|

ترکش‌های بمباران شیمیایی سردشت هنوز ادامه دارد

نفس‌های جامانده از زندگی

سایه جنگ هنوز بر سر این آدم‌ها سنگینی می‌کند؛ جنگی که ریسمان زندگی در این خطه را حتی بعد از چهار دهه به یغما برده و درگیری برای نسل‌های بعد از آن همچنان ادامه دارد. اینجا در هر خانه‌ای را که می‌زنی، روایتی تازه از آن روزهای سردشت و درد شیمیایی‌شدن‌ در سینه دارد

نفس‌های جامانده از زندگی
نسترن فرخه خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

سایه جنگ هنوز بر سر این آدم‌ها سنگینی می‌کند؛ جنگی که ریسمان زندگی در این خطه را حتی بعد از چهار دهه به یغما برده و درگیری برای نسل‌های بعد از آن همچنان ادامه دارد. اینجا در هر خانه‌ای را که می‌زنی، روایتی تازه از آن روزهای سردشت و درد شیمیایی‌شدن‌ در سینه دارد. زنان و مردانی که با جای زخم تاول‌های روی بدن و نفس‌های به‌جا‌مانده از آن روزها، زندگی را پیش می‌برند. بمباران شیمیایی سردشت هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. حالا بیشتر خانه‌های کلنگی این شهر ساخته شده و هرج‌ومرج روزمره جانی دوباره به این شهر داده‌؛ بااین‌حال، هنوز گرد مواد شیمیایی به جان این خاک نشسته است. روایت بیشتر آدم‌های این شهر همین است که‌ گرد گاز خردل هنوز در شهر مانده است. این را کارگرهایی که خانه‌های قدیمی را کلنگ می‌زنند، خوب می‌فهمند؛ نفسشان تنگ می‌شود و گاهی کار را نیمه‌کاره رها می‌کنند.

 

 دفن هزاران هزار زندگی

اینجا همه چیز در ساعت 4:15 یکشنبه متوقف شده است. ساعت بزرگی در جلوی قبرستان که یادبود آن روزهای جنگ است. ‌داستان زجر‌کشیدن آدم‌ها از تاریخ و مکان شهادتشان بر روی این سنگ‌های سرد مشخص است؛ از کودک یک‌ساله‌ای که چند ماه بعد از بمباران در یکی از بیمارستان‌های تهران به شهادت رسیده تا جوانی که هشتم تیر سال 66، یک روز بعد از بمباران در سردشت، زندگی‌اش تمام شده است. لا‌به‌لای قبرهای به یادگار از بمباران شیمیایی سردشت قدم می‌زنیم. مرد میانسالی که چند نفر از اعضای خانواده‌اش را همان روزها از دست داده، با ما در این قبرستان همراه است. داستان زندگی بیشتر اسامی روی قبرها را می‌داند؛ آنها هم دوستانش بوده‌اند و هم خویشانش که روزگاری با آنها حشر‌و‌نشر داشته است. قبرهای ردیفی کنار هم را نشان می‌دهد که تعدادشان هم کم نیست؛ فامیلی‌های مشابه با سنگ قبرهای یکدست؛ همه آنها اعضای یک خانواده هستند که روز بمباران با هم به شهادت رسیدند. در بین تاریخ‌های مختلف شهادت، یک چیز عیان است؛ درد کشیدن چند روز تا چند ماه مردمی که مظلومانه زیر بمباران، مرگ عزیزانشان را به چشم دیدند؛ از ادریس کریمی یک‌ساله که بعد از بمباران در تهران به شهادت می‌رسد، تا چندین و چند کودک پنج‌،‌شش‌ساله که با تاول‌های بزرگ تن نحیفشان روی تخت بیمارستان، دیگر چشمانشان باز نشد. مرد همراه ما که لباس کردی به تن دارد، جلوتر از ما قدم می‌زند و داستان زندگی بیشتر اسامی روی سنگ‌ها را روایت می‌کند. باران نم‌نم روی زمین می‌نشیند و خاک قبرستان نرم‌تر می‌شود. حالا دیگر دستش را پشت کمرش گره می‌زند و با گام‌های آهسته از قبرستان بیرون می‌رود؛ زیر لب برای خودش جملات نامفهومی می‌گوید که ما فقط یکی از آنها را می‌شنویم؛ «اینجا همه چیز به تیر 66 برمی‌گردد...».

