انسان و جنگ
همه ما که در اینجا جمع شدهایم، داستانهای متفاوتی داریم، اما امروز برای رسیدن به این نقطه، مسیرهای مختلفی را طی کردهایم. برخی از ما از میدان ترافالگار که نامش یادآور پیروزی در نبرد ترافالگار است، به ایستگاه واترلو آمدهایم. ممکن است برخی دیگر از ایستگاه پدینگتون عبور کرده باشند و در مسیر خود از کنار مجسمه برنزی سرباز جنگ جهانی اول که در حال خواندن نامهای است، گذر کرده باشند. به احتمال زیاد، عدهای از شما از ایستگاه ویکتوریا آمدهاید؛ جایی که بسیاری از سربازان جنگ جهانی اول عازم میدانهای نبرد شدند و تنها عده کمی از آنها به خانه بازگشتند.

مارگارت مکمیلان- تاریخنگار حوزه جنگ و استاد دانشگاه آکسفورد: همه ما که در اینجا جمع شدهایم، داستانهای متفاوتی داریم، اما امروز برای رسیدن به این نقطه، مسیرهای مختلفی را طی کردهایم. برخی از ما از میدان ترافالگار که نامش یادآور پیروزی در نبرد ترافالگار است، به ایستگاه واترلو آمدهایم. ممکن است برخی دیگر از ایستگاه پدینگتون عبور کرده باشند و در مسیر خود از کنار مجسمه برنزی سرباز جنگ جهانی اول که در حال خواندن نامهای است، گذر کرده باشند. به احتمال زیاد، عدهای از شما از ایستگاه ویکتوریا آمدهاید؛ جایی که بسیاری از سربازان جنگ جهانی اول عازم میدانهای نبرد شدند و تنها عده کمی از آنها به خانه بازگشتند.
شما در لندن و سایر نقاط جهان، از کنار بناهای یادبود، قبرهای نمادین، نامهای خیابانها و محلات و مجسمههای دریاسالارها و ژنرالهایی که دیگر نامشان را به یاد نمیآوریم، عبور کردهاید. در تمامی شهرها و روستاهای کوچک اروپا، بناهای یادبودی برای جنگها وجود دارد؛ چراکه تاریخ اروپا مملو از جنگهای فراوان است و بدون شک در نقاط دیگر جهان نیز یادبودهایی برای جنگهای دیگر وجود دارد. این بناها نهتنها یادآور گذشتهاند، بلکه نشانهای از عزم و اراده انسانها برای حفظ یاد و خاطره کسانی هستند که جان خود را فدای میهن کردند.
جنگ بهطور عمیق بر زبان و گفتار ما تأثیر میگذارد. در زبان انگلیسی، اگر بخواهید مطلبی بیادبانه بیان کنید، احتمالا از واژههای «هلندی» یا «فرانسوی» استفاده خواهید کرد (برای مثال: «اگر بخواهم فرانسویاش را بگویم...») و این عادت زبانی ریشه در دورانی دارد که بریتانیا با فرانسه یا هلند دشمن بود. ما از جنگ بهعنوان استعارهای برای مبارزه با چالشها استفاده میکنیم؛ از جنگ با فقر یا جنگ با مواد مخدر سخن میگوییم. به یاد دارم زمانی در کانادا عضو هیئت داوران کتاب سال بودم و یکی از کتابهایی که برای داوری ارسال شده بود، «جنگ من با کلسترول همسرم» نام داشت. با توجه به دستورالعملهایی که بهعنوان بخشی از این جنگ مطرح شده بود، به نظر میرسید آن مرد بیچاره ترجیح میداد که کلسترول داشته باشد اما به این دستورالعملها عمل نکند.
