|

ابراهیم گلستان و «داستان»هایش

ابراهیم گلستان (1301-1402) چهره‌ای شناخته‌شده در جریان «روشنفکری» ایران است - به‌ویژه به خاطر «داستان»‌هایش. مستند و فیلم هم ساخت و در این‌ها جریان‌ساز هم بود، اما گلستانی که در این‌جا به او می‌پردازم، گلستانِ قصه‌نویس است. ابراهیم گلستان از آن دست نویسندگانی است که هیچ باکی ندارند خواننده از میانه خواندنِ «داستان‌»هایشان کتاب را زمین بگذارد و دست بشوید از خواندن.

ابراهیم گلستان و «داستان»هایش

نادر خسروی: ابراهیم گلستان (1301-1402) چهره‌ای شناخته‌شده در جریان «روشنفکری» ایران است - به‌ویژه به خاطر «داستان»‌هایش. مستند و فیلم هم ساخت و در این‌ها جریان‌ساز هم بود، اما گلستانی که در این‌جا به او می‌پردازم، گلستانِ قصه‌نویس است. ابراهیم گلستان از آن دست نویسندگانی است که هیچ باکی ندارند خواننده از میانه خواندنِ «داستان‌»هایشان کتاب را زمین بگذارد و دست بشوید از خواندن. به‌هیچ‌وجه مرادم این نیست که گلستان بی‌اعتنا به خواننده می‌نویسد. برعکس، دست خواننده را باز می‌گذارد تا خودش تصمیم بگیرد - و این یعنی حداکثر احترام به خواننده و شعور او. درواقع گلستان صرفاً باب طبعِ خواننده و برای رضایت خاطر او نمی‌نویسد. گلستان از سال 1326 -بعد از دوری از فعالیت‌های حزبی- شروع می‌کند به قصه‌ نوشتن. خودش در «گفته‌ها» (روزن، 1377) می‌گوید: «دیدم، نه، نمی‌شود. فکر کردم حالا که نمی‌خواهم مقاله بنویسم و روزنامه‌[ی «رهبر»] را اداره بکنم، پس چه بنویسم؟ گفتم بیایم قصه بنویسم، با قصه نوشتن حرف‌های خودم را بزنم» (جلوتر به این ماجرای گلستان بازمی‌گردم). عمده «داستان»هایش را قبل از سال 1357 نوشت (دست‌کم آثاری که تا امروز منتشر شده‌اند، این را به ما می‌گویند) و بعد از سال 1352 هم نه فیلم ساخت و نه مستند! به نظرم از میان «داستان‌»های ابراهیم گلستان سه «داستان» درخشان‌اند: «از روزگار رفته حکایت»، «مد و مه» و «از راه و رفته و رفتار» -که این آخری در سال 1348 به قلم آمده بود و پنج سال بعد (1353) در مجله اندیشه و هنر و سپس در نشریه لوحِ کاظم رضا (دفترهای پیوسته ۵ و ۶ و ۷ / زمستان همان سال) منتشر شد و این روزها هم نشر بازتاب‌نگار (1402) آن را به همراه برخی یادداشت‌ها و نقد و نظرات گلستان دوباره روانه بازار کرده است. «از روزگار رفته حکایت» اوج فرمی است که گلستان قبلاً در دیگر «داستان‌»هایش به محک آزمون گذاشته بود؛ «مد و مه» هم همان فرم را دارد؛ «از راه و رفته و رفتار» نه «داستان» است، نه «زندگی‌نامه» و نه «خاطرات» و نه «تاریخ». بلکه «یک «بازگویی» از «راه‌های رفته‌»ی یک نسل است» (مدرس‌صادقی، سه استاد). بقیه آثار گلستان، حتی خروس، تصور می‌کنم از این سه تا فراتر نمی‌روند و اتفاق تازه‌ای در آنها نمی‌افتد ـ نه در نثر، نه در «قصه‌گویی». این سه «داستان» معرفِ «قصه‌نویسی» گلستان‌اند و آن نوآوری‌ در فرم و زبان را که او به داستان فارسی «تزریق» کرد، در این سه تا یک‌جا جمع‌ آمده‌اند. این سه تا روی پای خودشان ایستاده‌اند، اما گلستان حتی در دیگر «داستان‌»هایش هم به‌اصطلاح ریش گرو نمی‌گذارد و به هر دری نمی‌زند که خواننده را تا آخر «داستان» به دنبال خودش بکشاند.

