|

روایتی از دیدار با استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی

با چراغ و آینه

آنچه در فاصله میان زندگی و مرگ اتفاق می‌افتد، تنها می‌تواند خود را به‌کمک یک شبح برقرار نگاه دارد؛ تنها می‌تواند از یک شبح سخن بگوید، با شبحی طرف شود و خود چون شبحی برقرار باشد. به‌تعبیر دریدا1، این «آموختن زندگی با اشباح» است؛ در مراقبت و مصاحبت‌شان، در همراهی و هم‌نشینی‌شان و در مراودۀ بی‌مراوده با اشباح. آموختن به نیتِ دیگرگونه و بهتر زیستن، دقیق‌تر؛ عادلانه زیستن. بیراه نیست که شفیعی‌کدکنی در آستانه گذر از هشت‌‌ دهه‌ونیم از عمرش، از اشباح، از نوعی زیستن با خاطرات سخن می‌گوید: «این روزها خاطرات و گذشته را، شبحِ همه مسائل و وقایع را از دور به یاد می‌آورم». شاید از این‌روست که مدام بر اهمیت خاطرات و ثبت خاطرات تأکید دارد و معتقد است نوشتن خاطره برای آینده و آیندگان کاری ضروری است. «همه وقایع بعدا فراموش می‌شوند.

با چراغ و آینه
شیما بهره‌مند دبیر گروه فرهنگ‌

شیما بهره‌مند: آنچه در فاصله میان زندگی و مرگ اتفاق می‌افتد، تنها می‌تواند خود را به‌کمک یک شبح برقرار نگاه دارد؛ تنها می‌تواند از یک شبح سخن بگوید، با شبحی طرف شود و خود چون شبحی برقرار باشد. به‌تعبیر دریدا1، این «آموختن زندگی با اشباح» است؛ در مراقبت و مصاحبت‌شان، در همراهی و هم‌نشینی‌شان و در مراودۀ بی‌مراوده با اشباح. آموختن به نیتِ دیگرگونه و بهتر زیستن، دقیق‌تر؛ عادلانه زیستن. بیراه نیست که شفیعی‌کدکنی در آستانه گذر از هشت‌‌ دهه‌ونیم از عمرش، از اشباح، از نوعی زیستن با خاطرات سخن می‌گوید: «این روزها خاطرات و گذشته را، شبحِ همه مسائل و وقایع را از دور به یاد می‌آورم». شاید از این‌روست که مدام بر اهمیت خاطرات و ثبت خاطرات تأکید دارد و معتقد است نوشتن خاطره برای آینده و آیندگان کاری ضروری است. «همه وقایع بعدا فراموش می‌شوند.

 

خود آدم‌ها هم خاطرات‌شان را فراموش می‌کنند. تمام مردان دوره دکتر مصدق دیگر نیستند، اکثریت‌شان رفتند و آنها هم که هستند در فراموشی سر می‌کنند. حیف است، این آدم‌ها در تمام جریانات تاریخی و سیاسی بودند و خیلی از مطالب را می‌دانند. باید استفاده کرد.» کدکنی پشیمان است که خاطرات روزانه‌اش را ننوشته و می‌گوید: «الان آن خاطرات با جزئیاتش یادم نیست. کاش نوشته بودم! به هر حال هر کسی از ما اگر بتواند خاطراتش را با جزئیات و دقایق حفظ کند برای آینده مملکت مفید است.» بودن با اشباح به‌تعبیر دریدا نوعی «سیاست خاطره»، «سیاست میراث‌بری» و «سیاست نسل‌ها» خواهد بود؛ او باور دارد درباره اشباح و نسل‌ها و نسل‌های اشباح؛

 

درباره آن دیگرانی که دیگر نیستند، نه حاضرند و نه در حال حاضر زنده، باید به نام عدالت سخن گفت. «به نام عدالتی که هنوز نیست، هنوز آن‌جا نیست، یا دیگر آن‌جا نیست، آن‌جا که عدالت دیگر حاضر نیست، و آن‌جا که عدالت هرگز مثل قانون قابل تقلیل به مقررات یا حقوق نخواهد بود.» برپاداشتنِ عدالت در این قرائت از گذشته و حال حاضر، بدون خاطرات و سخن گفتن با اشباح ممکن نخواهد بود. «هیچ اخلاقی، هیچ سیاستی اعم از انقلابی و غیرانقلابی، ممکن و قابل تصور و عادلانه به نظر نمی‌رسد مگر آنکه در اصولش برای آن دیگرانی که دیگر نیستند یا آن دیگرانی که هنوز آن‌جا نیستند، یا در حال حاضر زنده نیستند، احترام قائل شده باشد». پس باید از شبح سخن گفت، بلکه خطاب به شبح و با شبح سخن گفت. دریدا باور دارد که هیچ عدالتی بدون شکلی از اصل مسئولیت ممکن به نظر نمی‌رسد؛ مسئولیتی ورای لحظه حاضر، درون آنچه لحظه حاضر را از هم می‌گسلد، و در قبال آنان که حی و حاضر نیستند، خواه قربانی جنگ و انواع خشونت‌های سیاسی و غیرسیاسی بوده‌اند، خواه قربانی کشتارهای ناسیونالیستی و نژادپرستانه و استعماری و جنسیتی و یا قربانیان جور و سرکوب امپریالیسم سرمایه‌داری و یا هر شکل دیگری از توتالیتاریسم. به این ترتیب، سخن گفتن از گذشتگان و آن دیگرانی که نیستند، نوعی سیاست خاطره است که برای برپاداشتن عدالت ضروری است.

 

بی‌دلیل نیست که تمام وقت دیدار ما با دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی به گفتن از ضرورت ثبت خاطرات و تعریف یاد و خاطره گذشتگان به‌قصد درک آینده گذشت. دریدا معتقد است بدون ناهم‌زمانی با خود لحظه حاضر، بدون آن‌چه پنهانی لگام از زمان حاضر می‌گسلد و آن را از پاشنه درمی‌آورد، بدون مسئولیت و این احترام به عدالت برای آنان که نیستند، پرسش از آینده معنایی نخواهد داشت. پرسشی که رو به آینده دارد، به‌سوی آینده در حرکت است، از آینده می‌آید و از آینده نشئت می‌گیرد. «می‌آید، می‌آید: مثل بهار، از همه سو، می‌آید./ دیوار،/ یا سیمِ خاردار/ نمی‌داند./ می‌آید/ از پای و پویه بازنمی‌ماند.» («ضرورت»، از مجموعه «در کوچه‌باغ‌های نشابور» شفیعی‌کدکنی). نگاه به آینده، اندیشه و خیالی که به ایستایی و سکون و رخوت راه نمی‌دهد و رو به آینده در حرکت است؛ در کاربرد افعالِ شناور در زمان حال و آینده و در فراخواندنِ افعال مضارع به شعر از سوی شفیعی‌کدکنی پیداست. در همین شعر «ضرورت» و نیز اشعار دیگری از دفترهای «آیینه‌ای برای صداها» و «شبخوانی» و «در کوچه‌باغ‌های نشابور»، ذاتِ بی‌قرار شعر پویای کدکنی از حرکت به‌سوی آینده حکایت دارد.

 

آمار نیز مؤید این ادعاست: عزت‌الله فولادوند2 با اشاره به افعال مضارعِ شعر کدکنی که نشانه پویش و کشش به‌سوی آینده است، در مرور نخستین تجربۀ نیمایی شفیعی‌کدکنی، دفتر «شبخوانی»، درمی‌یابد که از میان 23 شعر، 17 قطعه محمل و مرکبی مگر افعال مضارع و مستقبل ندارند. و به همین منوال است اشعار دیگری از «در کوچه‌باغ‌های نشابور» که شاهکار شاعر باشد و از این میان، معروف‌ترین شعر آن، «دیباچه» است که به آینده نظر دارد: «بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،/ که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند./ بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید/ به آشیانه خونین دوباره برگردند». در دیدار با شفیعی‌کدکنی، زمان گاه به آینده می‌رود. درخت ارغوانِ خانۀ قدیمی کدکنی که روزگاری اخوان‌ثالث با دست خود در باغچه کاشته بود هنوز برجاست و شاید نشانه‌ای از شعر و ردِ اخوان در تاریخ باشد.