 جنگ اینجا خانه کرده

سرمای زمستان، همان گرمی اندک ظهرگاهی را هم از ما گرفته است. زیر نم باران جلوی خانه‌ای می‌رسیم که بین اهالی به خانه نریمانی معروف شده است؛ خانه‌ای تخریب‌شده که از روز بمباران و شهادت صاحبخانه به یادگار مانده. آجرهای این خانه از فرط کهنگی، به سیاهی می‌زنند و روی هم تلنبار شده‌اند. پنجره‌های آن به زحمت یادآور خانه‌ای است که روزی پناه امن یک خانواده بوده است. اما مردم این شهر به یادگارهای جنگ خو گرفته‌اند؛ دیگر هیچ رهگذری با کنجکاوی به این ساختمان خیره نمی‌شود و برای دیدن محل اصابت بمب شیمیایی، به کوچه اسدزاده نمی‌رود. تابلوی بزرگی در وسط کوچه اسدزاده محل اصابت بمب شیمیایی را نشان می‌دهد؛ کوچه‌ای که بیش از 70 نفر در در همان ساعات اول قربانی جنگ شدند. بیشتر رهگذران میانسال در این خیابان، آن روزها را خوب به خاطر دارند. حتی جوان‌ها خودشان را وارث همین روایت‌ها می‌دانند. بسیاری از آن آدم‌ها که روز حادثه در این میدان‌ حضور داشتند، در همان قبرستان وسط شهر سال‌هاست‌ به خاک سپرده شده‌اند. اما حالا زنان و مردان بازمانده، همه چیز را در خاطر دارند. روایت همه آنها مشابه است؛ یکی از بمب‌های شیمیایی عراق کنار درخت وسط کوچه اصابت می‌کند. عبدالله برزگر همان لحظه به شهادت می‌رسد و اهالی تصور می‌کنند این بمب فقط همین یک قربانی را داشته و کسی خبر نداشت که آن یکشنبه، زندگی چند نسل بعد از خودشان را تباه خواهد کرد. بعد از یک ساعت کم‌کم همه شهر متوجه می‌شود عراق با بمب شیمیایی به این منطقه حمله کرده و نفس‌تنگی، تاول‌های بزرگ آبدار و سوزش شدید قرنیه چشم، جان سردشت را می‌گیرد. تیم‌های اعزام از راه می‌رسند، ولی همان ساعات اول بسیاری شهید می‌شوند. تعداد شهدا تا ماه‌ها بعد بیشتر و بیشتر می‌شود. بسیاری از مردم به بیمارستان‌های شهرهای دیگر منتقل می‌شوند و باقی بازماندگان به روستا و کوه‌های اطراف پناه می‌برند؛ اما ارتباط با هر جسم آلوده، قربانیان این حملات را به مرور بیشتر می‌کند. نشانی اثرات شیمیایی در هر خانه‌ای دیده می‌شود. مردم سردشت با آمار بالای تولد نوزادان معلول، نازایی و سرطان نسل‌های بعد از جنگ مواجه هستند که هیچ سهمی در آن نداشتند.

