ولی در دلم آشوب افتاده بود. در فکر بودم ابراهیم گلستانی که در دو سه ماه گذشته به ملاحظه وضع روحی من کلمه‌ای حرف سیاسی و حزبی با من نزده، چرا امروز به سخن درآمده و این چنین پیله کرده؟ مدتی گذشت. ابراهیم، این بار با لحنی بسیار ملایم‌تر، در حالی که باز به ساعت نگاه می‌کرد، گفت «حسن دیرت می‌شود ها، نمی‌روی؟» گفتم «ابراهیم ...» مهلتم نداد، حالا او به التماس افتاده بود: «حسن پاشو برو! پیرمرد منتظر است». رفتم. اما در طول راه منتظر بودم به دربند که می‌رسم، مشتی از دوستان مشترک ما دم در ورودی هتل ایستاده باشند، کف بزنند و مرا هو بکنند و متلک بگویند. اما کسی آنجا نبود، اطلاعات هتل هم گفت: بله، آقای پروفسور در بالکن منتظرتان هستند و پیشخدمتی مرا به بالکن راهنمایی کرد».

به غیر از این، گلستان یک‌بار دیگر هم به کامشاد خدمتی بسزا کرده بود. وقتی گلستان پستش را در شرکت نفت ترک می‌کرد تا استودیوی گلستان را راه بیندازد، به کامشاد گفت به آدمی مثل تو احتیاج دارند و کامشاد بعد از دیدن آدم‌های مؤثر به‌جای ابراهیم گلستان نشست. درواقع دکتر موحد به اشاره می‌گفت با چنین خدماتی که گلستان به کامشاد کرده است نباید چیزی موجب رنجش کامشاد می‌شد که با گلستان قهر کند. حرفش درست بود. فقط مورد کامشاد نبود. گلستان در آن دوران به هر کس که دستش رسیده خدمت کرده است. داستان نجف هم مثل کامشاد است. گلستان برای فروغ، برای اخوان و بسیاری دیگر هم چنین کارهایی کرده بود.

موحد گفت وقتی نجف از زندان آزاد شد، هیچ‌کس او را نمی‌پذیرفت. من فکر کردم بروم پیش فلاح و کارش را در شرکت نفت درست کنم. برای هیچ‌کسی از این کارها نکرده بودم. برای نجف کردم، ولی فلاح رد کرد. گفت من این کار را نمی‌توانم بکنم. در چنین موقعیتی گلستان، نجف را به استودیوی گلستان برد. همه یادشان می‌رود که نجف در چه حال بود. 

