|

برای ایران چه کرده‌ایم؟

سال‌ها پیش در دانشکده اقتصاد استادی داشتیم که توسعه ایران درس می‌داد؛ درسی که یادم نیست سه واحد بود یا چهار واحد اما استادش سعی می‌کرد چیزی بگوید که فارغ از واحدهای کوچک درسی، دغدغه پیشرفت و عمران ایران را با همه زخم‌ها و دردهایش در بطن دانشجویان بنشاند.

علی دهقان سردبیر روزنامه شرق

 سال‌ها پیش در دانشکده اقتصاد استادی داشتیم که توسعه ایران درس می‌داد؛ درسی که یادم نیست سه واحد بود یا چهار واحد اما استادش سعی می‌کرد چیزی بگوید که فارغ از واحدهای کوچک درسی، دغدغه پیشرفت و عمران ایران را با همه زخم‌ها و دردهایش در بطن دانشجویان بنشاند. نامش فریدون نوایی بود، از همان معلم‌هایی که گوش تا گوش کلاس درس‌شان پر می‌شود و جایی برای نفس‌کشیدن نیست، شاید کسی شبیه استادِ ارجمند و گرانمایه شفیعی‌کدکنی، برای دانشکده کوچک ما که گروهی از دانشجویانش رؤیاهای صادق خود را در نفس‌های گرم استاد نوایی جست‌وجو می‌کردند. او همچنان تداوم دارد و تمام‌قد به زندگی احترام می‌گذارد، البته قدی که سایه‌اش کمی خمیده و شانه‌هایش فرتوت شده‌اند. در کهریزک زندگی می‌کند، در سرای سالمندان ولی هنوز به انتهای دلش نرسیده است. تلخ است دیدنش اما وقتی می‌خندد و شادی را به تو هدیه می‌دهد و از ستایش زندگی و امید می‌گوید باز هم کنج کهریزک کلاس درسی می‌سازد که می‌شود در گوشه‌ای از آن سایه گرفت و آسوده شد. چند روزی می‌شود که فکر می‌کنم متن سالنامه 1402 را با خاطره‌ای از فضای او آغاز کنم، نه اینکه چون ساکن کهریزک شده است بخواهم مرثیه‌ای برایش بخوانم، بلکه از آن جهت که معلمی را می‌شناسم با سودای مهر میهن و دردانه‌ای در دل که به گمانم نباید نگاهش زمین بماند و از یاد برود. او همیشه بالای برگه امتحانی‌اش می‌نوشت: «آنقدر نگو این کشور برای من چه کرده است، یک بار بپرس من برای ایران چه کرده‌ام». چند وقت پیش که برای دیدنش رفته بودم، در پاسخ پرسشی که از توسعه ایران داشتم گفت: «همه رمز و راز توسعه ایرانی در همان پرسشی است که در پیشانی برگه سؤالات امتحانی می‌نوشتم». برگه‌های امتحانی او و آن پرسش طلایی برای همیشه در ذهنم مانده‌اند و بعد از این همه سال از درون تلنگر می‌زنند. راز این پرسش به گمانم در مهری جاودانه نسبت به میهن نهفته است؛ مهری که آدم را به جایی می‌رساند تا در چشم‌انداز نگاهش بداند باید خدمتی کند و خدمتی ساخت تا سرزمین مادری هر روزش سری بلندتر نسبت به روز قبل از آن داشته باشد. گلایه‌های مداوم و ناکارآمدی‌های پی‌درپی اجرایی مثل قیچی دولبه‌ای می‌مانند که در روندی معکوس تن توسعه را زخمی و بالندگی‌اش را کوتاه می‌کنند. شاید حتی این نوع دیدن باید به رسم و کنشی مدنی تبدیل شود که آدم‌های یک مام میهن، حتی در تمثیل از خود بپرسند من برای آبادانی میهنم چه کرده‌ام. فرقی هم نکند که یک شهروند معمولی هستند یا دولتمردی در ساختاری نفتی که ظاهرا دولت‌بودن در روشمندی‌های نفتی طعمی شیرین و احیانا تنی آسوده‌تر از ارگانیسم‌های غیرنفتی دارد، ولی با این همه چنین پرسشی قطعا می‌تواند راهگشا باشد. رابطه پرسش و پرسشگری با توسعه شبیه رابطه تنفس و زنده‌ماندن است. حیات وقتی می‌چرخد که تپش‌های سینه تداوم یابد. برای توسعه نیز این‌گونه است. حیات در پیشرفت، بدون پرسش، که آگاهی را می‌جوید و پویایی را تضمین می‌کند، لاجرم در سایه توقف می‌ایستد. بهترین فرضیه نیز این است که پرسشگری مولد شکل بگیرد و تبدیل به یک امر عمومی شود. البته شهروندان عادی می‌توانند از نداشتن امکانات برای ایستایی در همراهی با گستره رشد سخن بگویند یا حتی بهانه بیاورند، اما شرایط برای مدیرانی که کارشان با تکیه بر امکانات عمومی تسهیل کمک به توسعه است، قطعا تا حد زیادی فرق می‌کند. چاله‌های توسعه‌مندی که مسیر ترقی را عکس می‌کنند، زمانی رخ می‌دهند که مجریان اجرایی وقتی خود را در مقابل این پرسش قرار می‌دهند (که من برای میهنم چه کرده‌ام) یا چیزی برای گفتن ندارند یا پاسخی که می‌دهند زخمش عمیق‌تر می‌شود و دردش جانکاه‌تر. چه باید کرد؟

پاسخ این پرسش دشوار است اما می‌شود در متنی برای انتهای سال و جایی که سرمایش به روشنی بهار می‌رسد، از چیزهایی سخن گفت که دور نیستند اما دورشان کرده‌ایم. کاش می‌شد هر روز منفعت‌های طبقه‌بندی‌شده در قالب منفعت‌های گروهی و جناحی که در خود می‌چرخند به منفعت‌های بزرگ‌تری به نام منفعت میهن می‌باختند. آدم‌هایی که راویان این باخت می‌شوند قطعا کارهای بزرگ‌تری کرده‌اند و در جایی درون خود سری بلند دارند که پی روی پی گذاشته‌اند برای سقفی که آسایش سرزمین‌شان را می‌سازد. این روزها شاید بیش از هر زمان دیگری به پرسشگری نیاز داریم و احیای پرسشی که من آن را در سال‌های دانشکده و از معلمی آموختم که وقتی توسعه ایران درس می‌داد به آرزویی اندیشه می‌کرد که در آن و در مقابل نام میهن، طبل همه با یک هجوا و با یک عمق تنها صدای قلب ایران را تکرار کند، نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. فقط هنوز نمی‌دانم چرا در همان دانشکده و در میان همان دانشجویان و در میان همان اساتید بودند کسانی که او را عنصر نامطلوب صدا می‌زدند. درد این است!