 ما هر روز شهید می‌شویم

بمباران به آب این شهر هم رسیده بود. مردم دستمال‌های خود را در این آب خیس می‌کردند و جلوی بینی و دهانشان می‌گرفتند؛ حالا بخشی از مردم شیمیایی سردشت با همین نفس‌ها شیمیایی شدند. جلوی یکی از خانه‌های این کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌ایستیم، پیرزن سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و ما را به داخل خانه دعوت می‌کند؛ خانه‌ای که دور تا دور پذیرایی،‌ قرص و داروهای رنگارنگ چیده شده است. موهای سفید از روسری کهنه‌اش بیرون زده، صورت سفیدش را جلو می‌آورد و یک جمله را بارها تکرار می‌کند: «کاش همان روزها می‌مردم، حالا هر روز شهید می‌شوم». همان روزهای اول بخش زیادی از خانواده خود را از دست می‌دهد. آن زمان جوانی 30‌ساله بوده که مادر و کل خانواده برادرش در خانه شهید می‌شوند. بعد از چند روز کسی نمانده بود‌ تا جنازه‌ها را خاک کند، برای همین جنازه‌ها بو گرفته بودند. خودش از همان روزها می‌گوید که چند روز بعد با خواهر دیگرش وارد خانه می‌شوند و اجساد را بیرون می‌کشند. با دستمالی پارچه‌ای، قطره‌های اشک روی صورتش را پاک می‌کند و شروع به صحبت می‌کند. هیچ‌کس برای کمک نبود، خودش و خواهر کوچکش با ترس آنکه شیمیایی نشوند، به خانواده آبی می‌زنند و آنها را خاک می‌کنند. آلبوم عکسش را باز می‌کند تا چهره جوانش را که در گذشته جا گذاشته، به ما نشان دهد: آن روز میهمان داشتم که صدایی آمد و فهمیدیم بمباران شده است. از خانه بیرون رفتم تا پسرم را پیدا کنم. نمی‌دانستیم چه شده، از آن هوا در ریه‌هایمان رفت و بعد از یک ساعت فهمیدیم این هوا شیمیایی است. میهمان‌ها را در زیر‌زمین پنهان کردیم. مردم دیگر هم آمدند. نمی‌دانستیم چه کار کنیم، فقط یادم هست ساعت هشت شب پوست تن‌ ما‌ می‌سوخت و روی بدن‌مان آب می‌ریختیم... کاش همان روز می‌مردم تا این‌قدر سختی نکشم؛ از چشمانم تا پوست تنم و ریه‌هایم. تاب خوابیدن ندارم، از سوزش و خارش هر شب سه یا چهار صبح حمام می‌روم. تمام سال‌های بعد از آن روز را در بیمارستان و مطب دکتر بودم. همین ماه پیش چشم دیگرم را عمل کردم که هزینه‌های سنگینی دارد. فردای آن روز یکی از همسایه‌ها با ماشین خودش چند نفر را به تهران برد و من با آنها نرفتم. ماشین آلوده بود و همه آنها شهید شدند. به خودم می‌گویم کاش من هم سوار آن ماشین شده بودم و با آنها تمام می‌کردم. این زندگی نیست که من دارم، من همیشه می‌گویم ما که ماندیم شهید شدیم، از این همه درد و رنج... . آن روز همه استفراغ می‌کردیم و چقدر روز بدی بود. پسر دوستم همان روز شهید شد و من روبه‌روی دوستم نشسته بودم که شیون می‌کرد. لباس پسرش را در بغل گرفته بود... ما حالمان بدتر شد و دیگر به بیمارستان منتقل شدیم. آنجا هر ‌روز ما را به حمام می‌بردند تا این آهک روی بدنمان برود. تمام پوست تنم کنده می‌شد. زخم‌ها و تاول‌های وحشتناکی بود... فکر می‌کردیم خوب می‌شویم و تمام می‌شود، ولی ببین تمام عمر من را گرفت. همان روز دوم که هنوز به تهران نرسیده بودیم، بینایی چشمان من کامل رفت و ‌یک ماه زمان برد تا دوباره دید پیدا کنم. روزی سه دفعه حمام می‌کردیم، ولی گرد شیمیایی در جانمان رفته بود. راستش من از دنیا هیچ چیز نفهمیدم، همه عمرم با نفس‌‌تنگی، اسپری، عمل قرنیه و سوزش همیشگی پوست گذشت. نزدیک 40 سال است که حتی یک شب راحت نخوابیده‌ام و هر شب با سوزش و خارش تنم از خواب بیدار می‌شوم و حمام می‌کنم، بعد از پماد و داروهایم استفاده می‌کنم تا دوباره بخوابم. لعنت بر صدام و لعنت بر هر جنگی...