مورد نجف را خود گلستان برای من تعریف کرده بود و در کتاب «گفت‌وگو با گلستان» آورده‌ام. گروهی را برای فیلم‌برداری «موج و مرجان و خارا» به جنوب فرستاده بود. ازجمله افراد آن گروه کریم امامی و نجف دریابندری بودند. در گچساران رئیس سازمان امنیت به گروه گیر داد که نجف دریابندری نباید اینجا باشد. گروه ناچار به بازگشت شد. در تهران گلستان به اسماعیل رائین گفت برود ببیند چه می‌گویند. رائین رفته بود اما نتیجه‌ای نگرفته بود. گلستان گفته بود من چه‌کار باید بکنم؟ رائین رفته بود وقت بگیرد که خود گلستان برای مذاکره برود. وقت نداده بودند، گفته بودند خودمان می‌آییم. سرانجام، «یک آقایی آمد و گفت این نمی‌شود. من هم لجم گرفته بود، گفتم: آقا جان، هر که در را باز بکند بیاید بگوید من از طرف سازمان امنیت آمدم، بگوید خودت را از پنجره پرت کن پایین... که من نمی‌توانم. یک ورقه‌ای بدهید که من بدانم. گفتند ما ورقه به کسی نمی‌دهیم. گفتم پس هر کس می‌تواند بیاید خودش را معرفی کند که من سازمان امنیت هستم دیگر! قهر کرد، رفت. تلفن کردند که آقا، این نماینده ما آمده و... من باز همان حرف را زدم. گفتم آقا جان! ببین، هر کس می‌تواند تلفن بکند بگوید من رئیس سازمان امنیت هستم، من سرلشکر پاکروان هستم. من که سرلشکر پاکروان را نمی‌شناسم. یعنی چه آخر این حرف؟ دید من درست می‌گویم. گفت آقا شما فلان روز بیایید فلان جا. یک جایی دنبالۀ خیابان ایرانشهر، خانه‌ای بود، رفتیم آنجا. یک آقایی آمد، خیلی کوچولو، به اسم سرهنگ فرزد، سرهنگ فرزاد، سرهنگ فرزین، یک چنین چیزی. گفتم آقا، دستگاه باید حرفش منطقی باشد، نمی‌شود این‌جوری رفتار کرد. این پسره را شما حبسش کردید، تمام شده، آمده بیرون. کار هم بهش نمی‌توانید بدهید، کار خصوصی هم نمی‌شود بهش داد؟ خب، تا دیروز به جرم اشتباهی سیاسی حبسش کردید، فردا به جرم واقعی دزدی و آدم‌کشی می‌خواهید حبسش کنید. این کار یعنی چه؟ گفت حرف شما کاملا درست است. گفتم فایده‌اش چیست که حرف من درست است؟ گفت من قبول می‌کنم این آدم با شما باشد، کار هم بکند، اما به منطقه نفرستید». خب کاری نمی‌شد کرد. گفتم نجف پس بیا بنشین ترجمه کن.

صحبت من با دکتر موحد به شعر و شاعری کشید. گفت گلستان شعرشناس بود. بارها من دیده‌ام که سید یک شعر زیبا که می‌خواند اشک می‌ریخت. 

من یاد روزی افتادم که پیش گلستان بودم و او غزلی از سعدی می‌خواند. وقتی می‌خواند خود را می‌گرفت که نگرید. شعر گریه‌آوری نبود. گلستان از زیبایی سخن سعدی، خود را می‌گرفت که نگرید. نسبت به زیبایی، حساسیت فوق‌العاده داشت. همچنین یاد مباحثۀ او با عبدالرحمان فرامرزی افتادم، درباره شعر، در روزنامۀ کیهان، که در «گفته‌ها» هم چاپ شده است. بحث در قالب شعر و وزن شعر بود. گلستان نوشته است: «قالب. این ظالمانه است که از من طلب کنند درد و نشاط و غمم را، و حس و عشق و فکرم را در قالبی که قبلا آماده کرده‌اند بریزم. وقتی بهار بید مجنون را آشفته می‌کند، وقتی شکوفه‌ها به وسوسۀ باد می‌خندند، وقتی که ابر در آغوش نور می‌غلتد، و نرمی تن خود را نثار می‌سازد، و شکل‌های تازه می‌گیرد، قالب کجاست؟ شعر، این عضو خانواده زیبایی و گل و نسیم را چرا باید از نعمتی که دیگران دارند محروم کرد؟ حیف است. شعر یک کوشش رهایی از بند و قید در روح است، آن را چرا به قید و قالب تازه اسیر باید کرد؟ خشت قالب دارد، نسیم قالب ندارد. خشت قالب دارد، گل قالب ندارد. خشت قالب دارد، زن قالب ندارد... .»