 

شفیعی‌کدکنی خاطره کاشتن آن درخت را به یاد دارد و می‌گوید: «اخوان در خانه خیابان نفت یک درخت ارغوان کاشته بود، با اینکه سال‌هاست به آن خانه نرفتم، فکر کنم هنوز آن‌جا باشد.» ارغوانی که در شعر ه. الف سایه، «بیرق گلگون بهار» بود و بنا بود در «شعر خونبارِ» ابتهاج، برافراشته باشد تا «یاد رنگین رفقا» را زنده دارد؛ این‌جا در خانه کدکنی نیز نوعی تذکار است که ایام قدیم را به «کورسویی ز چراغی رنجور» پیوند می‌دهد که اکنون نیز هم‌چنان «قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست». خاطره اخوان‌ثالث برای شفیعی‌کدکنی و ما، یادآور همان تناقضی است که کدکنی در اخوان و شعرش کشف می‌کند و آن را «اراده معطوف به آزادی» می‌خواند. «در این لحظه، هیچ تردیدی ندارم که هر هنرمند بزرگی در مرکز وجودی خود، یک تناقض ناگزیر دارد؛ تناقضی که اگر روزی به ارتفاع یکی از نقیضین منجر شود، کار هنرمند نیز تمام است و دیگر از هنر چیزی جز مهارت‌های آن برایش باقی نخواهد ماند. کشف مرکز این تناقض‌ها گاه بسیار دشوار است... و خاستگاه این تناقض همان اراده معطوف به آزادی است که در کمون ذات انسان به ودیعت نهاده شده است.»3 و اخوان‌ثالث از این لحاظ «نمودار برجسته‌ای از یک هنرمند بزرگ» بود که از دیدِ کدکنی، چندین تناقض را تا آخر عمر در خود حمل کرد و خوشبختانه هرگز نتوانست خود را از شَرّ آنها نجات بخشد.

 

پیداست که شفیعی‌کدکنی، اخوان‌ثالث را جور دیگر دوست دارد و شعر او را از جنمِ دیگر می‌داند که با همتایانش یکسر متفاوت است. دو خصوصیت برجسته که از نظر شفیعی‌کدکنی، شعر اخوان‌ثالث را از دیگر شاعران معاصر جدا می‌کند؛ یکی زبان غنی و پرطنین او است و دیگری، جنبه اجتماعیِ شعرش که تصویرهایی از زندگی و تاریخ معاصر دارد. توفیق اخوان در ایجاد یک زبان مشخص و شیوه بیان فصیح و مستقل تا حدی است که کدکنی او را «پیشوای سبک خراسانی جدید در شعر معاصر» می‌خواند. اما میراث اخوان شاید بیش از همه، سایه‌روشن‌های اوضاع سیاسی و اجتماعی در شعر او باشد که به‌قولِ کدکنی صداقتِ ذاتی دارد، ضمن آنکه با میراث فرهنگی و گذشته ادبی ما پیوندی استوار برقرار می‌سازد. «اخوان نماینده نسلی است که در بازی جانانه و جدی شطرنج حوادث، سخت‌کوشی‌ها کرد و چندین سوارِ پرغرورِ نامدارِ حریفش را در حمله‌های گسترش پی کرد، اما زمانه با او چون مسعود سعد دغایی کرد4 و چنان بود که گویی یکی از چشم‌ها یا دست‌های او به وی خیانت می‌کنند.

 

وقتی آگاه شد که در زیر آن بارانِ خونبارِ غافلگیر جایی برای گریز نداشت. دسته‌ای بودند که شانه‌ای بالا تکاندند و جام زدند (نادر و اسکندر، «آخر شاهنامه») و به زیر چتر پولادین ناپیدایی پناه بردند، یا به هر جا که پیش آمد: «هرکس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس/ یا سوی چتری، گیرم از ابلیس» («آنگاه پس از تندر»). اما او در زیر آن خونبار، آن هر دمِ افزون‌بار، ماند و بر نطح خون‌آلود آن شطرنج رؤیایی، اشک‌های صمیمانه افشاند و پاک ماند.» اخوان همان کسی است که از «باغ بی‌برگی» می‌گفت که «روز و شب تنهاست»، اما به‌تعبیر شفیعی‌کدکنی، در این اوضاع سخت‌کوشی کرد و «مسئولیتی ورای لحظه حاضر» را به گردن گرفت. صداقت و صمیمتِ شعر اخوان از مزیت‌هایی است که شفیعی‌کدکنی بر آن تأکید دارد. طرفه آنکه شعر خود کدکنی نیز از این خصلت‌ها بی‌نصیب نمانده و به‌تعبیر عبدالحسین زرین‌کوب، «شعری جوهردار و بی‌نقاب» است: شعری که «زبان واقعی عصری است که همه‌کس آن را، تمام آن را، فهم نکرده است: شعر واقعی عصر ما در صاف‌ترین و درخشان‌ترین اشکال خویش». به تصویر اخوان نزد کدکنی برگردیم.

 

او اخوان‌ را شاعری بزرگ و انسانی شریف می‌داند که «پرنسیپ‌های اخلاقی را رعایت می‌کرد و خوب هم رعایت می‌کرد». آن‌طور که شفیعی‌کدکنی به خاطر دارد، اخوان را سال 1340 یا 1341 برای بار نخست دیده است، وقتی اخوان بعد از سال‌ها به زادگاهش مشهد می‌رود. «یادم هست که با مرحوم شریعتی بحث می‌کردیم، من هنوز طرفدار شعر کهنه و این‌ها بودم، و «زمستان» تازه منتشر شده بود. به هر حال «آخر شاهنامه» منتشر نشده بود. پس این قضیه مربوط به 36 باید باشد و من با دکتر شریعتی جر و بحث می‌کردیم بر سر نیما... یادم هست که شعر «چاووشی» را با آن لحن قشنگش خواند و همان‌جور هم هی پک به سیگار می‌زد و آن وسط می‌خواند، و من یک مرحله تازه‌ای باز از شعر نو جلو چشمم با شنیدن این شعر زمستان باز شد.»5 مدتی بعد شفیعی‌کدکنی در تابستانی به کدکن می‌رود و تعریف می‌کند که آنجا معلمی که احتمالاً توده‌ای یا به هر حال تحت تأثیر فرهنگ توده‌ای‌ها بوده، به او می‌گوید دیوان شعری از شاعری به نام م. امید دارد، و چاپ اولِ «ارغنون» را که سال 1330 منتشر شده بود به شفیعی‌کدکنی نشان می‌دهد که تا آن روز ندیده بود.