بدون شک، آثار و بقایای مادی جنگ هنوز هم گاهگاهی خود را نشان میدهند. سال 2002، در حومه ویلنیوس در لیتوانی امروز، هزاران جسد در یک گور دستهجمعی کشف شد؛ این سربازان هنوز یونیفرمهای آبی بر تن داشتند و بر کلاهخود یکی از آنها، نشان فرانسه به وضوح دیده میشد. آنها سربازانی بودند که در جریان عقبنشینی از مسکو، همراه لشکر ناپلئون، جان خود را از دست داده بودند. این نمونهها تنها بخشی از داستانهای تلخ جنگ هستند که هنوز در یادها باقی مانده و هزینههای انسانی و عاطفی ناشی از درگیریها را یادآوری میکنند.
من در کانادا بزرگ شدم؛ کشوری که بسیار صلحطلب است. بااینحال، پدرم و یکی از عموهایم در جنگ جهانی دوم شرکت داشتند و هر دو پدربزرگم نیز در جنگ جهانی اول حضور داشتند. در کودکی، کتابهایی مانند «پسران همپیمان» میخواندم و به آثار «جورج آلفرد هنتی» علاقه داشتم که قبل از جنگ جهانی اول، پسران مدرسهای انگلیسی را تشویق میکرد تا سربازان خوبی برای میهنشان باشند. همچنین کتابهای کمیک دوران جنگ جهانی دوم را میخواندیم. در گروههای پیشاهنگ دختران، سرودهایی میخواندیم که به جنگ جهانی اول مربوط بودند؛ البته بعدها متوجه شدم سرودی که میخواندیم، نسخهای پاکسازیشده از سرودهای آن دوران بود.
به نظرم جنگ باعث سردرگمی ما انسانها میشود. حتی اگر تجربه آن را نداشته باشیم، این موضوع ما را آشفته میکند. گاهی برایمان جذاب است. تصور میکنم این امر -اینکه جنگ هم باعث ترس است و هم چیزی ستایشانگیز- یکی از عواملی است که موجب میشود نسبت به آن واکنشی پیچیده داشته باشیم. امروز میخواهم همین مسئله را کندوکاو کنم.
به نظر میرسد ما جامعهای هستیم که به جنگ علاقهمند است. اگر به کتابفروشیهای اطراف نگاهی بیندازید، با قفسههای متعددی از کتابهای مربوط به جنگ روبهرو خواهید شد. برای مثال، محبوبترین بازی ویدئویی در ایالات متحده در اوایل سال ۲۰۱۸، مانستر هانتر است که یک بازی جنگی محسوب میشود. در رتبههای بعدی، دراگون بال و کال آو دیوتی قرار دارند؛ دومی به جنگ جهانی دوم مربوط میشود. این موضوع نشاندهنده شیفتگی ما نسبت به جنگ است.
اما چرا ما جنگ را میستاییم؟ اینکه چرا از آن میهراسیم سؤالی کاملا متفاوت است. به نظر میرسد ستایش جنگ به این واقعیت بستگی دارد که در آن ویژگیها و خصوصیاتی وجود دارد که در زندگی روزمره پیدا نمیشود. در میدان جنگ، با افرادی روبهرو میشویم که حاضرند جان خود را فدای آرمانها یا دیگران کنند. حتی اگر با اهداف جنگ مخالف باشیم، گاهی خصوصیات و رفتارهایی که جنگ به همراه میآورد، شایان ستایش است.
بسیاری از ما خوششانس بودهایم که جنگ را تجربه نکردهایم، اما در گذشتهای نهچندان دور، همین شهر و این سالن هدف حملات جنگی قرار گرفتهاند. در سال ۱۹۴۰، این ساختمان که اکنون در آن هستیم، بهطور عمدی توسط نیروی هوایی آلمان بمباران شد؛ چراکه هیتلر و مشاورانش به اهمیت بیبیسی پی برده بودند.
به این ساختمان در سال ۱۹۴۰ دو بار حمله شد. در یکی از بمبارانها، هفت نفر از کارمندانی که تلاش میکردند بمب اول را جابهجا کنند، جان خود را از دست دادند. آتشنشانها به محل حادثه آمدند و بیبیسی به فعالیت خود ادامه داد. گویندگان خبر ساعت ۹ پس از اندکی مکث، به کار خود ادامه دادند. روز بعد، داربستهایی برای جمعآوری آوارها نصب شد.