بازگویی راه‌های رفته

با این حال در مواجهه با «داستان‌»های ابراهیم گلستان باید کمی احتیاط‌کاری کرد: شاید در نگاه اول خیال کنیم این خود گلستان است که در «داستان»هایش راوی است، اما او چندان در قید و بند این نیست که از زندگی‌ خودش بنویسد. به نظرم او در مقام «ناظرِ» یک روزگار در «داستان‌»هایش حضور دارد ـ و البته نمی‌توان انکار کرد که آثارش رنگ‌وبوی «زندگی‌نامه‌ای» هم دارند.‌ «داستان‌»های او مدام میان خیال و واقعیت پرسه می‌زنند، ولی شاید گاهی خیال‌ در آنها دستِ بالا را داشته باشد، گاهی واقعیت و حتی گاهی خاطرات. برای مثال، خود گلستان در مقدمه «از روزگار رفته حکایت» (بازتاب‌نگار، 1383) می‌گوید: «این داستان منحصراً زاییده خیال است. نه یک روایت از سرگذشت واقعی چند شخص واقعی و، از آن میان، گوینده داستان. خواننده آن را به صورت سرگذشت یک دوره از زندگانی یک جامعه بگیرد. این داستان نزدیک به چهل سال پیش در کتابی به نام مد و مه درآمد همراه با دو داستان دیگر. پهلوی هم بودن آن سه نه از سر تصادف بود، بلکه برای نمایاندن روحیه‌ها و حرکت عمومی جامعه‌ای در گیرودار تحول بود» (از این سه «داستان» بعدها فقط «از روزگار رفته حکایت» جداگانه منتشر می‌شود). باری، گلستان «ناظرِ» یک روزگار بود و بی‌دلیل نیست که واژه «روزگار» مدام در عنوان‌ آثارش می‌آید - دست‌کم در سه‌ چهار اثر و یک بار هم واژه «زمانه» در «برخوردها در زمانه برخورد». خود گلستان هم از این نکته آگاه بود که نقش ناظر روزگار را دارد: هم در گفت‌وگو با قاسم هاشمی‌نژاد در «گفته‌ها» درباره اولین قصه‌اش، «به‌دزد‌ی‌رفته‌ها» (۱۳۲۶، از مجموعه‌‌داستان «آذر، ماه آخر پاییز»، که احتمالاً بهترین قصه این مجموعه هم هست)، می‌گوید می‌خواسته هول و وحشت زمانه‌اش را نشان بدهد و هم در مقدمه‌اش بر اولین چاپ کامل «خروس» (روزن، 1374) می‌گوید مقصود او از این داستان که «در روزهای آخر سال 1348 و تابستان 1349 نوشته است، نمودنِ دید و شناختش از روزگار حاضر و حاکم بود». همین نظاره‌گر بودن بر روزگار و درهم‌‌آمیختن اتفاق‌های آن با «خاطرات» خودش (در کنار نثر متمایزش) گلستان را از دیگر نویسندگان هم‌عصرش جدا می‌کند. مرگ ابراهیم گلستان هم مرگ همان ناظری بود که در «داستان‌»هایش «زندگی» می‌کرد؛ ناظری که فقط نمی‌خواست قصه بگوید و شاید قصه صرفاً بهانه‌ای بود که گفتنِ مشاهداتش از روزگار 

