|

صلحی در دوردست نیست

اپیدمی جنگ

جان اشتاین‌بک در میانه جنگ جهانی دوم در نامه‌ای خطاب به بهترین دوستش نوشت: «همه‌ خوبی‌ها و قهرمان‌ها دوباره برمی‌خیزند، سپس سقوط می‌کنند و باز می‌ایستند. این بدان معنا نیست که شیطان پیروز می‌شود ـ‌‌که هرگز نخواهد شدـ اما به این معنا هم نیست که هرگز نمی‌میرد».

اپیدمی جنگ

جان اشتاین‌بک در میانه جنگ جهانی دوم در نامه‌ای خطاب به بهترین دوستش نوشت: «همه‌ خوبی‌ها و قهرمان‌ها دوباره برمی‌خیزند، سپس سقوط می‌کنند و باز می‌ایستند. این بدان معنا نیست که شیطان پیروز می‌شود ـ‌‌که هرگز نخواهد شدـ اما به این معنا هم نیست که هرگز نمی‌میرد».

جهان در دهه 1990 میلادی با چشم‌اندازی از صلح، به پیشواز جنگ سرد رفت؛ اما حالا با گذشت تقریبا سه دهه، جهان در آستانه جنگ جهانی دیگری است. اروپا شاهد یکی از ویرانگر‌ترین درگیری‌های نظامی خود است. در خاورمیانه نبرد تلخی بین اسرائیل و حماس در جریان است که آتش جنگ را هر لحظه در این منطقه بی‌ثبات شعله‌ورتر می‌کند. در آن ‌سوی جهان‌ (در شرق آسیا) نیز هرچند درگیری‌ای وجود ندارد، اما صلحی هم در میان نیست؛ چین قدرت بلامنازعه به‌شمار می‌رود و با سرعتی غیرقابل ‌تصور در حال تبدیل‌شدن به یک ابرقدرت نظامی بی‌چون‌وچراست. در چنین هیاهویی، بسیاری از جهانیان فراموش کرده‌اند که شعله‌های آخرین جنگ جهانی، چگونه ناگهان شعله‌ور شد. برای اکثر مردم، مفهوم جنگ یادآور رویدادهایی است که در طول جنگ جهانی دوم روی داد ‌یا مجموع تحولاتی که در دسامبر 1941 میلادی با حمله ژاپن به پایگاه دریایی ایالات ‌متحده در ‌‌«پرل‌هاربر» به ‌وقوع پیوست. پس ‌از آن بود که با اعلام جنگ از سوی آدولف هیتلر، یک درگیری همه‌جانبه بین قدرت‌های مدعی در میدانی به وسعت تمام جهان به‌ وقوع پیوست.

درواقع جنگ جهانی دوم با حضور سه ابرقدرت مدعی آغاز و از اروپا تا اقیانوسیه را درگیر کرد و در نهایت به نقطه‌ای رسید که هیچ‌کس از تیررس آن در امان نماند. اکنون نیز آمریکا با گذشت چند دهه، دقیقا در بزنگاهی قرار گرفته که جنگ جهانی دوم کلید خورد؛ دوره‌ای پر از ابهام و با روابط درهم‌تنیده بازیگران جهانی، آن‌هم در جهانی به‌‌غایت ملتهب. البته شرایط کنونی برای ایالات ‌متحده در قیاس با زمان جنگ جهانی دوم قدری متفاوت است؛ واشنگتن در سال 2024 با اتحادی متشکل از دشمنان روبه‌رو نیست و بدون شک آنچه در جریان جنگ جهانی دوم رخ داد، بار دیگر تکرار نمی‌شود. بازیگران کنونی عزمی برای فتح جهان ندارند و همین موضوع، شرایط را برای کاخ‌ سفید دشوارتر از دهه 90 میلادی کرده است.