این جریان، جنبهای از ماهیت جنگ را به تصویر میکشد؛ جنگ نیاز به سازماندهی زیادی دارد. آلمان نازی باید بمبها را تولید میکرد، ابزار پرتاب آن را تأمین میکرد و سپس آنها را به لندن میآورد تا بر روی ساختمان بیبیسی بیندازد. درعینحال، بریتانیا و بیبیسی باید پس از تحمل خسارت، راههایی برای ادامه مبارزه پیدا میکردند.
جنگ و سازماندهی
دومین مضمون سخنرانی من، رابطه بین جنگ و سازماندهی جامعه بشری است. تصور اینکه جنگ با جوامع سازمانیافته و صلحطلب مرتبط باشد، دشوار است؛ بااینحال، من نشان خواهم داد که چنین است. جنگ به مقدار زیادی سازماندهی نیاز دارد و کاربست خشونت در آن به صورت سازمانیافته است. این نوع خشونت، تنبهتن نیست، بلکه به شکلی منظم و با برنامهریزی انجام میشود.
جنگ نیازمند انضباط، پشتیبانی، تجهیزات، رهبری و البته هوادار است. بدون شک، با توجه به پیچیدگی روزافزون جنگ، به سازماندهی بیشتری نیاز دارد.
بین باستانشناسان، انسانشناسان و مورخان مباحثاتی بیپایان وجود دارد درباره اینکه چه زمانی جامعه بشری به این سطح از سازماندهی دست یافت که وقوع جنگ را ممکن میکند. عموما تصور میشود جوامع شکارچی-گردآورنده چندان سازماندهیشده نبودند؛ زیرا ضرورتی برای آن وجود نداشت. وقتی میتوان به راحتی به مراتع یا شکارگاههای جدید نقل مکان کرد، چرا باید برای تشکیل سازمانهای سیاسی و اجتماعی پردردسر زحمت بکشیم؟
بنابراین به نظر میرسد (میگویم به نظر میرسد زیرا شکی نیست که دستیافتن به شواهد مربوط به آن سالهای دور بسیار دشوار است) اگر در جوامع شکارچی-گردآورنده خشونت وجود داشت، به صورت تنبهتن بود و شکلی سازمانیافته نداشت.
با پیدایش کشاورزی، جوامع بشری پیچیدهتر شدند و سکون بیشتری یافتند؛ زمانی که انسانها یکجانشین شدند و بخشی از جهان را آباد کردند و البته به طعمهای برای دیگران تبدیل شدند و نیاز به دفاع از خود را احساس کردند. به نظر میرسد سازماندهی جوامع بشری که با یکجانشینی و کشاورزی آغاز شد، با آمادگی برای دفاع از خود یا حمله به دیگران همراه بوده است؛ بااینحال، گفتن اینکه کدامیک زودتر از دیگری روی داده، بسیار دشوار است.
شگفتآور این است که همان سازمانی که به جوامع امکان میداد بجنگند و از خود دفاع کنند، فوایدی نیز به همراه داشت. در نتیجه، تصور میکنم اشتباه باشد که فکر کنیم جنگ همواره ویرانگر بوده و هیچگاه موجب بهبود وضعیت بشر نشده است. بیشک خواهید گفت که حتما باید راه دیگری برای ترقی و بهترکردن جامعه بشری وجود داشته باشد. اما به نظر میرسد تا به حال در یافتن راهی دیگر موفق نبودهایم.
خوشبینی پینکر
استیون پینکر و دیگر پژوهشگران همفکر او بر این باورند که خشونت در جوامع بشری کاهش یافته و احتمال کمتری دارد که اختلافها با خشونت حل شوند. آنها با استناد به آمار نشان میدهند که با وجود جنگهای جهانی، میزان خشونت در قرنهای بیستم و بیستویکم کمتر از گذشته است.