-نثر گلستان هم دستش را در این کار باز گذاشته بود. چون به گمانم نثر او برای همین ناظر بودن پرورده شده بود و تصور می‌کنم اگر گلستان این ناظرِ روزگار بودن را از کارش حذف می‌کرد، این نثر همه جذابیت و ملاحت خودش را از دست می‌داد. خودش هم در مقدمه «خروس» از نوعی «ضرورت» برای این نشان دادن و ناظر بودن یاد می‌کند. قاسم هاشمی‌نژاد در یکی از ستون‌های «عیارسنجی کتاب» (که جعفر مدرس‌صادقی در «بوته بر بوته» گردآوردی‌ و منتشرشان کرده (هرمس، 1398)) به‌ویژه درباره سبک گلستان می‌نویسد: «ما با این سبک ابداعی مواجهیم ـ که انفجاری ا‌ست از اندیشه‌های تندِ بی‌محابا، نهیب‌های هشدارانه، «موعظه‌»های پرطنین». نثر ابراهیم گلستان برای همین انفجارها و نهیب‌ها پرورده شده است. مدرس‌صادقی در «سه استاد» درباره نثر گلستان می‌گوید: «زبان را می‌شد دید. چون که تصویر می‌داد. و می‌شد شنید. چون که موسیقی داشت.» در این ناظرِ روزگار بودنِ گلستان ما فقط با ثبت «وقایع تاریخی» مواجه نیستیم، بلکه بسیاری چیزها مانند رسوم و سنت‌های یک جامعه (مثال برجسته‌اش در خروس) زیر دستش به‌اصطلاح «اسکن» می‌شود، البته کمتر جایی پیش آمده که خود گلستان درباره‌شان داوری بکند. از طرفی دیگر، او در این ناظر بودن صراحت کلام دارد و حتی هیچ کجا نمی‌بینیم که راوی در کارهای گلستان در پی فرصت‌طلبی باشد. گلستان همیشه در برخورد با افراد و در مواجهه با وقایع لحنی صریح دارد و پشت این صراحت قسمی دل‌نگرانی برای سرنوشت یک جامعه را می‌بینیم - شاید نوعی غصه خوردن برای این‌که بر سر جامعه‌ای که او با آن در تماس است چه خواهد آمد. گلستان ‌از خلال همین «اسکن ‌کردن‌»ها و از رهگذر این صراحت کلام بیشتر و بهتر ما را با یک جامعه یا یک دوران آشنا می‌کند.

ساختن از دل ویرانه‌ها

با این حال، به‌گمانم نوعی «امتناع» در «داستان‌»‌های گلستان نهفته است: هم به مرز خاطره‌نویسی می‌رسند و هم از بازگویی خاطرات امتناع می‌کنند؛ هم شرحی تاریخی بر یک دوره یا سرگذشت یک یا چند شخصیت‌اند و هم از این شرح و نقلِ سرگذشت امتناع می‌کنند. به بیانی دیگر، نوعی منطقِ «هم این و هم آن» یا «نه این و نه آن» بر «داستان‌»هایش حاکم است: هم خاطره‌اند و هم نیستند، هم شرحی تاریخی‌اند و هم نیستند. اما چرا گلستان نمی‌خواهد صریحاً خاطراتش را بنویسد یا گزارش تاریخی از یک دوره بدهد؟ چرا شخصیت‌ها و حتی خود راوی در مرزی میان واقعیت و خیال پرسه می‌ز‌نند؟ چه چیزی گلستان را به این امتناع سوق داده است؟ تصور می‌کنم این امتناع، در وهله اول، از پیشینه فعالیت‌های سیاسی گلستان آب می‌خورد: در جوانی به فعالیت‌های حزبی تعلق خاطر دارد و سپس از این فعالیت‌ها می‌گسلد (شرح این ماجرا در «نوشتن با دوربین» آمده است (اختران، 1394)). با این حال ردپای مارکسیسم، گاه صریح و گاه پنهانی، در کار او باقی می‌ماند: انگار او چیزی را از دست می‌دهد و در عین حال می‌خواهد حفظش کند-به‌ویژه در «داستان‌»هایش: «قصه‌ نوشتن برای ابراهیم گلستان ادامه مبارزه بود» (مدرس‌صادقی، «سه استاد»). خود گلستان در مصاحبه‌هایش هم گاهی به این موضوع اشاره کرده‌ است که آن تعلق خاطرِ سیاسی در داستان‌هایش بر جا مانده است - به‌ویژه در «آذر، ماه آخر پاییز». برخی داستان‌های این مجموعه آشکارا درون‌مایه‌ای مارکسیستی دارند و به‌روشنی درمی‌یابیم که گلستان دست‌کم در اواخر دهه 1320 و اوایل دهه 1330 همچنان دل در گرو مارکسیسم دارد، مثلاً در قصه «یادگار سپرده» یا در «تب عصیان» و «شب دراز» و «میان دیروز و فردا» ـ که همگی داستان‌های زندان‌اند و مبارزه. هرچند در دیگر داستان‌هایش این «تعلق خاطر» رفته‌رفته رنگ می‌بازد و هیچ‌گاه کامل محو نمی‌شود، با این وجود آیا روابط گلستان با شرکت نفت (برای تأمین بودجه مستندهایش) و حتی روابطش با دربار علامت سؤال بزرگی نیست پیش‌روی چندوچون این تعلق خاطر به مبارزه‌ و به آن جریان سیاسی‌ای که از آن گسست؟ آیا این مسئله ما را به نوعی تناقض راه نمی‌برد؟ آیا سکوت گلستان درباره برخی چهره‌ها و جریان‌ها از همین جا مایه نمی‌گیرد؟ شاید به اسناد بیشتری نیاز داریم تا بتوانیم گلستان را از این بابت منصفانه «داوری» کنیم (البته نباید از خاطر برد که برخی از آن مستندها تأثیری عمیق بر جریان‌های سینمای مستند در ایران گذاشتند و آثاری درخشان‌اند).