 جنگ در اتاق من ادامه دارد

بمباران شیمیایی در اتاق خیلی از خانه‌های این شهر تمام نشده است؛ خانه‌هایی که دستگاه اکسیژن و قرص و اسپری بخش همیشگی برای زندگی آنها شده. او هم زنی شبیه به زن‌های دیگر است که جنگ فرزندانش را یکی پس از دیگری گرفته است. جوان فعالی که اوایل انقلاب شاغل موفقی بوده، اما در اوج جوانی با درد شیمیایی‌شدن خانه‌نشین می‌شود. حالا زندگی‌اش در عمل‌های پی‌در‌پی ریه، چشم، مفاصل و سوزش همیشگی پوست تنش خلاصه می‌شود. آن روز بمباران، دخترش تازه زایمان کرده بود و خانه‌شان میهمانی بود. بمباران گرد آبی‌رنگی در شهر پخش می‌کند و آنها بی‌خبر از خطر این مه، از خانه بیرون می‌روند. جنگ پیش از این بمباران، در بمباران‌های قبلی، پسر هفت‌ساله‌اش را از او گرفته بود. با سرفه‌های ممتد از آن روز می‌گوید که بمباران در وسط کوچه کودکش را شهید می‌کند. اما جنگ باز هم از او قربانی می‌گیرد. از 10 فرزندش، بمباران شیمیایی تنها پنج نفر را باقی می‌گذارد و همسرش هم با نفس‌تنگی در دهه 80 شهید می‌شود. به زبان کردی حرف می‌زند و پسر جوانش برای ما توضیح می‌دهد: «‌مادر می‌گوید زندگی برایش سخت گذشته است. یکی از پسرهایش همان روزهای بمباران شیمیایی شهید می‌شود. بعد هم عوارض این بمباران باعث سرطان چهارتا از خواهرهای من شد و هر سه طی 10 سال یکی‌یکی فوت کردند. هر‌کدام پرستار، معلم و مدیر بودند... راستش مادر و پدرم کارت جانبازی گرفتند، اما درصدها خیلی کمتر آن چیزی است که باید باشد».

مادر با گوشه روسری خیسی چشمانش را پاک می‌کند و جملاتی می‌گوید؛ «مادرم از همان روزها می‌گوید که ورم چشمانش آن‌قدر زیاد شده بوده که دیگر هیچ کجا را نمی‌دید‌، با حالت استفراغ به بیمارستان منتقل شدند...». مادر دست روی پاهای ناتوان از حرکت خود می‌گذارد و می‌گوید: «من همه عزیزانم را از دست دادم. پسردایی‌ام یک پسربچه داشت آن را در بغل گرفته بود تا نجات دهد، اما هر دو بعد از چند روز شهید شدند. من مادر، برادر، همسر و همه را از دست دادم. اغلب آنها با درد و زجر در بیمارستان‌ها تمام کردند. اما ما ماندیم تا زندگی کنیم، ولی این زندگی نیست، به‌ولله این زندگی حق ما نیست. چند روز بعد از بمباران، چون همه از شهر رفته بودند، بعضی جنازه‌ها روی زمین مانده بود و بو گرفته بود. حتی کسی هم از ترس به آنها دست نمی‌زد... طول کشید تا زندگی به شهر برگردد. بعد از چند ماه هم که به خانه‌ها برگشتیم، هرچه مواد غذایی و خوراکی بود، دور ریختیم. همه وسایل را دور ریختیم. زندگی برای ما مردم سردشت سخت گذشت...». تنها یادگار گذشته برای این مردم، آلبوم‌های عکسشان در پستوی خانه‌هاست. آلبوم عکسی را جلوی ما باز می‌کنند با تصاویر بسیاری‌ که سال‌هاست‌ دیگر آنها را ندیده‌اند؛ از خواهرهای جوان که با عوارض بمباران دیگر در بینشان نیستند تا دیگر خویشاوندان که شهید شده‌اند. چهره‌های خندان با لباس‌های کردی در یک عروسی مجلل که حالا دیگر نیستند.