بااینحال، این دیدگاهی است که ما ساکنان بخشی از جهان که صلح و امنیت بیشتری در آن حکمفرماست علاقه به باور آن داریم. با نگاهی به آنچه پس از پایان جنگ جهانی دوم و از سال 1945 تاکنون رخ داده، درمییابیم که در نقاط مختلف جهان، ازجمله نقاط مختلف آفریقا، شرق و جنوب شرق آسیا، هندوچین و خاورمیانه، هنوز هم ستیزهای خشونتآمیز وجود دارد. این واقعیت ممکن است ما را به این فکر بیندازد که جنگ نوعی نابهنجاری است، اما این دیدگاه کامل نیست؛ جنگ باید بهعنوان پدیدهای در ارتباط با ساختارهای اجتماعی و هدفمند در نظر گرفته شود، نه صرفا فقدان صلح.
به نظر میرسد یک گرایش قابل درک وجود دارد که از جنگ رویگردان است و آن را نفرتانگیز و بربریت میداند. این گرایش بر این باور است که دیگر هرگز نباید جنگ تکرار شود. بااینحال، توجه به جنگ ضروری است. زیرا نقش مهمی در تاریخ بشریت داشته و نادیدهگرفتن آن میتواند عواقبی جدی به همراه داشته باشد. بهعنوان مورخان و شهروندان، باید از معنای جنگ آگاه باشیم.
رویکرد من به این موضوع بهنوعی کانادایی است. کانادا کشوری صلحطلب است و هویت خود را در این زمینه تعریف میکند. ما مدام درباره صلح صحبت میکنیم، اما گاهی اوقات جنبههای دیگر خود را فراموش میکنیم. برای مثال، کافی است یکی از بازیهای هاکی روی یخ کانادا را تماشا کنید تا این جنبهها را درک کنید. علاقه من به این موضوع بهعنوان یک مورخ نیز ناشی از تمایل به درک تحولات جامعه بشری است. من میخواهم بدانم چرا وقایع به این شکل روی دادهاند و چرا مردم تصمیم به جنگ یا صلح میگیرند. این دو از مهمترین و پرعواقبترین تصمیماتی هستند که میتوان گرفت. برای مثال، چرا سیاستمداران در سال 1914 به این نتیجه رسیدند که جنگ گزینهای معقول است؟ آنها چه هدفی داشتند و چه انگیزهای آنها را به جلو میراند؟
برای درک بهتر جنگ، باید از خود بپرسیم آیا جنگ جزئی از ماهیت بشری است یا خیر؟ این پرسش ناخوشایند بهنوعی به میدان نبرد نظریههای مختلف تبدیل شده است. من پاسخ قطعی نمیدهم، بلکه هدفم این است که این پرسش را با شما در میان بگذارم. به نظر میرسد عنوان این مجموعه نیز باید به صورت پرسشی مطرح شود: «داغ (نفرین) قابیل؟ آیا ما از نظر زیستشناختی محکوم به جنگیدن هستیم؟».
برخی افراد به این پرسش پاسخ مثبت میدهند و جنگ را جزئی از ذات بشر میدانند؛ آنها بر این باورند که تمایل به جنگ جزئی طبیعی زندگی انسانی است. در مقابل، عدهای دیگر معتقدند این نظر نادرست است و هیچ عامل زیستشناختی، فرهنگی یا انسانی ما را به جنگیدن مجبور نمیکند.
تفاوت دیدگاهها درباره جنگ و خشونت را میتوان به نظرات روسو و هابز نسبت داد. روسو معتقد بود در جوامع اولیه، انسانها در صلح زندگی میکردند و خشونت تنها با ظهور جوامع سازمانیافته و گسترش ایده مالکیت پدید آمد. در مقابل، هابز نظری کاملا متفاوت داشت و وضعیت طبیعی را «سبعانه، ناخوشایند و کوتاه» توصیف کرد. در این میان، شواهد هم نشان میدهد که توصیف هابز به واقعیت نزدیکتر است؛ حتی در جوامع شکارگر-گردآورنده، خشونت وجود داشت. بهتازگی در بولزانون ایتالیا، موزهای را دیدم که جاذبه اصلی آن مرد یخی است؛ جسدی که در سال 1991 پیدا شد و به حدود سههزارو 300 سال پیش از میلاد تعلق دارد. ابتدا تصور میشد که او گمشده و بر اثر کولاک مرده است، اما آزمایشهای جدید و بررسیهای دقیقتر زخمهای روی بدن او نشان داد این مرد یخی حداقل دو بار مورد حمله قرار گرفته است. این شواهد و دیگر نمونههای مشابه نشان میدهند حتی پیش از سازماندهی جوامع، انسانها در حال کشتن یکدیگر بودهاند.