بااین‌حال، با آغاز جنگ در اروپا و خاورمیانه، روابط بین دولت‌ها آشکارتر شده است؛ مسئله‌ای که شاید باعث ‌شود سناریوی وحشتناک‌تری رقم بخورد؛ بحرانی که از نظم بین‌الملل کنونی عبور کرده و دورانی را خلق می‌کند که به هیچ رویدادی از سال 1945 تا به امروز شباهتی ندارد. این وضعیت به‌سادگی می‌تواند به جنگ‌ جهانی دیگری تبدیل شود.

برای فهمیدن این موضوع، فقط کافی است وقایع جنگ جهانی دوم را بررسی کنیم. آمریکایی‌ها از این جنگ، دو تجربه منحصربه‌فرد دارند. در آن زمان، واشنگتن بسیار دیر وارد جنگ جهانی شد؛ یعنی دو سال بعد از حمله هیتلر به لهستان و چهار سال پس‌ از آنکه ژاپن به چین حمله‌ور شد. در حقیقت واشنگتن به‌طور هم‌زمان وارد دو میدان نبرد شد و جنگ، شکل جهانی به خود گرفت. بنابراین از دسامبر 1941 به بعد بود که ائتلاف‌ها شکل گرفت و دقیقا مشخص شد چه دولتی با چه کشوری در حال جنگ است. ولی نکته شایان تأمل‌ آنجاست که وحشتناک‌ترین درگیری تاریخ به‌گونه‌ای دیگر رقم خورد.

جنگ جهانی دوم نتیجه سه بحران منطقه‌ای بود؛ تجاوز ژاپن به چین و اقیانوسیه، تلاش ایتالیا برای تشکیل امپراتوری در مدیترانه و فشار آلمان برای در دست‌ گرفتن قدرت در اروپا ‌یا حتی کل جهان. اما تمامی این درگیری‌ها ریشه در موضوعی واحد داشت؛ رهبران خودکامه‌ای که برای تسلط‌ یا تصاحب منطقه‌ای مهم، تنها به ‌زور و خشونت می‌اندیشند. آنان در حقیقت به گسترش «اپیدمی بی‌قانونی» کمک کردند؛ سخنی که فرانکلین روزولت آن را به زبان آورد.

شباهت در اهداف؛ ابهام در میدان نبرد

وضعیت میدان نبرد در آن زمان چندان روشن نبود و تضاد عجیبی نیز وجود داشت. قدرت‌های فاشیستی به‌‌جز تمایل برای تغییر وضع موجود و ایجاد نظامی غیرلیبرال، هیچ شباهتی به‌ یکدیگر نداشتند. هیتلر که زمانی ژاپنی‌ها را به سخره می‌گرفت و تا اواخر دهه 1930 آنها را رقیب خود می‌دید، اوایل سال 1936 مجموعه‌ای از پیمان‌های امنیتی را با توکیو امضا کرد. در آن‌ سو، آلمان تحت هدایت هیتلر، با ایتالیای تحت کنترل بنیتو موسولینی در چند جبهه همسو بود. تضاد اما زمانی آشکار شد که آلمان در سال 1938 برای بقای خود، طرفدار چین شد و سال پس ‌از آن و بعد از امضای یک اتحاد ضمنی با اتحاد جماهیر شوروی، به دشمن شماره یک توکیو تبدیل شد. بااین‌حال، مسکو و توکیو‌ چندی بعد، پیمان عدم تجاوز امضا کردند؛ پیمانی که تنها تا سال 1945 دوام داشت. مجموعه این عوامل به ‌تدریج باعث شد بحران‌های منطقه‌ای با یکدیگر ادغام شوند و شرایط به‌قدری روشن شود که امروز بتوانیم آن را بررسی کنیم. در آن زمان، اولا با وجود اهداف مشخص و گاهی متضاد، قدرت‌های فاشیستی شباهت‌هایی اساسی با یکدیگر داشتند؛ تمامی آنها به ‌دنبال تغییر نظم جهانی، آن‌هم به ‌واسطه تاکتیک‌های جنگی بودند. پس عبور از دموکراسی‌های نیم‌بند، امری اجتناب‌ناپذیر بود. این اوضاع را می‌توان در سخنان وزیر خارجه وقت ژاپن دید که می‌گفت: «در نبرد بین دموکراسی و توتالیتاریسم، بدون شک دومی پیروز است و جهان را در دست خواهد گرفت». درواقع یک همبستگی ژئوپلیتیکی و البته ایدئولوژیکی بین ابرقدرت‌های خودکامه وجود داشت و آنان را در اهداف و نبردی که خودشان بذر آن را کاشته بودند، به یکدیگر نزدیک می‌کرد. بنابراین جنگ جهانی دوم تحت یک رقابت سه‌گانه و البته برای کسب برتری در مناطق کلیدی آغاز شد.