 زخم‌های به‌جا‌مانده

پسر جوانی بود که بمباران، خانه آنها را ویران کرد و پدر، برادر و زن برادرش را از دست داد. ترس از هر صدا او را منقلب می‌کرد. خودش می‌گوید: از هر صدایی می‌ترسیدم و همه من را مسخره می‌کردند تا روز بمباران شیمیایی. عکس ویران‌شده خانه را نشان می‌دهد؛ خانه‌ای تخریب‌شده و کودکانی که روی آجرهای آن با دمپایی ایستاده‌اند. در آن بمباران سال 59 تصویر برادرش را در ذهن دارد که در آوار مانده بود. این‌طور روایت می‌کند که وقتی جلوی خانه رسیدم، تنها یک ویرانه دیدم. جلو رفتم و برادرم را دیدم که سرش بیرون مانده بود. از زیر آوار نجاتش دادم، شکمش پاره شده بود و روده‌اش بیرون بود. او را به بیمارستان رساندیم و زنده ماند، اما سخت گذشت، خیلی سخت. می‌خواستند از من پنهان کنند که بقیه اعضای خانه شهید شده‌اند، ولی من می‌دانستم از آن آوار دیگر کسی زنده نمانده است. بعد هم که بمباران سردشت شروع شد... شاید یک ساعت بعد از بمباران فهمیدیم که این گاز شیمیایی است که در هوا پیچیده و بوی خیلی بدی دارد. حدود 20 دقیقه هواپیمای عراقی در هوا چرخید و ما از ترس در پناهگاه مانده بودیم؛ همین باعث شد تا گاز بیشتر فروبنشیند و اثر کند... یکی از دوستانم می‌گفت خوب که شدم دیگر به سردشت برنمی‌گردم، اما شهید شد و جنازه‌اش را در همین قبرستان خاک کردیم.‌ همه چیز پر از ترس بود برای ما. یادم هست‌ بیشتر چیزها آلوده بود؛ مثلا من ماشینم را شسته بودم و فکر می‌کردم از مواد شیمیایی پاک شده و خواهر و برادرم را سوار آن کردم و به تهران رفتیم، اما همه ما با همان ماشین شیمیایی شدیم و هر کجا از پوست بدنمان که با ماشین تماس داشت، تاول زد.‌ خیلی‌ها با ماشین شخصی به شهرهای دیگر رفتند که بین راه بینایی چشم‌شان تمام شد‌ و دیگر نتوانستند ادامه دهند. نفس‌تنگی، استفراغ و... خیلی روزهای بدی بود. در بیمارستان پوست و تاول‌های تن ما را با تیغ می‌تراشیدند. فکر نمی‌کردیم زندگی ما حتی به اینجا برسد. شاید اگر همان روزها شهر را قرنطینه می‌کردند، تعداد جانبازان کمتر می‌شد. یادم هست دختر یکی از دوستانم شیمیایی شده بود و باید با من به ایتالیا اعزام می‌شد. پسرش نمی‌دانست چه کار کند، به او گفتم من هم برای درمان می‌روم و دخترش را به من سپرد، اما او دوام نیاورد و جسدش را به ایران برگرداندند.