برخی مانند استیون پینکر و دیگران ممکن است استدلال کنند که ظهور جوامع سازمانیافته، هرچند جنگها را در مقیاس بزرگتر و با ویرانی بیشتر ممکن کرد، اما درعینحال به ما این فرصت را داد تا به خشونت پایان دهیم. این جوامع به ما اجازه دادند تا در یک واحد سیاسی مشخص زندگی کنیم و از منافع مشترک بهرهمند شویم. هابز در نظریه خود به «لویاتان» اشاره میکند که به معنای حکومتی قدرتمند با حق انحصاری استفاده از زور است. این نوع حکومت، با وجود نواقصی که دارد، توانسته حداقلی از نظم و قانون را برقرار کند.
لویاتان چارچوبی ایجاد کرد که اگرچه ممکن است آزادیهای فردی را محدود کند، اما به مردم این امکان را داد که در کنار یکدیگر کار کرده و تجارت کنند. شواهد تاریخی، بهویژه در امپراتوری روم، نشان میدهد که مردم در این دوران زندگی طولانیتر و بهتری داشتند. این به دلیل خیرخواهی رومیها نبود، بلکه ناشی از نظم و قانونی بود که آنها برقرار کردند و به دیگر فعالیتها اجازه رشد در این چارچوب را دادند.
بنابراین، به نظر میرسد در طول تاریخ، توسعه واحدهای سیاسی بزرگتر نهتنها مفید بوده، بلکه بهطور طبیعی به وجود آمدهاند. ضرورت حفظ انحصار کاربست زور و دفاع از این واحدها در برابر تهدیدات داخلی و خارجی، منجر به سازماندهی و کنترل بیشتر حکومتها بر جامعه و منابع آنها شده است.
قدرتگیری بریتانیا در قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم تا حد زیادی مرهون ایجاد یک نیروی دریایی کارآمد بود. این موفقیت نیازمند مدیریت مؤثر منابع لازم برای کشتیرانی، سازماندهی کارکنان و تربیت افسران نیروی دریایی بود. در نیروی دریایی بریتانیا، برخلاف ارتش، مقامها از طریق خریداری به دست نمیآمدند و افراد باید واقعا با دریانوردی آشنا میبودند. در مقابل، در ارتش تنها کافی بود فرد نحوه سوارشدن بر اسب را بداند و به نظر جذاب بیاید. بنابراین، ظهور قدرت سیاسی بریتانیا بهشدت به توسعه دولت و سازماندهی آن وابسته بود و توانایی آن در استفاده مؤثر از منابع برای جنگ را نشان میداد.
«ساموئل پپیس» که بهعنوان یک وقایعنگار خوب شناخته میشود و داستانهای جذابی از زندگی در لندن روایت کرده است، درواقع بوروکراتی کلیدی بود که به ایجاد و کنترل نظامی برای مدیریت نیروی دریایی بریتانیا کمک و منابع لازم را فراهم کرد. سازماندهی جوامع برای جنگ، تدارک منابع، سرمایهگذاری دولت در علم و فناوری و افزایش کارایی حکومت (که در تلاش بود از وضعیت داخلی خود آگاهی یابد) ازجمله عواملی بودند که به این قدرتگیری کمک کردند.
رشد دانش آماری در قرن نوزدهم تا حد زیادی ناشی از تمایل حکومتها به کسب اطلاعات درباره تعداد جمعیت و میزان منابع خود بود. همچنین، پیشرفتهای علمی و فناوری در قرنهای نوزدهم و بیستم به نیازهای جنگ وابسته بود. اگرچه هیچکس بهطور عمدی این مسیر را انتخاب نمیکند، اما باید در نظر داشته باشیم که جنگ میتواند منافع ناخواستهای به همراه داشته باشد. بسیاری از دولتها تغییراتی را اعمال میکنند که به نفع مردم است، اما هدف اصلی آنها بسیج بهتر منابع انسانی برای جنگ است.
