به بهانه پیدا شدن یک نوزاد در سطل زباله
روایت فقر و درد، زیر پوست شهر تهران
انتشار دردناک فیلم پیداشدن نوزادی در سطل زباله ای در خیابان های کلانشهر تهران که از آن با تعبیر «نصب رحم پلاستیکی کنار سطل زباله» یاد شده بود همزمان شد با تماشای فیلم کم نظیر رضا درمیشیان که روایتی است بی نظیر از وضعیت بی خانمان های شهر تهران. روایتی تلخ، دردناک، نفس گیر اما جاری و کاملا باورپذیر که ظلم پنهان در زیر پوست این شهر را به خوبی روایت میکند.
انتشار دردناک فیلم پیداشدن نوزادی در سطل زباله ای در خیابان های کلانشهر تهران که از آن با تعبیر «نصب رحم پلاستیکی کنار سطل زباله» یاد شده بود همزمان شد با تماشای فیلم کم نظیر رضا درمیشیان که روایتی است بی نظیر از وضعیت بی خانمان های شهر تهران. روایتی تلخ، دردناک، نفس گیر اما جاری و کاملا باورپذیر که ظلم پنهان در زیر پوست این شهر را به خوبی روایت میکند.
روایتی که مرا برد به سالهایی دور که به عنوان دانشجوی کارورز مددکاری اجتماعی در کانون اصلاح و تربیت دختران کار میکردم و شاهد دختران بسیاری بودم که از روزی که متولد شده اند، در جبر شرایط زندگی شان بزرگ شده اند و شاید بتوان گفت اختیار تصمیماتشان در بستر جبر روزگار، شرایط اجتماعی، ساختارها و قوانین بر آنها تحمیل شده است. از دختری ۱۳ ساله که روزی که دیدمش برای هفتمین سقطش تلاش میکرد تا دختری ۱۱ ساله که روزانه فروخته شده بود و در گاوداری مورد انبوه تجاوزها و خشونت ها در ازای جای خوابی و تکه نانی قرار میگرفت.
این فیلم روایت درد است، روایت نابرابری ها، روایت آدم هایی که هر کدامشان میخواهند خوب باشند، بهترین حرفه خود باشند از پزشک تا وکیل، اما در بستر سیاست گذاری و ناسیاستگذاری های غلط در مقابل هم قرار میگیرند، روایت آدم هایی که در مواجهه با پدیده های اجتماعی و آنجا که ساختارها را ناتوان از مواجهه درست با مسائل میبینند خودشان دست بکار میشوند، و اینجاست که خیلی وقت ها اشتباه سیاستگذار را تکرار میکنند؛ به خود اجازه میدهند به جای دیگری تصمیم بگیرند و صلاح دیگری را بهتر از خودش تشخیص دهند! فرقی نمیکند این صلاح و محروم کردن از حق دسترسی به وسایل پیشگیری از بارداری یا آزمایش های غربالگری یا عقیم سازی بدون رضایت!!
این فیلم روایت خانه خورشیدی است که سالها پناهگاه دخترکانی همچون گلبهار ۱۶ ساله این فیلم بود، اما تعطیل شد!!
روایت پناهگاهی که دخترانی را حمایت کرده است که از روزی که به دنیا آمدند حتی اسمشان هم عاریه ای بود: « کی این اسم و فامیل رو روت گذاشت؟ نمیدونم اینجوری صدام کردن»، پناهگاهی که دیگر سایه بان زنان بی خانمانی نیست که هر وقت مشکلی داشتند دلشان خوش بود که اگر خانه ندارند، اگر حتی خیابان مال آن ها نیست، خانه خورشید را دارند؛« وقتی یه مسیولی میخواد رد شه کیشمون میکنن یه منطقه دیگه، قشنگ معلومه خیابون مال ما نیست...مال اوناست»
این فیلم را باید دید، اگرچه ممکن است در تمام طول آن به پهنای صورتتان برای مردم، برای نابرابری، برای دردی که برای حلش استیصال داریم و برای ایران اشک بریزی، و در آخر به دیالوگی از فیلم فکر کنی که:
«اونجا غربته
اینجا هم غربته
غربت غربته
مجبوریم!»