روزها و یادها

یکی از جذابیت‌های کار گلستان این است که وقتی سراغ «خاطرات» می‌رود، شتابی برای یادآوری‌شان ندارد، آهسته و پیوسته مجال می‌دهد هر خاطره‌ای خودش را فرا یاد آورد و در این یادآوری واقعیت و خیال در هم آمیخته می‌شوند. اما گلستان نمی‌گذارد خاطرات ملال‌آور شوند. خاطرات او از نوع اعترافات نیستند و بیشتر از سرِ این دغدغه بازگویی می‌شوند که شناختی از یک دوران و جامعه به خواننده بدهند. به گمانم بهترین جایی که می‌شود «داستا‌ن‌»های گلستان را شناخت، گفت‌وگوی قاسم هاشمی‌نژاد است با او در سال ۱۳۵۱. عنوان این گفت‌وگو هم گویای همین تمرکزِ بحث است: «یک گفت‌وگو درباره داستان‌ها». قاسم هاشمی‌نژاد هر بار که گلستان می‌خواهد حاشیه برود، او را به «داستا‌ن»هایش برمی‌گرداند و مجال نمی‌دهد از این شاخه به آن شاخه بپرد. حتی گلستان با این‌که در دیگر مصاحبه‌ها یا گفت‌وگوهایش بسیار بی‌پروا و بدون ملاحظه با طرف مقابلش حرف می‌زند، در مقابلِ قاسم هاشمی‌نژاد حواس‌جمع است و می‌داند روبه‌روی حریفی قدرقدرت نشسته که خودش هم دستی بر آتش دارد. ما خوشبختانه در این گفت‌وگو عمدتاً درباره «داستان‌»های گلستان می‌خوانیم و کمتر به «حاشیه» می‌رویم (این گفت‌وگو که پسِ آن اختلافی میان هاشمی‌نژاد و گلستان به وجود می‌آید، ابتدا در گفته‌ها آمده بود بی آن‌که اسمی از قاسم هاشمی‌نژاد برده شود، اما بعدها گلستان در مقدمه‌اش بر همین کتاب (کلاغ، 1393) از قاسم هاشمی‌نژاد یاد می‌کند. شرح آن اختلاف هم در «سه استادِ» مدرس‌صادقی آمده (مرکز، 1400)). اما گلستان گاهی در «داستان»هایش توضیحاتی می‌دهد به قصد محکم‌کاری - که گاهی توی ذوق می‌زند؛ نمونه‌اش صفحات پایانی «خروس» یا برخی توصیفات طولانی در چند قصه از قصه‌های «آذر، ماه آخر پاییز». گاهی توصیفات و جزئیاتی می‌آورد که ملال‌انگیزند و ما نمی‌فهمیم ضرورت این حرف‌ها برای چیست و چه کمکی می‌کند که «داستان‌»هایش را بهتر درک کنیم. چون عمدتاً آثار گلستان پیچیدگی خاصی ندارند و این توصیفات و جزئیات و به عبارتی محکم‌کاری‌هایی که می‌کند اضافی به نظر می‌رسند. و برایم سؤال است که چرا گلستان در دام این طول و تفصیل‌های بی‌ربط می‌افتد؟ چرا در «داستان‌»هایش پشت‌بندِ این‌که اتفاقی می‌افتد و همه‌چیز برای ما روشن است، دست به دامان این قسم توضیح و تفسیر اضافی می‌شود و اصرار می‌کند چیزی ناروشن و مبهم نماند؟ این پرسش‌ها چه‌بسا گشوده بمانند؛ پرسش‌هایی‌ که شاید فقط خودش می‌توانست به آنها پاسخ دهد

- خودِ «ابراهیم گلستان».