زنان و جنگ
پس از جنگ کریمه که در آن روسیه شکست فاجعهباری متحمل شد، الکساندر دوم نظام ارباب-رعیتی را در روسیه لغو کرد تا بتواند نظام سربازگیری را اصلاح کند. او تلاش کرد تا بوروکراسی را مدرن کند، نظام قضائی را ایجاد کند و در نظام آموزشی سرمایهگذاری کند. همچنین، حکومت او و حکومتهای بعدی در روسیه به ساخت راهآهن تشویق کردند. تمام این اقدامات به دلیل جنگ صورت گرفت، اما همانطور که اشاره کردم، جنگ پیامدهای ناخواستهای نیز دارد. جنگ میتواند برای جامعه مفید باشد.
با اینکه این راه و روشی نیست که بخواهیم انتخاب کنیم، اما جنگ ممکن است برای گروه خاصی از مردم سودمند باشد؛ بهویژه برای زنان. تاریخ نیز گواه این ادعاست. پیش از جنگ جهانی اول در بریتانیا، نظر غالب این بود که زنان نباید حق رأی داشته باشند. گفته میشد اعطای حق رأی به زنان بیفایده است؛ زیرا آنها به همان کسانی رأی خواهند داد که همسرانشان میگویند و در نتیجه هر رأی باید دو بار شمارش شود و این کار بیفایده است. همچنین، ادعا میشد که زنان نمیتوانند درباره مسائل پیچیده و منطقی تصمیمگیری کنند و این نوع تصمیمگیریها صرفا مختص مردان است. استعداد زنان در مدیریت خانواده است و نه در مواجهه با مسائل کلان و مهم جامعه.
اما آنچه در جریان جنگ جهانی اول اتفاق افتاد، این بود که زنان به مقامهایی دست یافتند که پیشتر تصور میشد برای آنها مناسب نیست و مختص مردان است. آنها شروع به انجام کارهایی کردند که مردانِ مسئول آنها به جنگ رفته بودند. در نتیجه، حکومت و حتی مخالفان حق رأی زنان به این نتیجه رسیدند که زنان واجد شرایط رأیدادن هستند. حتی پیش از پایان جنگ در 1918، در زمانی که جنگ هنوز ادامه داشت، حکومت لایحهای را برای اعطای حق رأی به زنان تصویب کرد. به دلیل برخی ملاحظات، این لایحه محدودیتهایی داشت: تنها زنان بالای 30 سال میتوانستند رأی دهند؛ زیرا تصور میشد زنان زیر 30 سال از نظر عقلانی به اندازه کافی بالغ نیستند که بتوانند رأی بدهند.
بنابراین، جنگ میتواند مزایایی نیز به همراه داشته باشد. در قرن بیستم، دو جنگ جهانی به کاهش فاصله بین فقرا و ثروتمندان کمک کرد. در دوران جنگ، ضرورت بسیج تمام منابع جامعه به وجود میآید و به همین دلیل، نرخ مالیات بهگونهای تعیین میشود که در زمان صلح غیرقابل تصور است. طبق تحلیل والتر شیندل، توماس پیکتی و دیگران (که به نظر من منطقی و قانعکننده است)، آنچه آنها «کاهش بزرگ اختلاف» میان اقشار بسیار فقیر و بسیار ثروتمند مینامند، در بازه زمانی 1940 تا 1960 رخ داد و بخش عمدهای از آن نتیجه مستقیم جنگ بود.