در گام بعدی، این نبرد در درون خود وابستگی متقابلی را خلق کرد؛ بی‌ثباتی یک منطقه به‌ معنای تشدید تنش در مناطق دیگر بود. برای مثال، می‌توان گفت حمله ایتالیا به اتیوپی در سال 1935 هرچند با مخالفت جامعه ملل همراه بود، اما راه را برای بازنظامی‌سازی «راینلند» توسط ارتش آلمان نازی در سال 1936 هموار کرد. با ورود نیروهای نظامی به این منطقه -‌نخستین بار پس از جنگ جهانی اول‌ـ معادلات منطقه‌ای تغییر کرد و در نهایت منجر به بی‌اعتباری پیمان‌های ورسای و لوکارنو شد. همچنین آلمان در سال 1940 میلادی با شکست فرانسه، راه را برای بریتانیا باز کرد تا با خلق فرصتی ‌بی‌نظیر برای توکیو، اجازه دهد در آسیای جنوب‌ شرقی نفوذ کند. به همین دلیل، تاکتیک‌های نظامی نیز شبیه‌سازی می‌شدند؛ استفاده از حملات هوایی توسط بریتانیا در اتیوپی باعث شد‌ آلمان نیز از همین تکنیک علیه اسپانیا‌ و ژاپن علیه چین استفاده کند.

در میان این‌همه هیاهو و تغییر تاکتیک‌ها، مدافعان نظم جهانی بیش‌ از پیش سرگردان و تضعیف شدند. برای ‌مثال، بریتانیا مجبور بود در قبال سیاست‌های هیتلر در اتریش و چکسلواکی محتاط‌تر رفتار کند؛ زیرا از سویی منجر به‌ به‌خطر‌‌افتادن اهداف امپراتوری ژاپن در آسیا می‌شد و از سوی دیگر،‌ توان رویارویی با ایتالیا را در دریای مدیترانه نداشت.

این دو عامل در نهایت باعث به ‌وجود آمدن عامل سوم شدند؛ سیاست‌های مخرب جهان را به اردوگاه‌های مختلف تقسیم کرد. در اواخر دهه 1930 میلادی، آلمان و ایتالیا در برابر دیگر رقبا متحد شدند‌ و ژاپن نیز به امید آنکه بتواند مانع دخالت‌های ایالات ‌متحده در آسیا شود، به این دو کشور ملحق شد و در نهایت اعلام کردند‌ قصد دارند با برنامه‌های مشخص، نظم جدیدی را در جهان خلق کنند. این اتحاد باعث نشد تا روزولت دست از سیاست‌هایش بردارد و همان‌طور که در سال 1941 نوشت، او متقاعد شد که خصومت در اروپا، آسیا و حتی آفریقا، بخشی از یک درگیری بزرگ جهانی است. با اوج‌گرفتن درگیری‌ها، تمامی کشورها مجبور شدند برای خنثی‌کردن کارت‌های روز میز، دست به اتحاد علیه رقیب بزنند. هنگامی‌که ژاپن به هاربر حمله کرد، هیتلر به آمریکا اعلان‌ جنگ داد و واشنگتن وارد درگیری‌ای‌ شد که وسعت آن تمام اروپا و اقیانوس آرام را در بر می‌گرفت؛ جنگ جهانی دوم.