 

«سخت از این کتاب خوشم آمد، و خیلی از شعرهایش را همان زمان حفظ کردم.» مدت‌ها بعد کدکنی، روزی از ایامِ طلبگی، کتاب «زمستانِ» اخوان را می‌خواند. «یک روز رفتم سراغ آقای ناصر عاملی، شاعر خراسانی و پسر مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملی، که از اقران سِنی اخوان و حتی از اخوان هم به نظر من دو سه چهار سالی بزرگ‌تر است و از آزادی‌خواهان و به هر حال از مردان صاحب‌قریحه است در خراسان ما و زندان رفته بود... او یک دکانی باز کرده بود، اهل کتابفروشی هم نبود، مثل این‌که خواسته باشد یک پاتوق فرهنگی برای خودش درست کند، حالا دیگر یادم نیست که دقیقا چه سالی بود. یادم است رفتم توی کتابفروشی‌اش گفتم آقا، کتاب زمستان را دارید؟ نگاه کرد: طلبه و زمستان! و رفت آورد... یادم است با این‌که دوست اخوان بود از شعر نو خوشش نمی‌آمد... پوزخندی زد و گفت: این‌هم یک‌جوری از شعر است، یک نوعی از شعر است». شریعتی آن روز علاوه‌بر خواندن شعرهایی از اخوان و نیما، به تفسیر شعر نو پرداخته و تا حدی که کدکنی در حافظه دارد از جهان‌بینی شاعرِ شعر نو سخن گفته بود؛

 

این‌که شعر نو می‌کوشد تا از دید خود شاعر جهان را ببیند و همان‌جور که در نقاشی فواصل و مناظر و مرایا به‌اصطلاح مطرح است، در شعر نو هم این مناظر و مرایا مطرح می‌شود. و اگر نیما می‌گوید «دریا توفانی و خاموش»، منظور این است که هم چشم حالت توفان و خیزاب‌ها را در دریا می‌بیند، هم صدای امواج به گوش این بیننده که در فاصله دوری است، نمی‌رسد. «دکتر شریعتی هم که ماشاءالله در این‌که کوهی را کاهی بکند و کاهی را کوهی بکند الحق‌ والانصاف یک مهارت معجزآسایی داشت». از این قرار، معرفِ اخوان و حتی نیما به شفیعی‌کدکنی، علی شریعتی بود که به‌گفته کدکنی در آشنایی فکری او با شعر نو خیلی اثر داشت. و این سال‌هایی بود که علی شریعتی یا به‌قولِ شفیعی‌کدکنی، «علی آقا» دانشجوی سال اول دانشکده ادبیات مشهد بود و بیشتر جنبه ادبی داشت و البته سخنرانی‌های مذهبی و سیاسی هم می‌کرد.

 

اما نخستین انجمن‌های ادبی در خراسان با مرحوم شریعتی پا گرفت که ازجمله، «انجمن ادبی پیکار» بود که در حافظه کدکنی باید به سال‌های 1337 یا 1338 برگردد. کدکنی می‌گوید: «از عجایب این‌که سازمان پیکار هم از توی همین انجمن ادبی درآمد». صحبت که به علی شریعتی می‌رسد، هادی خانیکی دیدار چندی پیشِ دکتر کدکنی با پوران شریعت‌رضوی را یادآوری می‌کند که به یادکرد ایام دانشجویی و خاطره اساتیدی هم‌چون استاد خراسانی گذشته بود. دکتر کدکنی می‌گوید: «من بعد از علی شریعتی و پوران شریعت‌رضوی به دانشگاه رفتم. اما با علی آقا رفیق بودم. علی آقا دانشگاه می‌رفت و من طلبه بودم. دورانی که من دانشجو شدم، علی آقا رفته بود پاریس. وقتی هم که او برگشت و استادیار گروه تاریخ در دانشگاه مشهد شد، من دیگر در تهران دانشجوی دکتری بودم. اما بیرون دانشگاه با علی آقا رفیق بودیم و به نظر من آدم برجسته‌ای بود».

 

بعد یاد خاطره‌ای از استاد خراسانی می‌افتد که مانندِ خود کدکنی، از حوزه به دانشگاه آمده بود و در نظر کدکنی «آدمی منحصر و دیدنی» بود. «کتابفروشی‌هایی دور و بر حرم بود که الان هیچ‌کدام وجود ندارند. من هنوز طلبه بودم و به درس خارج فقه آقای میلانی می‌رفتم. یک‌بار به کتابفروشی مرحوم میرزاحسین در بازارچه‌ای رفتم که از طرف حرم به باغ رضوان می‌رفت و مرحومه مادرم آنجا مدفون بود و من شب‌های جمعه یک سری می‌رفتم. یک روز در میانه راه به کتابفروشی میرزا حسین رفتم که بهترین کتابفروشِ طلبگی بود و با پدرم هم دوست بود. از در که وارد شدم گفتم آمیرزا حسین شما دیوان لامعی گرگانی دارید؟ دیدم یک آقایی برخاست با کراوات و کت‌وشلوار نگاهی کرد که یعنی طلبه و این حرف‌ها! در عرف طلبگیِ آن سال‌ها گلستان و بوستان هم کسی نمی‌خواند. کمتر طلبه‌ای بود که مثلا دیوان حافظ خوانده باشد، بسیار به‌ندرت. دیگر این خیلی غیرعادی بود، چون شعرا و ادبای رسمی هم کمتر دنبال دیوان لامعی گرگانی هستند. آن مرد از روی صندلی برخاست و گفت: شما دیوان گرگانی می‌خواهید چه‌ کنید؟ گفتم می‌خواهم بخوانم.

 

گفت معلوم می‌شود که شعر می‌گویی، گفتم شعر می‌گویم. بعد گفت فایده شعر این شاعر چیست؟ از همان موضعی که کسروی وارد بحث می‌شد وارد شد. من هم خیلی قشنگ با او جدال کردم. گفت عجب! اینش را ندیده بودیم. خیلی برایش تعجب‌آور بود. بعد رفته بود دانشکده ادبیات و به دوستان دانشجوی من گفته بود من امروز طلبه‌ای دیدم که خیلی باذوق و عجیب بود. اگر او به دانشگاه بیاید دانشگاه را عوض می‌کند. عیسی نیکوکار و شکوهی رفقای من آمدند گفتند استاد خراسانی خیلی از تو تعریف کرد. این‌ شد که با استاد خراسانی رفیق شدیم و او هرجا می‌رفت از من تعریف می‌کرد. دنیایی بود!» همین آشنایی، راه و رسمِ کدکنی را تا حد بسیاری تغییر داد و او را از اهل مدرسه و طلبگی و اجتهاد دور کرد و به دانشکده ادبیات کشاند. اگرچه خودِ کدکنی دوران طلبگی را تجربه مهم و تکرارنشدنیِ زندگی خود می‌داند و می‌گوید: «بهترین بخش خاطرات من مربوط به دوران طلبگی است. پدرم در سن خیلی کم من را به مدرسه طلبگی برد.

 

کسی که از لحاظ سنی بعد از من قرار می‌گرفت، آقای حکیمی بود. با این‌همه به نظرم پنج سالی از من بزرگ‌تر بود. خدا رحمت کند، آدم شریف و زاهد به معنای خوب کلمه بود. در دوران دانشگاه، دیگران هم همان دانشگاه و همان کلاس و همان تیپ استادها را می‌دیدند، اما دوره طلبگی ممتاز بود». چنان‌که کدکنی روایت می‌کند پدر و مادرش علاقه داشتند که او مجتهد شود و از این‌رو او را به مدرسه نمی‌فرستند، «خیلی از این بابت در آغاز دلگیر بودم. چون می‌دیدم بچه‌های همسایه صبح‌ها کیف‌شان دست‌شان است و می‌روند به مدرسه. لِنجَه6 کردم، برای من هم کیف خریدند، ولی به مدرسه نفرستادند. همان توی خانه و از قرآن و صد کلمه و نمی‌دانم نصاب و جامع‌المقدمات و این‌جور چیزها یاد دادند و بعد هم بردند به مدرسه طلبگی در سن بسیار بسیار کم، هفت هشت سالگی». ذوق ادبی شفیعی‌کدکنی را راهیِ دانشکده ادبیات می‌کند.