تغییر اساسی در قرن نوزدهم
سؤالی که بارها مطرح میشود این است: آیا جنگ پدیدهای زیستشناختی است یا فرهنگی؟ بسیاری از موجودات -از حشرات گرفته تا پرندگان و پستانداران- نسبت به قلمرو خود بسیار حساس هستند. گونههای مختلف برای دفاع از لانه، درخت، سنگ یا زمین کوچک خود مبارزه میکنند. موجوداتی که به ما نزدیکترند، مانند شامپانزهها، به نظر میرسد برای محافظت از قلمرو خود یا به دست آوردن چیزهای جذاب (مانند حیوانات ماده) به صورت گروهی عمل میکنند. به نظر میرسد اکثر شامپانزهها رفتارهای پرخاشگرانه و تهاجمی دارند. بااینحال، برای اینکه ناامید نشوید، باید بگویم نمونههای متضاد نیز وجود دارند؛ برای مثال، بابونها. توضیح رفتار آنها در این زمینه مناسب نیست، اما بهطور خلاصه میتوان گفت آنها معاشقه میکنند و کمتر به جنگ میپردازند. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت که جبر زیستشناختی در اینجا وجود ندارد؛ زیستشناسی ممکن است تمایل ما به جنگ و سازماندهی برای آن را افزایش دهد، اما این یک عامل جبری نیست.
بدون شک، عوامل فرهنگی نقش مهمی دارند. نوع جامعهای که در آن زندگی میکنید معمولا تعیینکننده جنگ و سبک آن است. یونانیان به صورت پیادهنظام و در دشتها میجنگیدند که تا حدی اختیاری بود و تمایلی به جنگیدن روی اسب نداشتند. در مقابل، کوچنشینانی مانند مغولان به دلیل تعلق به دنیای سوارکاری، جنگ را از روی اسب انجام میدادند.
دلایل جنگ را میتوان به چند دسته تقسیم کرد؛ دفاع، احساسات و ایدئولوژی و سود مادی. بااینحال، جوامع مختلف به دلایل متفاوتی به جنگ میپردازند. در قرون وسطی و اوایل دوران مدرن، کشورهای مختلف بر اساس تصمیمات خاندان حاکم وارد جنگ میشدند و اغلب مردم کشور در این تصمیمگیریها نقشی نداشتند. علت آغاز جنگها معمولا به هدف خاصی از سوی یکی از حاکمان مربوط میشد. اما در دوران مدرن، این وضعیت تغییر کرده و ما بهعنوان شهروندان در انواع جنگها نقش بیشتری ایفا میکنیم.
از نظر من بزرگترین تغییر در این روند، در آغاز قرن نوزدهم روی داد. در این دوره، جنگها به طرز درخور توجهی دگرگون شدند و از حالت سنتی خود که معمولا محدود و به حاکمان مربوط میشد، خارج شدند. پیش از این زمان، جنگها عمدتا میان شاهان و امپراتورها به وقوع میپیوست و هدفهای مشخصی داشت که بیشتر بر سر تصاحب سرزمین و قدرت سیاسی بود. اما با ورود به قرن نوزدهم، این الگو تغییر کرد و جنگها به عرصهای برای درگیریهای اجتماعی و سیاسی تبدیل شدند.
در این دوران، مردم عادی نیز بهعنوان بازیگران اصلی در جنگها ظاهر شدند و این موضوع باعث شد تا جنگها نهتنها به حاکمان، بلکه به جوامع و ملتها نیز گسترش یابند. این تغییر بهویژه در جنگهای انقلابی و ملیگرایی که در این قرن به وقوع پیوستند، مشهود بود. به این ترتیب، جنگها دیگر صرفا بر سر منافع شخصی و سلطنتی نبودند، بلکه بهعنوان ابزارهایی برای بیان خواستهها و آرزوهای اجتماعی و سیاسی مردم مورد استفاده قرار گرفتند. این تحولات نهتنها بر ماهیت جنگها تأثیر گذاشت، بلکه سازوکارهای اجتماعی و سیاسی جوامع را نیز دگرگون کرد و بهنوعی شکلدهنده تاریخ معاصر شد. از اینرو، میتوان گفت قرن نوزدهم دورهای کلیدی در تحول مفهوم جنگ و نقش مردم در آن بود.