شباهت‌های انکارنشدنی

بسیاری در طول جنگ سرد و اوج تنش‌ها بین ایالات ‌متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، می‌پنداشتند که جنگ جهانی بعدی بین این دو قدرت که از لحاظ ایدئولوژی، سیاسی و اقتصادی در برابر هم صف‌آرایی کرده بودند، به ‌وقوع خواهد پیوست؛ اما با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، این احتمال از بین رفت. پس از تجزیه شوروی، بسیاری بر این باور بودند که دوران جنگ‌ به اتمام رسیده و نظم لیبرالی همه جهان را در بر می‌گیرد؛ اما دیری نپایید که خوش‌بینی‌های دهه پایانی قرن بیستم، جای خود را به بدبینی‌هایی داد که امروزه جهان را احاطه کرده است.

شباهت‌های میان آن دوران و شرایط کنونی، بدون شک بسیار درخور ‌توجه است. جهان امروز دقیقا مانند دهه 30 میلادی با سه چالش مهم روبه‌رو است. چین با سرعت عجیبی در حال تجهیز قدرت نظامی خود است؛ شاید با این هدف که به قدرت برتر جهان تبدیل شود و با راندن آمریکا از غرب اقیانوس آرام، کنترل این منطقه را در دست بگیرد. در آن‌ سو، روسیه در حال نبرد برای بازپس‌گیری شرق اروپا و احیای شوروی سابق است و جنگ اوکراین را نیز می‌توان در همین راستا تعبیر کرد. در خاورمیانه همیشه ناآرام‌ نیز گروه‌هایی مانند حماس، حزب‌الله لبنان، حوثی‌های یمن و برخی از گروه‌های مقاومت در عراق، در حال جنگ مستقیم با اسرائیل و جنگ پنهان با ایالات ‌متحده هستند. وجه اشتراک این درگیری‌ها با آنچه در دهه 30 روی داد، همان شرایط مهم ژئوپلیتیکی و تمایل به کشورگشایی حکومت‌های خودکامه است. بااین‌حال، تفاوت بزرگ آنجاست که همگی آنان به‌ دنبال نابودی نظمی هستند که رهبری آن بر عهده ایالات ‌متحده است. پکن، مسکو و حتی تهران در این درگیری‌ها یک هدف مشترک را دنبال می‌کنند؛ مبارزه با آمریکا و متحدانش.

آتش‌‌ دو چالش از سه چالش موجود، شعله‌ور شده است. جنگ در اوکراین درواقع یک رقابت باطل بین روسیه و غرب است؛ نبرد طولانی و سختی که می‌تواند در انتها ولادیمیر پوتین را از صحنه بین‌الملل حذف کند. حمله حماس به اسرائیل در اکتبر گذشته نیز در همین راستا تعبیر می‌شود؛ نبردی که بدون شک آتش درگیری‌ها را در کل منطقه شعله‌ور نگه می‌دارد. اما چالش سوم، یعنی مبارزه چین با ابرقدرتی آمریکا، بدون جنگ نظامی ادامه دارد. پکن سعی می‌کند نفوذ خود را به آرامی در آسیا و اقیانوس آرام گسترش دهد و آن را با هر تاکتیک غیرنظامی حفظ کند. بااین‌حال، اگر موازنه موجود در تنگه تایوان تغییر کند، چین نیز به‌جز حمله نظامی، کارت دیگری برای بازی ندارد.‌