 تنها ماندم

‌همه خانواده‌اش را در یک ماه از دست داد؛ مرد میانسالی که هنوز هم با خاطرات همان روزها سر می‌کند. هر‌کدام از اعضای خانواده‌اش بعد از اعزام در بیمارستان یکی از شهرهای کشور به شهادت رسیدند. لا‌به‌لای موهای سفیدش دست می‌کشد و از آن روزها می‌گوید؛ یکی از اعضای خانواده ما نوزادی چند‌روزه بود که به تهران آورده بودند، اما اسمش در هیچ فهرستی نبود، گم شده بود. در آن شلوغی همه چیز در‌هم بود، آن‌قدر گشتیم تا در بیمارستان امام خمینی پیدا شد. گذشته‌ها دیگر گذشت و رفتگان هم برنمی‌گردند، اما بعد از این همه سال چه اتفاقی افتاد؟ آن روزها هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود. اما برای پوست سوخته و نفس‌تنگی و چشمان بیمار ما چه کردند؟ جز یک کلینیک که حتی یک متخصص شیمیایی هم ندارد...

 یادها

حالا پیرمردی است که با یاد آن روزها، قطره‌های اشکش سرازیر می‌شود. خودش را شرمنده خانواده می‌داند؛ چون یادگار روزهای بمباران اعصاب ضعیف و تنی مجروح برای او شده است. با خنده می‌گوید:‌ یک چیزهایی را فقط خودمان می‌فهمیم، مثل خلط‌های همیشگی که گاهی مایه آبروریزی است. اینها را که نمی‌توان گفت... عجب روزهایی بود. وقتی بمباران شد، همه خانواده سوار بر ماشین شدیم و از شهر بیرون رفتیم، کم‌کم چشمانم جایی را ندید... در بیمارستان مهاباد قطره در چشمم ریختند و فکر کردم خوب شدم، اما تاول‌ها یکی‌یکی بزرگ و گوشتی شد... حتی دکترها هم نمی‌دانستند باید با ما چه کنند.‌ من مرگ خیلی از آدم‌ها را دیدم، یاد همه آنها درد این روزهای زندگی من است. دوستی داشتم که با خانواده در خانه شهید شدند... یاد او همه وجودم را به درد می‌آورد.‌ همه زندگی می‌کنند، ولی من خیلی سال است که با سختی و خاطرات آدم‌هایی که رفته‌اند، سر می‌کنم‌.

 زندگی‌های زخمی‌شده

اینجا بیشتر آدم‌ها تجربه دردهای ریوی خودشان یا عزیزانشان را دارند. جنگ برای او حسرت یک عشق نافرجام شد. بمباران‌های سردشت هیچ‌وقت تمام نشد. بعد از حملات شیمیایی، در بمباران‌های بعدی هم قربانی‌های بسیاری در این شهر چشم از جهان فروبستند. با انفجار شیشه‌های خانه خرد می‌شود و همسرش جا‌در‌جا شهید می‌شود، خودش و نوزاد 40روزه‌اش را بیهوش به بیمارستان می‌برند. همه یادشان هست که تکه‌های گوشت داماد خانواده را از دیوار جمع می‌کردند. خواهرش از آن روزها می‌گوید: «خواهرم تازه یک سال بود که ازدواج کرده بود، وقتی فهمید همسرش شهید شده، مثل دیوانه‌ها مدام او را صدا می‌زد... البته بعد از آن ازدواج کرد و الان دو پسر از همسر دومش دارد، اما در همان روزها گیر کرده است. از آن سال هیچ‌وقت او را تنها نگذاشتیم؛ چون از هر تنهایی می‌ترسد. حتی از صدای باران هم می‌ترسد. با هزار درد شیمیایی همیشه در بیمارستان و دکتر است. جنگ زندگی خواهرم را تباه کرد».