در قرن نوزدهم، قاره اروپا شاهد تحولات عمدهای در زمینههای صنعتی، اجتماعی و نظامی بود. این دوران که با انقلاب صنعتی آغاز شد، منجر به تغییرات بنیادینی در ساختار اقتصادی و اجتماعی جوامع شد. کارخانهها و صنایع جدید با سرعتی چشمگیر در سطح وسیع تأسیس شدند و این امر موجب تغییر در شیوههای زندگی و کار مردم شد.
به تبع این تحولات، جوامع انسانی به تدریج پیچیدهتر شدند و سازمانهای مردمی و اجتماعی بزرگتری شکل گرفتند که در زمینههای مختلف ازجمله سیاست، اقتصاد و فرهنگ تأثیرگذار بودند. این سازمانها با قدرت بیشتری به فعالیت پرداختند و توانستند منافع و خواستههای خود را بهطور مؤثرتری پیگیری کنند. از سوی دیگر، این تغییرات به افزایش تنشها و درگیریهای اجتماعی و سیاسی منجر شد. در نتیجه، جنگها و منازعات در این دوره میتوانستند ابعاد و عواقب مرگبارتری به خود بگیرند. توسعه فناوریهای نظامی و افزایش قدرت نظامها به همراه گسترش ملیگرایی، شرایطی را فراهم کرد که در آن درگیریها نهتنها بین کشورها، بلکه در داخل جوامع نیز شدت بیشتری یافت. به این ترتیب، میتوان گفت تحولات قرن نوزدهم نهتنها به صنعتیشدن و پیشرفتهای اجتماعی انجامید، بلکه زمینهساز بروز جنگها و بحرانهای جدی نیز شد که تأثیرات آنها تا سالهای بعد ادامه یافت. هشدارهایی نسبت به وضعیت پیشآمده در جنگ جهانی اول به گوش میرسید که بسیاری از شخصیتهای نظامی و سیاسی به آن واکنش نشان دادند.
یکی از این شخصیتها، ژنرال فن مُلتکه بود که در نبردی که منجر به پیروزی آلمان بر فرانسه شد، فرماندهی ارتش را بر عهده داشت. او در یکی از آخرین بیانیههای عمومی خود به صراحت نسبت به عواقب جنگ و تنشهای بینالمللی هشدار داد. او بیان کرد که جنگ میان دولتها میتواند عواقب وخیمی به دنبال داشته باشد و نهتنها به لحاظ نظامی، بلکه از نظر اقتصادی و اجتماعی نیز تأثیراتی منفی بر جوامع خواهد گذاشت؛ «ما دیگر از جنگ میان رهبران سیاسی یا فرماندهان نظامی به جنگ مردم علیه مردم رسیدهایم... چنین وضعیتی پیامدهای ناگواری در پی خواهد داشت. وقتی جنگ مردم علیه مردم کلید بخورد، آنهم با آن حجم از احساسات و تعصبات که در ماجرا دخیل است، دیگر دشوار بتوان جنگ را متوقف کرد... یک سال، دو سال یا شاید دهها سال... وقتی کسی آتشی را در اروپا شعلهور کند، دیگر خاموشکردنش بهسادگی ممکن نیست و بشکه باروت منفجر خواهد شد».
این نوع جنگها که به دلیل تضاد منافع و رقابتهای قدرتهای بزرگ به وجود میآید، میتواند به تخریب زیرساختها، از بین رفتن منابع انسانی و حتی تجزیه کشورها منجر شود. به همین دلیل، لازم است دولتمردان و فرماندهان نظامی به دوراندیشی و تدبیر بیشتری در این زمینه توجه داشته باشند و تلاش کنند تا از بروز چنین بحرانهایی جلوگیری کنند. این هشدارها نهتنها در آن زمان، بلکه هماکنون نیز میتواند درسهای مهمی برای جوامع و کشورها به همراه داشته باشد؛ چراکه تاریخ همواره نشان داده است درگیریهای نظامی میتواند عواقب غیرقابل پیشبینی و جبرانناپذیری داشته باشد. بنابراین، توجه به دیپلماسی و حلوفصل مسالمتآمیز اختلافها از اهمیت ویژهای برخوردار است.