همچنین مانند دهه 30 میلادی، اهداف مشترکی نیز بین رقبا وجود دارد. برای ‌مثال، روسیه و چین هرچند اکنون در نبردی متفاوت هستند، اما هر دو می‌خواهند برتری در آسیای مرکزی را از آنِ خود کنند و از سوی دیگر چشم به خاورمیانه نیز دوخته‌اند؛ پیشروی‌ای که بر منافع ایران در منطقه سایه می‌اندازد. پس اگر این قدرت‌ها در نهایت بتوانند بر دشمن مشترک خود فائق آیند، ممکن است بر سر تقسیم منافع با یکدیگر دچار تضاد شوند و این دوستی در پرده، به رقابتی عیان تبدیل شود. بااین‌حال، آنچه اکنون کاملا مشهود است، آن است که در کنار جنگ علنی در اوکراین و جنگ نیابتی در خاورمیانه، درگیری‌های مخفیانه‌ای در منطقه اوراسیا نیز در حال شکل‌گیری است.

در چنین شرایطی، پکن و مسکو با استراتژی مشترک ازجمله فروش تسلیحات، تعمیق همکاری‌های دفاعی و امنیتی و اجرای مانورهای نظامی که نشانگر همبستگی ایدئولوژیک بین دو کشور است، سعی دارند تا راهبردی مشخص را به نمایش بگذارند. دقیقا مانند سال 1939 میلادی، یعنی زمانی ‌که آلمان و شوروی تحت پیمان مولوتوف–ریبنتروپ (پیمان عدم تجاوز) توانستند بدون خطر درگیری در اروپای ‌شرقی ‌پیش بروند، اکنون چین و روسیه نیز می‌توانند در رقابت با واشنگتن و متحدانش، در نظامی‌ترین منطقه جهان، مشارکتی هماهنگ داشته باشند. از سوی دیگر، جنگ اوکراین باعث شد تا همکاری‌ها در اوراسیا بین روسیه‌ و ‌ایران و روسیه و ‌کره شمالی محکم‌تر شود و چالشی پیچیده را به‌ وجود آورد که دولت‌های تجدیدنظرطلب را از حل آن عاجز کند. درواقع پهپادها، مهمات توپخانه‌ای و موشک‌های بالستیکی که ادعا می‌شود از طریق تهران و پیونگ‌یانگ تأمین شده‌اند، در کنار کمک‌های اقتصادی پکن و مسکو، منجر به تشکیل ائتلافی نانوشته شده که دست بالاتری را در برابر کی‌یف و حامیان غربی آن دارد.

آنچه موضوع را عمیق‌تر می‌کند، آن است که روسیه در حال انتقال دانش نظامی و فناوری‌های حساس خود به این کشورهاست. فروش هواپیماهای پیشرفته به تهران و ارائه کمک به برنامه تسلیحاتی کره‌ شمالی و حتی کمک احتمالی به پکن برای ساخت نسل بعدی زیردریایی تهاجمی، در همین راستا تعریف می‌شود. در چنین شرایطی، وقتی به جنگ حماس با اسرائیل نگاهی می‌اندازیم، متوجه می‌شویم همین تشابهات در خاورمیانه نیز در حال وقوع است و حماس با تسلیحات چینی،‌ روسی و حتی ساخت کره‌ شمالی در حال نبرد با دشمن دیرینه خود‌ اسرائیل است‌ و همان‌طور که پوتین هم‌زمان با حمله حماس گفت: «درگیری‌های اوکراین و خاورمیانه بخشی از یک مبارزه واحد و بزرگ‌تر است و سرنوشت روسیه و کل جهان را رقم می‌زند».