 

با این حال وقتی به صرافت ترکِ طلبگی می‌افتد، حتی همان سال اول دانشکده ادبیات، درس خارج فقهِ آیت‌الله میلانی را رها نمی‌کند و در مجلس درس او حاضر می‌شود. به هر تقدیر، استاد سیداحمد خراسانی که خط و ربطِ سیداحمد کسروی را داشت، سهم بسیاری در کشاندن شفیعی‌کدکنی به دانشکده ادبیات داشته است. «من اصلا اعتقادی به این‌که دانشکده بروم نداشتم. بعد استاد خراسانی آمد و عده‌ای از جوان‌ها را تشویق کرد. تازه دانشکده ادبیات درست شده بود. به هر حال، ما به فکرمان افتاد که برویم به دانشکده ادبیات و درس دانشکده ادبیات را بخوانیم و به‌اصطلاح، حالا ذوقا که توی کار ادبیات هستیم رسما هم برویم ادبیات بخوانیم... دیپلم گرفتم همان ‌زمان‌ها و رفتم دانشکده ادبیات و کنکور دادم». کدکنی در آزمون سراسری با رتبه اول به دانشکده ادبیات خراسان راه می‌یابد و دوره لیسانس را طی می‌کند.

 

بعد از آن برای ادامه تحصیل به تهران می‌آید و سال 1344 دوره فوق‌لیسانس را در دانشکده ادبیات آغاز می‌کند. دورانی که ادبای بزرگی هم‌چون استاد بدیع‌الزمان فروزانفر و دکتر معین در دانشکده کلاسِ درس و بحث دارند و کدکنی به راهنماییِ دکتر پرویز ناتل‌خانلری رساله «صور خیال در شعر فارسی» را تمام می‌کند؛ رساله‌ای که به‌قولِ فولادوند «اجتهاد کدکنی در زبان و ادبیات فارسی» به‌واسطه آن پذیرفته شد و به همین اعتبار به عضویت هیئت‌علمی دانشگاه تهران درآمد. شفیعی‌کدکنی روزهای دانشکده را به یاد می‌آورد که با دکتر رضا براهنی هم همکار بود و به خاطر دارد که ازقضا براهنی یک روز به او تلفن می‌زند و می‌گوید می‌‌خواهم خبر بدی بدهم؛ دکتر شریعتی فوت کرد.

 

«دکتر براهنی همکارم بود. در دانشکده ادبیات، من در گروه ادبیات فارسی بودم و او در گروه ادبیات انگلیسی بود، ولی خیلی با هم انس داشتیم. برخلاف آنچه در ذهن‌ها می‌نماید که آدم هوچی‌ بود، از نظر من چنین آدمی نبود.» شفیعی‌کدکنی به جایگاه رضا براهنی در نقد ادبی معاصر اشاره می‌کند و معتقد است نقد ادبی نو به یک معنا با براهنی شروع می‌شود. اما پیداست که در شعر با او اختلاف‌ دیدگاه جدی دارد و شعر براهنی چندان به ذائقه کدکنی خوش نمی‌نشیند. «در مورد شعر با براهنی اختلاف مبنایی داشتم. به هر حال براهنی در فرهنگ ما یک ژورنالیست موفق بوده است و دیگر هیچ!». اگرچه براهنی جز شعر و نقد، رمان نیز می‌نوشت و «آواز کشتگان» از مهم‌ترین رمان‌های او است. «در زیرزمین، توی مخزن کتابخانه، پشت میز زهوار دررفته‌اش نشسته بود و داشت کارت‌های یک مجموعه اهدایی جدید را تنظیم می‌کرد.

 

ولی در ذهنش به فکر قصه‌های جدید بود که درباره حمله گله گرگ‌ها به تبریز می‌نوشت. آن قسمت از قصه که نوشته شده بود توی پاکتی بود که آن‌ور میز گذاشته بود. پس از آن‌که همه از مخزن می‌رفتند، روی قصه‌اش کار می‌کرد. قصه خوب پیش نمی‌رفت. عدم پیشرفت قصه را به وضع روحی خود نسبت می‌داد. رسیده بود به جایی که گرگ‌ها حمله دسته‌جمعی خود را از طرف کوه‌های شمال به شهر شروع کرده بودند. ولی عمل به حد کافی هیجان نداشت، قصه‌ای مصنوعی بود و باید آن را از نو می‌نوشت... قصد داشت قصه‌ای بنویسد که از هر نوع سیاست دور باشد. حتی در این هم موفق نمی‌شد. عناصری خارج از قصه در ساختمان قصه‌اش دخالت می‌کردند. می‌رفت به طرف قفسه‌های مخزن، کتاب قصه‌های فرانسه و یا انگلیسی را برمی‌داشت، از هر کدام سه چهار صفحه‌ای می‌خواند تا انرژی بیشتری پیدا کند، ولی تجدید نیرو نمی‌آمد. خون نداشت.»

 

اگر رضا براهنی اصرار کرده بود که همکارِ ادیب و فاضلش دکتر شفیعی‌کدکنی از گروه ادبیات فارسی که بیش از همه به ادبیات سنتی روی خوش نشان می‌دادند، رمان «آواز کشتگان» را بخواند، لابد یکی از دلایلش این بود که وقایع رمان در دانشگاه می‌‌گذشت و او قصد کرده بود تا وقایع آن روزها را «با کلمات ساده، نه با توهم یک زبان پیچیده، نه زبان فلسفه، بلکه زبان ساده یک فاعل، یک فعل، یک مفعول که خود بزرگ‌ترین شعر بشریت و هستی بشری بود»، «مثل یک واقعیت دقیق» تعریف کند، «به همان صورت که واقع شده بود»، به‌صورت «یک پرواز آزاد». چه‌آن‌که، «واقعیت، تعریف دقیق، مستقل و موبه‌موی واقعیت، همان آواز کشتگان بود».

 

براهنی در این رمان، از دو تاریخِ دانشگاه سخن گفته بود: یکی «تاریخ ظاهری» که «طبق آن دانشگاهی هست و دانشجویی هست و یادگیری علم هست و همه‌چیز بر وفق مراد پیش می‌رود» و دیگری «تاریخ واقعی» که «طبق آن حمله به کلاس‌های دانشگاه است و یورش مأموران سازمان امنیت به خوابگاه‌های دانشجویان است و دستگیری و ربودن دانشجویان» زمانه‌ای حول‌وحوشِ زمستانِ سال‌ 1353 تا 1354 براهنی «آواز کشتگان» را می‌نویسد، گیرم شفیعی‌کدکنی از «آواز کشتگانِ» همکارش، چندان خوشش نیامده باشد و آن را کار مهمی نداند. «یادم است یکی از رمان‌های براهنی را به‌اصرار او خواندم. خودش به من اصرار کرد که بخوان و خواندم؛ «آواز کشتگان». مخصوصاً به‌خاطر اینکه ماجرایش در دانشگاه بود. کار مهمی به نظرم نیامد. اما با امضای خودش در کتابخانه‌ام که به مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی بخشیدم، باید باشد.» براهنی در رمانش نوشته بود: «دکتر فیلسوف از خود زبان استفاده نمی‌کرد، بلکه خواب یک زبان دیگر را می‌دید، از یک توهم به‌عنوان زبان استفاده می‌کرد.