بعد، دکتر موحد از فروغ گفت. گفت گلستان فروغ را فرستاده بود لندن، فروغ یک شب آمد که مرا ببر شام. گفتم باشد، برویم. گفت باید لباسم را عوض کنم. گفتم خب، عوض کن. رفتیم خانه فروغ لباسش را عوض کرد. بعد رفتیم شام. وقتی آمدم تهران به سید گفتم مگر تو دیوانه‌ای؟ این را برای چه فرستادی لندن. این آمده بود شرکت نفت ما نتوانستیم استخدامش کنیم. هیچ مدرکی ندارد. گفت موحد تو اشتباه می‌کنی. این آدمی که -البته اینها را من به زبان خودم می‌گویم، سید با عبارت‌های خودش می‌گفت - این آدمی که بارقه‌ای در ذهن دارد، در هر رشته‌ای می‌تواند آن را به کار ببرد. همین‌طور هم شد. فروغ شاعر بزرگی شد. نگاه گلستان فرق می‌کرد. سید پیش کی درس خوانده بود که وقتی فیلم ساخت، درجه یک ساخت. اینکه چشم‌هاش پر اشک می‌شد وقت شعر خواندن، این چیست؟ یک چیزی درش هست دیگر. خب چنین آدمی دوست‌داشتنی است.

دکتر موحد در سال‌های دور یادداشت روزانه می‌نوشت. نمی‌دانم امروز هم می‌نویسد یا نه. دو سه تا دفترچه آورد که هرکدام مال یکی از سال‌های دور بود. بعضی مطالب آن را که به گلستان مربوط می‌شد برای من خواند. جالب بود. ولی مقوله جداگانه‌ای است. شاید یک وقتی باید به آنها رسید و یادداشت‌های مربوط به گلستان را استخراج کرد و زیر ذره‌بین گذاشت. چیزی که حالا می‌توانم بگویم این است که در این یادداشت‌ها آدم متوجه می‌شد که دکتر موحد در آبادان گاهی برای گلستان، مثنوی می‌خواند از جمله همان شعر: «مرغ بر بالا پران و سایه‌اش/ می‌رود بر خاک پران مرغ‌وش» یا حکایت «بر سر جو بود دیواری بلند» که در اول کتاب «جوی و دیوار و تشنه» آمده است. گلستان که گیرنده‌های قوی داشت با شنیدن آنها اسم دو کتابش را از مولانا گرفته است: «شکار سایه» و «جوی و دیوار و تشنه». شاید بد نباشد در آخر مقال، به تیمن مستوره‌ای از یادداشت‌های دکتر موحد را نقل کنم.

چهارشنبه منزل گلستان بودم. شهریور ۱۳۶۲. صادق چوبک هم بود. شب مغتنمی بود. بعد از مدت‌ها سه نفری صحبت داشتیم. گلستان ماهی سامون خوبی خریده به سلیقه خاص خود پخته بود. بحث‌های فراوان کردیم. چوبک همان بدبینی سابق و مألوف خود را درباره مذهب دارد. همه چیز را سیاه می‌بیند. روح صادق هدایت درش حلول کرده. نمی‌دانم با اسلام کینه می‌ورزد که با عرب‌ها به ایران آمد یا از عرب‌ها متنفر است که چرا وسیله نقل اسلام شده‌اند و اسلام در میان آنان پیدا شد. همان حالت عوام را دارد که یا همه را دربست می‌پذیرد و عاشق می‌شود یا همه را یک جا رد می‌کند و کینه می‌ورزد. موضع اینها در برابر اسلام همان موضع میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندوف و ملکم است. فراموش می‌کنند که آن انفجار وحشتناک علم و فلسفه و هنر در ایران و پیدایش رازی و بیرونی و ابن‌سینا و دیگران در ایران پس از آمیختگی‌های فرهنگی حاصل از ظهور اسلام بود. گلستان تعبیرات لطیف دارد. می‌گفت آدم باید یاد بگیرد چطور دست خودش را بگیرد و به گردش ببرد.

دکتر موحد معتقد است که ابراهیم گلستان همواره یک شمشیر آخته در برابر میان‌مایگی و ابتذال بود. در پایان گپ و گفت، فیلمی را که آقای فرشته‌خو، داماد آقای دکتر موحد، از خانه گلستان در انگلیس گرفته است دیدیم. فیلم جالب و باارزشی است و یقینا یک روز به کار خواهد آمد.