تفاوت اساسی در ایدئولوژی

تفاوت اصلی و اساسی بین جهان کنونی و رویدادهای سال 1930، ابعاد و مقیاس تجدیدنظرخواهی است. روسیه، چین و ایران هرچقدر به نظر تحلیلگران مانع صلح جهانی باشند، باز هم نمی‌توانند تمام‌ یا بخشی از شریان‌های حیاتی را تحت نفوذ خود درآورند. دیگر تفاوت موجود نیز آن است که هنوز در شرق آسیا صلحی نیم‌بند و ضعیف وجود دارد؛ اما اگر آن‌طور که ایالات‌ متحده هشدار می‌دهد، چین نیز سیاست خصمانه‌تری را در پیش بگیرد، به‌زودی شاهد فوران شعله‌های جنگ و درگیری در این منطقه از جهان نیز خواهیم بود.

چنین درگیری‌ای فاجعه‌بار خواهد بود. هرگونه تجاوز چین به تایوان می‌تواند منجر به جنگ با ایالات‌ متحده شود و دو زرادخانه هسته‌ای و دو ارتش قدرتمند را مقابل یکدیگر قرار دهد. این جنگ احتمالی به‌گونه‌ای جهان و اقتصاد جهانی را تحت تأثیر قرار می‌دهد که دیگر تأثیرات ناشی از جنگ‌های اوکراین و غزه بر مناسبات تجاری و سیاسی به چشم نمی‌آیند. این جنگ نتیجه‌ای به‌جز تقسیم جهان به دو اردوگاه را نخواهد داشت؛ ایالات ‌متحده تلاش خواهد کرد جهان دموکرات را علیه چین متحد کند‌ و پکن برای پیروزی، به آغوش روسیه و دیگر کشورهای خودکامه پناه می‌برد.

از همه مهم‌تر، اگر چنین آتشی با آتش نبردهای دیگر ادغام شود و جنگ در آسیای‌ شرقی را به یک میدان بزرگ تبدیل کند، جهان در موقعیتی قرار می‌گیرد که از دهه 1940 میلادی تاکنون مانند آن را تجربه نکرده است؛ بحرانی که به سرتاسر اروپا، خاورمیانه و منطقه کلیدی اوراسیا‌ کشیده خواهد شد و آتشی را خلق می‌کند که مهار آن تا سال‌ها غیرممکن است. هرچند ابرقدرت‌هایی مانند آمریکا و اروپا مراقب هستند که جنگی واحد و فراگیر شکل نگیرد، اما نباید فراموش کرد که جنگ‌های جهانی زمانی به وجود آمدند که آمریکا و سایر مدافعان نظم موجود، برای پایان درگیری‌ها و حفظ مناطق استراتژیک، وارد معادلات و معاملات بین‌المللی شدند.

اما خوش‌بینانه می‌توان گفت که برای محقق‌نشدن چنین سناریویی، دلایل و شواهد بی‌شماری هم وجود دارد. یکی از اصلی‌ترین دلایل، آن است که نه واشنگتن و نه پکن اراده‌ای برای آغاز چنین جنگی ندارند و همین امر باعث فروکش‌کردن شعله‌های جنگ در اوکراین و حتی خاورمیانه نیز می‌شود. همچنین انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا ‌یکی دیگر از دلایل عدم تحقق جنگ و درگیری در آسیای‌ شرقی است. دولت بایدن و به تبع آن دموکرات‌های آمریکایی می‌دانند که در صورت تشدید جنگ در خاورمیانه‌ یا آغاز نبردی کوچک در آسیا، انتخابات را به جمهوری‌خواهان و رقیب اصلی بایدن، یعنی دونالد ترامپ، واگذار خواهند کرد. با روی کار آمدن احتمالی ترامپ، معادلات اما دستخوش تغییرات چشمگیری می‌شود؛ او تنها کسی است که توانایی آن را دارد که چنین کابوسی را به واقعیت تبدیل کند. ترامپ هرچند وارد جنگ جدی با روسیه نخواهد شد، اما دشمنی دیرینه‌ او با پکن می‌تواند جهان را به سمت بحران وحشتناکی سوق دهد؛ بحرانی که به‌ احتمال ‌زیاد، روسیه را در کنار دولت احتمالی ترامپ قرار نمی‌دهد.