 

پس موقعی که از قول استاد آلمانی‌اش می‌گفت زبان خانه هستی است، درواقع می‌خواست بگوید که زبان متوهم هستی است، به دلیل این‌که زبان یک خیال پیچیده است و خانه چیزی جز یک توهم نیست و هستی هم چیزی جز یک خیال سیال نیست: توهم در توهم در توهم. ولی این می‌شد یک چیز بی‌ساخت، بی‌خیال، بی‌هندسه، بی‌معنا، و اگر زبان، خانه، هستی، و درواقع همه‌چیز بی‌معنا بود، پس فقط یک چیز معنا داشت، ساخت هندسی و زیبای پرواز روان و متوقف اکبر صداقت از بالای میله‌ها و تنیده‌شدن زیبای تن او به تن میله‌ها و هوا. آن تصویر توهم نبود. در سایه آن می‌شد تمام چیزهای دیگر عالم را معنی کرد. مرگی زیبا، به کل زندگی معنی می‌داد. می‌ارزید که زیباترین هندسه انسانی را به او نشان داده باشند و بعد تحقیرش کرده باشند. محمود پاداش حقارت را پیش از آن‌که حقارت را بر سر و روی او و در دهن او فرو بریزند، دریافت کرده بود... سرنوشت محمود این بود که با گوش‌هایش آواز کشتگان را بشنود. با چشم‌هایش آواز کشتگان را ببیند». و محمود شریفی شخصیت اصلی داستان براهنی، استاد دانشگاه تهران که چندین بار سروکارش به ساواک و نیروهای امنیتی می‌افتد؛ در این صحنه، مقاومت و مرگِ دانشجویی به نام اکبر صداقت را به تصویر می‌کشد که در کار سیاسی جدی بود و در تظاهرات و آشوبی که در دانشگاه به‌پا شده بود در افشای رژیم اقدام کرده و روی میله‌های دیوار دانشگاه به رگبار مسلسلی بارها به میله‌ها کوبیده شده و سرانجام انگار تنش با دو سه میله تنیده شده باشد جان باخته بود، تا «هنگام مرگ زیباترین شکل هندسی را بر روی میله‌ها ترسیم کند».

 

بحث به مقوله درک تاریخ می‌رسد و جریانی که این اواخر علیه روشنفکرانی همچون رضا براهنی و غلامحسین ساعدی و دیگر منتقدان وضع موجود برخاستند و می‌کوشند با تحریفِ تاریخ، واقعیت را دگرگونه ساخته و جعل کنند تا بر هرگونه تجربه مبارزه و مقاومت در برابر تاریکی و تباهی خط بطلان بکشند. با این‌همه، شفیعی‌کدکنی ساعدی را در قامت مردی وطن‌پرست به یاد می‌آورد و می‌گوید: «از کارهای ساعدی خوشم می‌آید. با ساعدی ارتباط داشتم. خانه ما می‌آمد. آدم پاک و شریف و وطن‌پرستی بود». چند سال پیش نشریه‌ای در مقاله‌ای با عنوان موهومِ «فداییان جهل» علیه تجربه‌ مبارزان دوره‌ای از تاریخ نوشته و ادعا کرده بود اگر آنان خاطرات کاسترو را خوانده بودند مبارزه را از جنگل شروع نمی‌کردند.

 

خانیکی تعریف می‌کند که شفیعی‌کدکنی از خواندن این مقاله و عنوان غریب و نوع درک تاریخ در این‌گونه نوشته‌جات تعجب می‌کند و می‌گوید: «چرا این‌طور به گذشته نگاه می‌کنند! من که آدم سیاسی نبودم، شعرم حداقل بیست سال تحت تأثیر آنها بود که فهمیده‌های آن روزگار بودند». همان سال‌هاست که شفیعی‌کدکنی «سوک‌نامه» را می‌نویسد: «موج موج خزر، از سوک، سیه‌پوشان‌اند/ بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشان‌اند./ بنگر آن جامه کبودانِ افق، صبح‌دمان/ روح باغ‌اند کزین گونه سیه‌پوشان‌اند؛/ چه بهاری‌ است، خدا را! که درین دشت ملال/ لاله‌ها آینه خونِ سیاووشان‌اند./ آن فروریخته گل‌های پریشان در باد/ کز میِ جام شهادت همه مدهوش‌اند،/ نام‌شان زمزمه نیمه‌شبِ مستان باد/ تا نگویند که از یاد فراموشان‌اند./ گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ/ سرخ گل‌های بهاری همه مدهوشان‌اند،/ باز در مقدمِ خونینِ تو ای روح بهار!/ بیشه در بیشه، درختان همه آغوشان‌اند.». (در کوچه‌باغ‌های نشابور، شفیعی‌کدکنی). با این حال، کدکنی اشاره می‌کند که نگاهِ مبارزان آن سال‌ها شاید نگاهی تک‌بُعدی بود. و خاطره‌ای از غزال آیتی مبارز و چریک فدایی، و دختر عبدالمحمد آیتی ادیب، مصحح و مترجم تاریخ و ادبیات عرب تعریف می‌کند که روزگاری شاگرد استاد شفیعی‌کدکنی در دانشکده ادبیات بود و به‌تأیید ایشان، شاگرد برجسته‌ای هم بود.

 

«در کلاس ادبیات دانشکده فردوسی درس می‌دادم و گفته بودم گزیده ادب فارسی را که مختصر بود بگیرند و بخوانند. غزاله در کلاس گفت استاد فردوسی به چه درد ما می‌خورد، یک صفحه «ماهی سیاه کوچولو» بخوانیم بهتر است تا فردوسی و مثنوی! غزال شاگرد من بود، شاگرد خوبی هم بود، اما آن زمان تحت تأثیر افکاری که داشت این حرف را زد که تمام شاهنامه به ماهی سیاه کوچولو نمی‌رسد. با این حال شاگردی باشعور بود و خوب درس می‌خواند.» هادی خانیکی عضو سازمان مجاهدین خلقِ پیش از انقلاب که خود سابقه مبارزه چریکی دارد، تعریف می‌کند که چند سال پیش فیلمی درباره تغییر ایدئولوژی در مجاهدین خلق به نمایش درآمد و رفقای سابق در دفتر نشریه «چشم‌انداز ایرانِ» لطف‌الله میثمی جمع می‌شوند تا با بازخوانی خاطرات‌شان درباره فیلم نیز نظر بدهند. «در آن جلسه عبدالرضا نیک‌بین یا عبدی حضور داشت که از مجاهدین اولیه و فعالین سیاسی مشهد بود و به کانون نشر هم می‌آمد. مرحوم دکتر رضا رئیس‌طوسی و حسن افتخار و محمدی گرگانی و بهمن بازرگانی و جمعی دیگر هم بودیم. من پیشنهاد دادم یک‌وقتی چند جلسه‌ای بگذاریم و آن ایام را بازخوانی کنیم و بگوییم چه چیزهایی را درست و چه چیزهایی را غلط می‌دیدیم و چه تفاوت‌هایی با اوضاع امروز بود. همه استقبال کردند، اما کاری انجام نشد.

 

نیک‌بین بعد از مدتی فوت کرد. او یکی از سه نفر اولیه‌ای بود که همراه حنیف‌نژاد و سعید محسن سازمان مجاهدین خلق را تأسیس کردند، اما چند سال بعد از آنها جدا شد. خودش اصالتا رودسری بود اما در مشهد بزرگ شده بود و زندگی می‌کرد و جزو اصحاب کانون بود. بعد از مدتی او از مجاهدین جدا شد، انتقادهایی داشت اما هرگز نگفت و ننوشت. زمان شاه که دستگیر شد، دید شرط مروت نیست که به آنها بگوید چه انتقاداتی دارد، باز چیزی نگفت. به هر حال او رفت و چیزی از انتقادات و اطلاعاتش باقی نماند، یعنی یکی از مؤسسان مجاهدین که همه‌ چیز را می‌دانست هیچ نگفت. یک‌‌بار من در دوران اصلاحات به او گفتم من که می‌دانم خاطراتت را نمی‌نویسی و نمی‌گویی اما اگر خواسته باشی در یک جمله انتقاداتت را خلاصه کنی، چه نقدی بر گذشته داری؟ گفت ما مثل شما دموکراسی را نمی‌فهمیدیم، دموکراسی را بد می‌دانستیم و در این شرایط دست به مبارزه زدیم و به همین دلیل هم خیلی از اشتباهات ما ناشی از آن وضعیت بود. به هر حال او رفت، دکتر افتخار هم رفت.