 جنگ خستگی برای مادران

از همسرش بی‌خبر بود؛ دیگر نه نامه‌ای و نه تماسی تا آنکه به او اطلاع می‌دهند همسرت اسیر شده است. غم 10 سال اسارت را به دوش کشید تا آن روز بمباران. خط‌های روی صورتش 70‌سالگی او را به نمایش می‌گذارد. او هر دردی را به جان خریده تا برای بازگشت همسرش سرپا باشد. بمباران پسرهایش را شیمیایی کرد. از آن روز می‌گوید: به خیابان رفتم و به دنبال پسرهایم می‌گشتم. همه در خیابان بودند و هر‌کس پی عزیزی می‌گشت. بوی بدی در هوا پیچیده بود، دستمال خیس جلوی دهانمان گرفته بودیم و هیچ‌کس نمی‌دانست باید چه کار کنیم... یکی از پسرهایم شهید شد و دو پسر دیگرم با عوارض آن روز سر می‌کنند. بعد از 10 سال هم همسرم برگشت، ولی آشفته بود، با هر صدایی به هم می‌ریخت، در اسارت خیلی شکنجه شده بود و بر اثر همان هم هشت سال بعد به شهادت رسید. جنگ همه زندگی را از ما گرفت.‌

 جنگ پایان زندگی است

جنگ، کودک و بزرگسال نمی‌شناسد. جنگ با بی‌رحمی زندگی را از همه می‌گیرد و آدم‌ها را برای چند نسل ویران می‌کند؛ همچون آدم‌های به‌جا‌مانده از بمباران شیمیایی سردشت که تنها وارثان تاریخ شفاهی آن روزها هستند و باید آن‌قدر روایت کنند که همه جهان درد آنها را به خاطر بسپارد. جانبازانی که زندگی برای آنها در درد و بیماری ناشی از بمباران خلاصه شده است. زنان و مردانی که جنگ زندگی را از آنها گرفت و حتی نسل‌های بعد از آنها هم روی خوش زندگی را ندیدند. اینها تنها روایت‌های شاهدان آن روزها‌ست که باید تا همیشه در تاریخ ثبت شود.

یادداشت عکاس

سهند تاکی: زندگی؟ هرچه هست لااقل زندگی نیست... آنهایی که رفته‌اند، حداقل سنگ مزاری به اسمشان هست که هراز‌گاهی مردم یادشان کنند. جوانان امروزی شهر هم عموما‌ چندان در جریان بمباران و رنجی که روزگاری بر مردمان گذشته‌شان رفته، نیستند. کلینیک مخصوصی هم برای قربانیان بود که رأس ساعت اداری تعطیل و مسئولان، ادامه راه خدمت را در منزلشان دنبال می‌کردند. راستش، بود و نبود ما آنجا در چشم قربانیان آن‌قدر مهم نبود؛ ما مشتریانی فصلی بودیم که هرازگاهی از ویترین پرزرق‌و‌برق دردشان گوشه‌ای را می‌دیدیم و سرآخر هم بدون درک جان‌ کلام آنها، آنجا را ترک می‌کردیم. به هر حال، ۳۶ سال از آخرین باری که یک نفس راحت کشیده‌اند، گذشته و خبرنگاران زیادی به دیدنشان رفته‌اند و این دید و بازدید برایشان عادی بود. با‌این‌حال، اوضاع عجیب و دردناکی بود. نمی‌دانستند از دردشان بگویند یا از سختی تهیه داروهایشان. وقتی از مادری خواستم برای توصیف حجم داروهایی که‌ استفاده می‌کند، چند دارو روی میز بگذارد، آن‌قدر داروهایش متعدد بود که ناگهان میز غیب شد. حس غریبی بود؛ آنها پس از تعریف وقایع، از شدت سرفه، خلط، گلویشان را می‌گرفت و اجازه صحبت‌کردن نمی‌داد و من از شنیدن این حجم از درد، بغض گلویم را می‌گرفت و دستم به عکاسی نمی‌رفت. ما که در آخر برگشتیم، ولی این جمله مادری شیمیایی را هیچ‌گاه از یاد نخواهم برد: مادر جان، این‌ کاری که ما می‌کنیم هرچه هست لااقل زندگی نیست...