به همین دلیل، دولت بایدن در تلاش است هم‌زمان هم از اسرائیل و هم از اوکراین حمایت کند. اما این دو میدان جنگ که هنوز واشنگتن یکی از بازیگران اصلی آن نیست، باعث شده‌ ایالات ‌متحده در حوزه نظامی و دفاعی ضعیف‌تر از گذشته شود. کاخ سفید مجبور است از یک‌ سو با هدف بازدارندگی نیروهای نیابتی و آنچه واشنگتن آن را تحقق اهداف تهران در منطقه می‌خواند و از سوی دیگر برای بازنگه‌داشتن شریان‌های حیاتی دریایی، بخشی از نیرو‌هایش را در خاورمیانه مستقر کند. همچنین مجبور است بخشی از دارایی‌های نظامی‌اش مانند موشک‌های تاماهاوک را علیه نیروهای حوثی خرج کند؛ تجهیزات نظامی‌ای که برای رویارویی احتمالی با پکن بسیار استراتژیک هستند.

این در حالی است که وزارت دفاع آمریکا از سال 2010 میلادی همواره در تلاش بوده تا برای رویارویی با چین، از خاورمیانه فاصله بگیرد و وارد هیچ درگیری‌ای نشود. سیاست‌های پنتاگون در حقیقت بر این اساس اتخاذ شده بود که با نفوذ به آسیای‌ شرقی و حمایت از تایوان، اجازه تحرک بیشتر به چین را ندهد؛ سیاستی که با کاهش توانایی نظامی آمریکا و ورود به چالش‌های متعدد، شکست خورد و این کشور کمونیستی را بر آن داشت که به گسترش نفوذ خود بیندیشد.

شکست این سیاست از سوی دیگر دشمنان ایالات ‌متحده را جسورتر کرد. آنان می‌دانند که ابرقدرت درگیر در چند جبهه، برای دادن پاسخی درخور به ‌تمامی چالش‌ها، توانایی محدودی دارد. اما باید دید‌ با روی کار آمدن یک جمهوری‌خواه باز هم واشنگتن خواهان حفظ و حمایت از متحدان قدیمی‌‌ خود مانند اروپا و اسرائیل هست یا خیر؟ پرسشی که پاسخ آن می‌تواند آغازگر نبرد جدیدی در منطقه‌ای دیگر از جهان باشد و کاخ‌ سفید را هم‌زمان با تهران، مسکو و پکن درگیر کند. چنین درگیری‌‌ای بدون شک، توانایی نظامی بزرگی را می‌طلبد؛ وضعیتی که آمریکا هیچ‌گونه آمادگی‌ای برای آن ندارد.

تحقق یک پیش‌بینی

ایالات ‌متحده در سال 1941 نیز آماده ورود به جنگ جهانی نبود، اما توانست با بسیج جهانی و البته دست بالا داشتن در قدرت نظامی و اقتصادی پیروز شود. جو بایدن نیز شاید با امیدبستن به متحدانش، از سویی می‌گوید‌ آمریکا باید دوباره «زرادخانه دموکراسی» جهان باشد‌ و از سوی دیگر، در حال سرمایه‌گذاری برای گسترش مهمات توپخانه و دیگر تجهیزات نظامی ا‌ست. بااین‌حال، او باید بداند که پیروزی واشنگتن در جنگ جهانی دوم، در حقیقت مدیون سال‌ها سرمایه‌گذاری مداوم بوده است، اما اکنون پنتاگون بارها به شرایط بحرانی‌اش برای تولید و توسعه سریع نظامی اذعان کرده و بسیاری از متحدانش نیز در شرایط مشابهی به سر می‌برند. بنابراین ایالات‌ متحده برای بسیج‌کردن متحدانش برای نبرد در میدان چندوجهی‌ یا حتی ورود به درگیری‌های طولانی‌مدت، راه دشواری پیش‌رو دارد و تنها گزینه روی میز برای کاخ ‌سفید، اجتناب از آغاز درگیری با قدرتمندترین رقیب خود در آرام‌ترین منطقه جهان است. واشنگتن اکنون تنها می‌تواند به تولید مهمات اصلی و گسترش توان نیرو‌هایش فکر کند و امیدوار باشد که هیچ‌گاه مجبور نشود آنان را خرج منطقه‌ای خارج از خاورمیانه و اوکراین ‌کند.