 

دکتر رئیس‌طوسی هم که تازگی رفت، تکرارنشدنی بود». خاطرات چریک‌ها با خودشان تمام می‌شود، مگر چنان‌که دکتر شفیعی‌کدکنی تأکید دارد این خاطرات ثبت و ضبط شود تا به کار آیندگان بیاید. خانیکی می‌گوید: «البته اوایل انقلاب ما به‌ خاطر اختلافات فکری دور هم نمی‌نشستیم، منتها اکنون می‌نشینیم و این اتفاق خوبی است، درست مانند کاری که احمد غلامی در برنامه «عصر چریک‌ها» در روزنامه شرق انجام می‌دهد و آدم‌هایی را که در عصری مبارزه کردند و مواضع متفاوتی داشتند، کنار هم می‌نشاند که گرچه به گذشته خود نقد دارند اما به گذشته فحش نمی‌دهند. چراکه ما محصول زمانه خود بودیم، می‌خواستیم به کشور خدمت کنیم و فکر می‌کردیم خدمت به وطن همین راه است.» شفیعی‌کدکنی وقتی از چهره‌هایی هم‌چون محمود افشار و ایرج افشار و منوچهر ستوده سخن می‌گوید بر وطن‌پرستی آنان تأکید می‌کند.

 

او سال‌هاست که دیگر به دانشگاه نمی‌رود اما می‌گوید هر وقت فرصت دست دهد برای دیدار دانشجویانش به موقوفات دکتر افشار می‌رود. «سال‌هاست به دانشگاه نمی‌روم، اما دانشگاه پیش من می‌آید. در ساختمان موقوفات دکتر محمود افشار یزدی پدر ایرج افشار در مسیر تجریش مرکز فرهنگی هست که گاهی برای دیدن دانشجویانم به آنجا می‌روم.» کدکنی افشارها را از قدیم به یاد دارد؛ از همان زمان که دکتر محمود افشار و بعدها دکتر ایرج افشار مجله «آینده» را درمی‌آوردند که به‌نظر دکتر کدکنی، مجله خوبی بود. شفیعی‌کدکنی به یاد می‌آورد که در آخرین روزهای بیماری مهلکی که ایرج افشار گرفتارش بود، به دیدارش رفته و برای این‌که حرفی زده باشد گفته بود: «چاپ تازه‌ای در لندن از الفهرستِ ندیم شده است، بر اساس نسخه‌های مهمی که فلوگل و بایرداج و تجدد و دیگران ظاهرا آنها را ندیده بوده‌اند.» و تعریف می‌کند: «با این‌که در بدترین حالات جسمانی بود، با زحمت و ضعفِ بسیار گفت: بیاور تا ببینم. بردم. و دیده بود و در مواردی با مداد نکته‌هایی را خط کشیده بود».

 

شفیعی‌کدکنی در سالمرگ ایرج افشار از دلبستگی غریب او به وطن نوشته بود: «همه ما به ایران دلبستگی داریم. اما این دلبستگی امری‌ست ذاتِ مراتبِ تشکیک و در لحظه‌ها و فرصت‌های خاصی خودش را نشان می‌دهد، یا جلوه می‌کند. در بقیه احوال، ما، زندگی روزمره خود را داریم و به هزاران مشغله دیگر می‌اندیشیم و اگر ضرورتی پیش آید، یادی هم از میهن عزیز می‌کنیم. اما ایرج افشار از آن مردان نادری بود که خواب و بیداری‌اش، سفر و حَضَرش و تک‌تک دقایق عمرش، در هر کجای جهان که بود، مصروف اندیشیدن به ایران و فرهنگ ایرانی می‌شد و همت او هیچ چیز دیگری را برنمی‌تافت». کدکنی می‌گوید ایرج افشار به قول عرب‌ها «واحد کالالف» یعنی یک نفر به‌جای هزار بود. دکتر شفیعی‌کدکنی هم‌چنین در متنی با عنوان «او ایرج افشار است و بس، رها از هر عنوان و لقبی»7 ‌از وطن‌دوستی و توجه افشار به «سرنوشت جهانِ ایرانی» نوشته بود: «حدود نیم قرن با او زندگی کردم در کوه و دشت، در سفر و حضر، در وطن و سرزمین‌های بیگانه، و یک جمله سیاسی از او نشنیدم.

 

او روزنامه نمی‌خواند و در منزلش رادیو و تلویزیون نداشت. یک‌بار که بعضی دوستان به ضرورتی می‌خواستند در ساعاتی که مهمان او بودند برنامه‌ای را در تلویزیون ببینند، مجبور شدند تلویزیون سرایدارِ منزل او را بیاورند و برنامه موردنظر خویش را تماشا کنند. به‌راستی او، اهل سیاست نبود و اهل هیچ حزب و دسته‌ای نبود ولی یک سیاست بزرگ را همواره پیش چشم‌ داشت و با آن زندگی می‌کرد و آن سیاست، مصلحت‌اندیشی درباره ‌سرنوشت جهانِ ایرانی بود. در مراکز علمی جهان و در حوزه‌های ایران‌شناسی دانشگاه‌های کره زمین، هیچ‌کس از معاصران ما، اعتبار و حرمت ایرج افشار را ندارد. البته، در کنارِ او، یارشاطر را هم به یاد می‌آورم». کدکنی می‌گوید در غربالی که ذهنِ من از مردانِ بزرگ قرن بیستم ایران در عرصه فرهنگ کرده است، ایرج افشار یکی از دانه‌های درشتی است که در کنار علامه قزوینی، سیدحسن تقی‌زاده، محمدعلی فروغی، علی‌اصغر حکمت، ابراهیم پورداود، علامه شیخ آقابزرگ تهرانی، بدیع‌الزمان فروزانفر، سیداحمد کسروی، اقبال آشتیانی، پرویز ناتل‌خانلری، غلامحسین مصاحب، علی‌اکبر دهخدا، صادق هدایت، ملک‌الشعرای بهار و نیما یوشیج قرار می‌گیرد، بی‌آنکه وجهِ مشابهتِ خاصی با هیچ‌‌کدام ایشان داشته باشد و یا تکرار یکی از آنها به‌شمار آید. و شاید این وجهِ تشابه که کدکنی از آن سخن می‌گوید، همان وطن‌دوستیِ آنان باشد که در نحوه زیست و آثارشان پیداست. کدکنی پیش از این به مفهومِ «وطن‌پرستی» در تاریخ معاصر ایران خاصه در تلقی شاعران مشروطیت پرداخته و معتقد است برخلاف آنچه در بدو امر به نظر می‌آید، پهنۀ فراخی از مفهوم «وطن» در چشم‌انداز شاعران وجود دارد که نماینده برجسته آن ملک‌الشعرای بهار، از دید کدکنی صاحبِ «استوارترین مفهوم وطن» است. «بهار بزرگ‌ترین شاعری است که بعد از فردوسی به ایران و مسائل ایران اندیشیده است و در این اندیشه، پشتوانه عظیمی از شناختِ تاریخی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی حضور دارد».

 

شفیعی‌کدکنی معتقد است اگر بخواهیم از رودخانه شعر بهار دو ماهی درشت صید کنیم، یکی «وطن» و دیگری «آزادی» است. چهره وطن‌پرستِ دیگری که کدکنی در این دیدار از او یاد می‌کند، منوچهر ستوده است و اگرچه به‌قولِ کدکنی، ایرج افشار و ستوده از دو عصر بودند که باهم در رقابت‌اند، در وطن‌پرستی مشابهت تام و تمام داشتند. «آنچه از دوستی دکتر افشار و ستوده یقین دارم این است که این دوستی به سال‌های بعد از شهریور بیست مربوط است و اگر قبل از آن انس و الفتی داشتند یادم نمی‌آید. شاید روزگار سخت آنان را به هم نزدیک کرده بود.» کدکنی از شناخت منوچهر ستوده نسبت به ایران نیز می‌گوید، این‌که «دکتر ستوده، جنوب و مرکز و شمال ایران را با پای پیاده رفته بود و وجب به وجب خاک ایران را می‌شناخت و آدم‌های مهم هر کوره‌دهی را هم می‌شناخت. آن نسل دیگر تکرار نمی‌شود. مسلما ستوده و افشار و یکی دو تا از رفقایشان مثل احمد اقتداری دیگر قابل تکرار نیستند. آقای ستوده تقریبا صد سال تمام در کمال سلامت زندگی کرد و تا اواخر عمر هم پیاده‌روی می‌کرد.