چین اما طبق گزارش‌های پنتاگون، در بسیاری از حوزه‌ها از قبیل کشتی‌سازی و تولید تجهیزات استراتژیک به یک قدرت صنعتی تبدیل‌ شده و همچنین توانایی دارد که در رقابت با ایالات‌ متحده، دست به تشکیل بسیج بزرگی بزند. موضوعی که کاخ‌ سفید به آن واقف است و هم می‌داند که اگر جنگی چندوجهی آغاز شود، واشنگتن و متحدانش پیروز بی‌چون‌وچرای آن نیستند و هم مطلع است که تمرکز نظامی و توجه بیش‌ از حد به آسیا، ضربه‌ای جدی به رهبری جهانی این کشور وارد می‌کند. در حقیقت زمانی‌ که خاورمیانه به‌شدت ملتهب و اروپا بسیار آشفته است، هرگونه مجادله با چین برای آمریکا مساوی با خودکشی سیاسی است.

از همین رو، دولت بایدن با برداشتن تمرکز از آسیا، بار دیگر بر خاورمیانه و اوکراین متمرکز شده و تنها امیدوار است که چین دست به اقدام خصمانه‌ای نزند. این سیاست هرچند جهان را وارد جنگ جهانی دیگری نمی‌کند، اما می‌تواند فاجعه‌آفرین باشد؛ چراکه استراتژی پکن هر لحظه می‌تواند دستخوش تغییر شود و صلح در آسیا را نیز بر هم بزند. دقیقا مانند آنچه در سال 2022 میلادی و سال بعد از آن روی داد؛ کاخ ‌سفید تصور می‌کرد ‌با مسکو رابطه‌ای باثبات و قابل پیش‌بینی دارد، ولی با حمله به اوکراین، این تصور از هم پاشید. همچنین در شرایطی که مقامات ایالات ‌متحده فکر می‌کردند آرامشی نسبی در خاورمیانه وجود دارد، حمله هفتم اکتبر و رویدادهای پس ‌از آن ثابت کرد‌ مقامات بلندپایه آمریکا در اشتباهی فاحش بوده‌اند. هرچند این تنش‌ها برای آمریکا جدید نیست، اما اگر موازنه نظامی با ورود چین به این بازی وارد فاز خطرناکی شود، دیگر نمی‌توان امیدی به برقراری همین صلح نسبی داشت.

جنگ‌ها و فجایع بزرگ همواره تا پیش از وقوع آن، غیرقابل‌‌ پیش‌بینی بوده‌اند؛ اما اکنون با بررسی تحولات و تغییرات استراتژیک می‌توان فهمید جهان تا چه اندازه در لبه پرتگاه جنگ جهانی دیگری قرار دارد. آمریکا اگر نتواند قدرت نظامی خود را همچنان حفظ کند و اگر قادر نباشد اختلاف‌هایش را با قدرت‌های درگیر در جنگ، بر سر میز مذاکره حل کند، دیگر نمی‌توان به صلحی پایدار امید بست. اگر دیپلماسی شکست بخورد، جهان به‌زودی شاهد شروع همان جنگی خواهد بود که آلبرت پایک، ‌مستشار نظامی آمریکا‌، یک قرن پیش آن را پیش‌بینی کرده بود؛ جنگ جهانی سوم!

منابع: فارین‌پالسی و بی‌بی‌سی