 

ایشان دکتر ادبیات فارسی بود و رساله دکتری‌اش را در نوعی جغرافیای تاریخی بخشی از ایران نوشته بود و هم به ایران خیلی علاقه داشت و هم خیلی مسلط بود». منوچهر ستوده گویا این اواخر روی تحقیقی درباره امامزاده‌ها کار می‌کرد که ناتمام ماند و سرنوشت آن معلوم نیست. کدکنی با اشاره به این کار تحقیقی می‌گوید: «این کار به یک معنا ناتمام است، اما همان ناتمام هم اگر جمع‌آوری شود خوب و مفید است». به هر حال از نظر شفیعی‌کدکنی، کسانی که در نسل‌های آینده در حوزه جغرافیای تاریخی ایران بزرگ به مطالعه بپردازند، پژوهش‌ها و مدارکی که توسط استاد دکتر منوچهر ستوده فراهم آمده است مهم‌ترین مدارک تحقیقاتشان را در آینده تشکیل خواهد داد. «تصور نمی‌کنم که در قرن ما هیچ‌کس در حوزه‌ جغرافیای تاریخی ایران بزرگ به‌تنهایی به‌اندازه دکتر ستوده کار بزرگ و ماندنی انجام داده باشد». از وطن‌پرستی که سخن به میان می‌آید، شفیعی‌کدکنی یادی هم از دکتر اسلامی‌ندوشن می‌کند که از مشاهیر معاصر وطن‌پرست این سرزمین بود و به قول کدکنی: «هم انسانی بسیار شریف، وطن‌پرست و پاکدامن بود و هم از مردان منحصر روزگار بود».

 

کدکنی در این دیدار، از احمد شاملو هم یادی می‌کند. شاعری که به‌زعمِ او «یکی از نوادر شعر قرن بیستم» بود و می‌گوید: «احمد شاملو در عالم خودش آدم بااستعدادی بود». از دیدِ کدکنی، عطای شاملو هوای تازه و فضای فرنگی برای شعر فارسی است و لقای او سترون‌ کردن یک نسل از راهِ حذف موسیقی از شعر و بدتر از آن تک‌الگویه کردن فرهنگ شعری. «شاملو با مهارت و استعداد برجسته‌اش سلیقه شعری خود را به‌عنوان تنها سلیقه شعری قابل قبولِ عصر تحمیل کرد. در نتیجه چندین نسل شاعرِ یک‌الگویه پرورش یافت که تنها رتوریک آن‌ رتوریکِ شاملو بود.» با این‌‌ حال، شفیعی‌کدکنی می‌گوید هرگز به آقای شاملو بی‌اعتقاد نشده‌ام و معتقد است شاملو رتوریک شعر فارسی را دگرگون کند. «اگر نیما تا حدی این کار را آهسته و با ترس‌ و لرز انجام داده بود ولی این «نوزادِ زنازادۀ شعر» به‌طور لجام‌گسیخته‌ای با رتوریک شعر فارسی سنتی درافتاد و «هوای تازه»‌ای وارد شعر فارسی کرد».

 

از این‌روست که کدکنی با تمام انتقادات شعری و اختلاف در منش و سلوک با شاملو، او را از «برجسته‌ترین استعدادهای عصر و نسل خویش» می‌داند که پنجاه‌وپنج تا شصت سال فعالیت شبانه‌روزی در قلمرو فرهنگ مملکت داشته است. پس به‌تعبیر کدکنی، «کدام آدم باشرف و عاقلی می‌تواند منکر چنین استعداد و پشتکاری شود و اگر بشود آیا آبروی خودش را بر باد نداده است؟». شفیعی‌کدکنی قولی از اخوان به یاد دارد که از او نقل می‌کند: «اخوان حرف‌های جرقه‌ای و زودگذری می‌زد که شاید خودش هم متوجه عمق آنها نبود. ازجمله می‌گفت: این احمد شاملو خودش خوب است ولی تالی فاسد دارد. مثل ابن‌عربی است که خودش به هر حال عارفی است و عارفی بزرگ ولی تالی فاسدش این‌همه حاشیه‌نویس و مهمل‌باف است که تا عصر ما همچنان ادامه دارند». منظور اخوان همان نقدی است که کدکنی به شعر شاملو وارد می‌داند؛ این‌که «هر جوانی با دفترچه‌ای چل‌برگ و با مداد دلش می‌خواهد ا. بامداد شود چون شاملو وزن را کنار گذاشته است، پس با کنار گذاشتن وزن می‌توان شاملو شد». اگرچه شاملو خود سروده بود: «من که ا. صبحم/ به‌خاطرِ قافیه با احترامی مبهم/ به شما اخطار می‌کنم [مرده‌های هزارقبرستانی!]/که تلاشتان پایدار نیست/ زیرا میان من و مردمی که به‌سانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش می‌فشریم/ دیوار پیرهنی حتی در کار نیست».

 

شفیعی‌کدکنی می‌گوید نوشتن و ثبتِ تجربیات گذشته حتی در حد تعریف یک خاطره از گذشتگان که از آنان یادگار مانده به درد آینده مملکت می‌خورد، چراکه «متأسفانه این مملکت، تاریخ به‌ آن صورتی که اروپا دارد، نداشته و چه حیف!». پرسش از آینده فرامی‌رسد و به‌تعبیر دریدا، از آنچه در آینده خواهد آمد می‌پرسد. این پرسش رو به آینده دارد و از آینده نشئت می‌گیرد. پس، «باید از هرگونه حضور به‌مثابه حضور-نزد-خود فراتر رود»، و دست‌کم این حضور را تنها بر مبنای نوعی حرکت گسستگی، انفصال، یا ناهم‌خوانی ممکن کند: «در نابسندگی برای خود». حضوری که در عین حال وابسته به آینده و هم‌بسته با گذشته است. پرسش از آینده، با این‌که آینده منشأ آن است، باید مثل هر منشأ یا سرآغازی، متعلق به گذشته باشد: «تجربه گذشته به‌منزله آینده، هر دو مطلق، ورای تبدلات هر امر حاضر».

 

به معنای گذشته و آینده‌ای که صرفا اطوار و اَشکال مبدل حال نباشد. گذشته‌ و آینده‌ای دیگر، جدای از حالِ حاضر و حضور. درکِ «نابسندگی برای خود» و این جدایی از حالِ حاضر و حضور، همان درکی از تاریخ است که شفیعی‌کدکنی و همفکرانش انتظار دارند، نه‌ درک تاریخ به‌مثابهِ گذشته‌ای تمام‌شده به‌روایت فاتحان که هیچ نسبتی با آینده ندارد. «تجربه گذشته به‌منزله آینده» و پرسش از آینده، همان «عدالت» است که دریدا باور دارد باید از زندگی حاضر فراتر رفت تا از آن سخن گفت، چراکه «فردا بر زندگی ما، همان خواهد رفت که دیروز بر زندگی دیگران رفته است: عادل بودن ورای حال حاضر. لحظه‌ای شبح‌وار که دیگر به زمان تعلق ندارد». و زمان دیگر پیوستگی حالِ حاضر نیست و آن لحظه، مطیع زمان پیوسته نخواهد بود. اشباح ناهنگام می‌آیند و تجلی‌شان به این زمان تعلق ندارد. دریدا معتقد است این عدالت زندگی را از زندگی حاضر، از فعلیت تجربی یا هستی‌شناختی‌اش فراتر می‌برد؛ اما نه به‌سوی مرگ، که به‌سوی نوعی «بر-زیستن». برزیستنی که امکانش پیشاپیش یگانگی با لحظه حاضر و هر فعلیت دیگری را برهم می‌زند. «پس پای روح در میان است. پای ارواح. و باید آنها را در نظر گرفت».

 

دریدا خطابه خود درباره «مارکسیسم به کجا می‌رود؟» را «اشباح مارکس» نام می‌گذارد. اما اشباحی که سر از خطابه دریدا درآورده‌اند از کجا آمدند: «با نهایت شرمساری باید اعتراف کنم که دهه‌هاست مانیفست کمونیست را نخوانده‌ام، و این لابد نکته معنی‌داری است. خیلی خوب می‌دانستم که شبحی آن‌جا در انتظار است از همان آغاز، به‌مجرد این‌که پرده بالا می‌رود. البته حالا دیگر فهمیده‌ام، یا در حقیقت به یاد آورده‌ام، که چه چیز در خاطرم لانه کرده است: نخستین اسمی که در مانیفست می‌آید: شبحی در اروپا خانه کرده است - شبح کمونیسم». و این درآمد از دیدِ دریدا، درست مثل آغاز نمایش‌نامه «هملت» است که همه ‌چیز با ظهور یک شبح آغاز می‌شود. به بیان دقیق‌تر، «با انتظار برای ظهور یک شبح». «بازآینده باز خواهد آمد. طولی نخواهد کشید. همه‌چیز با بازپیداییِ قریب‌الوقوع یک شبح آغاز می‌شود.» به‌تعبیر دریدا، خانه‌کردن اشباح بی‌شک امری تاریخی است، اما تاریخ‌دار نیست. هرگز رام و گوش‌به‌فرمانِ موعدی تاریخی در زنجیرۀ پیوسته حالِ حاضر نیست که بنا به نظمِ قراردادیِ تقویم مرتب فرامی‌رسند.

 

پس شبح در روز خاصی بر اروپا نازل نمی‌شود که بیگانه‌ای سر برسد و در آنجا خانه کند. بدین‌سان، تجربۀ شبح به‌شکل دراماتورژی اروپای مدرن نزد مارکس و انگلس درک می‌شود. درکِ تاریخ به‌مثابه تجربۀ شبح کار هر کسی نیست، و تنها از گفتار و تفکری برمی‌آید که به عدالتِ دریدایی باور داشته باشد. شفیعی‌کدکنی به «نقش تاریخی هنرمند» که اشاره می‌کند، منظورش مسئولیت در برابر همین عدالت است؛ وقتی هر اثر هنری برجسته را ترکیبی از خلاقیت فردیِ هنرمند، و نقش تاریخی یا حیاتِ ارگانیک اثر او می‌داند. «نمی‌دانم شکل‌گیری یک شعر موفق و گاه جاودانه، چند درصدش خلاقیت فردی است و چند درصدش نقش تاریخی، ولی همین‌قدر می‌دانم که جاودانگی یک اثر یا دست‌کم مطرح بودن آن برای اکنون و آینده، در گرو دو چیز است: خلاقیت فردی و نقش تاریخی». کدکنی شعر «زمستانِ» اخوان را نمونه اعلای اثر ادبی می‌داند که در ردیفِ شعرهای برجسته قرن ما باقی خواهد ماند. از دیدِ کدکنی، خلاقیتِ فردی امری است در اختیار ما، اما نقش تاریخی بیرون از اراده و خواست ما است و قابل پیش‌بینی نیست.

 

دشواری کار اینجاست که خلاقیت هنری در صناعت و ساخت شعر هرقدر هم هنرمندانه باشد، بدون نقش تاریخی کاری از پیش نمی‌برد. طرفه آنکه «نقش تاریخی را هیچ ناقدی، گیرم افلاطون، به‌طور نظری نمی‌تواند کشف یا پیش‌بینی کند. این را مردم زمانه و ادوار تاریخ کشف می‌کنند و بس». و البته نقش تاریخی نزدِ کدکنی، معنای دیگر هم دارد؛ این‌که علاوه‌بر شعر، خودِ شاعر نیز دارای نقش تاریخی است: «مثل سنایی و در عصر ما نیما». کدکنی طرفِ روشنفکرانی است که تفکر ایجابی دارند و به‌قولِ خودش «روشنفکر چه می‌خواهم»اند و نمونه‌اش را تقی ارانی و سیدحسن تقی‌زاده می‌داند که جامعه ما با «بی‌اعتنایی و گاه نفرت» از آنان یاد کرده است. و در طرفِ دیگر «روشنفکرانِ نمی‌خواهم» را می‌گذارد، امثالِ هدایت که در ایران بیشتر قدر دیده‌اند. بگذریم. خود کدکنی قصد ندارد از این صورت‌بندیِ روشنفکری در ایران به خدمت و خیانت روشنفکران برسد، یا قصد توهین و رد روشنفکریِ راستین را داشته باشد. منتها معتقد است فرهنگ و جامعه ما به روشنفکرانِ «چه می‌خواهم» که طرفِ عقل و خردند بیش از همه نیاز دارد؛ آنان که سازندگانِ این سرزمین‌اند.

 

سخن گفتن از گذشتگان چنان‌که گویی اشباحی‌اند که در خاطرات خانه کردند بی‌آن‌که مقیم شوند، همان کاری است که هر وارثِ خردمندی ناگزیر باید تجربه کند. اگر این قولِ دریدا را بپذیریم که «یک میراث هیچ‌گاه یک‌جا جمع نمی‌شود و گرد نمی‌آید و هیچ‌گاه با خود یکی نیست»، پس هر میراثی در انتظار بازتأیید از طریق انتخاب است. «باید از صافی گذراند، باید غربال کرد، باید تنقید و تنقیح کرد»، و باید امکانات فراوانِ میراث را سنجید و دست به تفکیک آن زد. امکاناتی که البته «به‌شکل تناقض‌آمیزی حول یک راز گرد آمده‌اند». و «اگر خواناییِ یک میراث بدیهی، طبیعی، شفاف و تک‌معنا بود، اگر تأویل را ایجاب و در عین حال در مقابل آن ایستادگی نمی‌کرد، هرگز چیزی برای ارث بردن از آن میراث نمی‌داشتیم.

 

در این صورت تنها از آن میراث متأثر می‌شدیم». با این وصف، ما همواره وارث یک رازیم. وارث میراثی که هم‌چون یک فرمانِ ازهم‌‌گسیخته است. «خود فرمان تنها با تقسیم و تفکیک خودش می‌تواند یک فرمان باشد، با تکه‌پاره کردن و از هم گسیختن خودش، با متفاوط بودن از خودش، با سخن گفتنی که در آنِ واحد بارهاست و به صداهای مختلف». این‌که اشباح گذشتگان، از فداییان خلق تا ساعدی و براهنی و روشنفکران معاصر فراخوانده شده‌اند، از نشانه‌های زمانه‌ای است که به‌تعبیر هملت «ناساز است»، زمانه‌ای که پریشان و آشفته است و زمان در آن از مدار و لولایش گسسته، و کارِ جهان و تاریخ، ناهم‌ساز و گسیخته است. در زمانه‌ای که ناساز است و امور به روال نیست، این شبحِ پدر هملت (یا همان اشباح) است/اند که در هر زمانه‌ای منتشر می‌شوند تا عدالت یا خواستِ عدالت را برقرار سازند. عدالتی برای موروثان و وارثان، برای آنان که دیگر نیستند، یا هنوز نیستند.