برای 20سالگی روزنامهای که با آن بزرگ شدم
یادی از بزرگمهر 20
هر دغدغهای داشته باشم، «باید برای روزنامه تبریکی بفرستم». مبارک است. باری، 20سالگی «شرق» است و من از 40سالگی عبور کردهام. هنوز آن بریدهها و جریدهها را دارم و به قول «عذرا فراهانی» با آنها از این خانه به آن خانه کوچ میکنیم. آنها پارههای تن ما هستند که زندگی را با آنها سر میکنیم. و اینگونه باز به قول «ژیلا بنییعقوب» «روزنامهنگاران غصه میخورند و پیر میشوند».
هر دغدغهای داشته باشم، «باید برای روزنامه تبریکی بفرستم». مبارک است. باری، 20سالگی «شرق» است و من از 40سالگی عبور کردهام. هنوز آن بریدهها و جریدهها را دارم و به قول «عذرا فراهانی» با آنها از این خانه به آن خانه کوچ میکنیم. آنها پارههای تن ما هستند که زندگی را با آنها سر میکنیم. و اینگونه باز به قول «ژیلا بنییعقوب» «روزنامهنگاران غصه میخورند و پیر میشوند».
سالهای 81 و 82 در سراوان سرباز بودم و البته روزنامهنگار! بیشتر ایام سربازی من با روزنامه «شرق» و در روابطعمومی فرمانداری سراوان گذشت. بعد از استقرار در فرماندهی انتظامی، داخل شهر رفتم و سراغ مطبوعات. «صبح زاهدان» و «عیاران» و «زاهدان» و... را دیدم که دیگر بعد از 20 سال ندیدم؛ اما از میان آنها نشریهای با کیفیت امروزی چاپ میشد و به مردم نزدیکتر بود، گرچه در محتوا درباره آن ملاحظاتی داشتم. هفتهنامه «شورای شرق» هماینک «شرق» نام دارد. نویسنده این یادداشت هم به دیوانگی در حوزه روزنامهنویسی ادامه داد و البته خوشبخت است که هنوز ارتباطش با «شرق» مطبوعه قطع نشده، گرچه از کمسعادتی و به واسطه سکونت در غرب، ارتباطی با شرق جغرافیایی ندارد! به قول محمدجواد محبت «گذشته است از آن حال و روزها [20] سال! سال! هم من تغییر کردهام و هم شرق و غرب جغرافیا و روزنامهنگاری! به یاد میآورم که با روزنامه تماس گرفتم و برای ارسال مطالب هماهنگ شدیم. آقای صمدزاده سردبیر بود و پیشنهادهای من را مورد تفقد قرار میداد. پذیرفته بود که یک سرباز نمیتواند چنین دیدگاه گرافیکی و محتوایی داشته باشد. مدیرمسئول را با نام «مهندس رحمانیان» میشناختند. مدیرکل امور اجتماعی و انتخابات استانداری سیستانوبلوچستان و بعدا فرماندار چابهار شده بود. سپس معاون سیاسی- امنیتی استانداری گلستان شد. «شورای شرق» رویدادهای شرق کشور را با محوریت استان سیستان وبلوچستان پوشش میداد. الان بعد از 20 سال تصور میکنم که اضافهشدن واژه شورا به خاطر اولین انتخابات شورای شهر و روستا بوده؛ وگرنه همان «شرق» مناسبتر بود.
«شرق»، به نسبت تحولات اجتماعی و سیاسی زمانه خود بهخوبی مطالبات استان را نمایندگی میکرد. گزارشها و پیشنهادهای من گاهی به صفحه اول میآمد. از خاطرات آن زمان یک بار با کارت تلفن رفتم اداره مخابرات شهرستان سراوان و با رئیس اداره دلیل چند اختلال تلفن را پرسیدم. پشت اتاق مدیر که نزدیک همان تلفن کارتی داخل اداره بود و اگر پنجره را باز میکرد، من را میدید! درحالیکه من گفتم از دفتر روزنامه زنگ میزنم! به خاطر گزارش تاریخی راجع به فرهنگ و هنر، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی از من شکایت کرد! تصویر آن شکایت را هنوز دارم؛ اما اصل شکایت راه به جایی نبرد!
همواره از خدمات اجتماعی و پتانسیلهای فرهنگی مینوشتم و زنان را به مشارکت در مدیریت و حضور در عرصه اجتماعی تشویق میکردم. با چهرههای فرهنگی مصاحبه میکردم و هنوز در حسرتم که چرا با آن پتانسیلهای بزرگ، سیستانوبلوچستان، با این تابلوها و ظرفیتها معرفی نمیشود؟ چرا بعد از 20 سال سفال بزرگ کلپورگان بهعنوان مظهر تمدن و فرهنگ بلوچ و موسیقی و فرهنگ غنی بلوچ و سیستانی کمتر به عرصه رسانه میآید و چرا مشارکت اندک زنان در عرصه اجتماعی زنان این منطقه برای رسانهها سؤال نیست؟ چرا زندگی در مناطق قومی و مرزی مانند مرکز آسان نیست؟ و...؟ گاهی تصور میکنم برای رسیدن به این پرسشها باید دوباره به شرق بروم و باز عظمت و دریادلی این مردمان بزرگ را از نو به تاریخ گزارش کنم.
«شرق» فرصت خوبی برای بالفعلکردن استعدادها و توسعه سیستانوبلوچستان بود؛ اگرچه مانند ماهی بزرگ در سواحل مکران و آن تنگ کوچک نتوانست دوام بیاورد و به اقیانوس تهران پیوست.
مقالهای نوشتم با عنوان «موانع مشارکت قوم بلوچ» که در بخش گزارش جشنواره مطبوعات داوری شد و برگزیده سوم جشنواره شد. ربعسکه بهار آزادی برای من بهعنوان سرباز، گنج شایگانی بود. در آن مقاله از جبر جغرافیا و اجبار تاریخ در شکلگیری محرومیت در بلوچستان سخن به میان آمده است و از شکلگیری نهاد در جوامع قومی صحبت شده است.
«شورای شرق» که مجوز سراسری گرفت، نامش به «شرق» خلاصه شد. درواقع از جنینی به دنیای واقعی آمده بود. چند پیششماره را در زاهدان منتشر کردند و من گاهی هم برای روزنامه و هم ویژهنامه محلی آن مطلب مینوشتم.
دفتر روزنامه که به تهران رفت، سربازی من نیز تمام شد. «شرق» به تهران و من به غرب رفتم؛ اما دل در گرو شرق داشتم و دارم. گرچه دو دهه است در غرب ایران در «سیروان» هستم؛ اما دلم در شرق است، هم «شرق» روزنامه و هم شرق جغرافیا و مردمان خونگرمش که سعادت داشتم خدمتگزار و صدای محرومیت و رنجهای آنها باشم.
عصر روزنامهنگاری حرفهای من با «شورای شرق» آغاز شد و هنوز با «شرق» ادامه دارد. خودم را مدیون «شرق» میدانم و سعادت است که هنوز برای «شرق» مصاحبه و یادداشت و گزارش مینویسم. نه از آن دل بریدهام و نه خود بریدهام. از جنین تا جوانی با شرق بودهام. از غربیترین نقطه ایران آمده بودم، شرقیترین شده بودم؛ یعنی قدیمیترین نیروی تحریریه روزنامه «شرق». این را در تهران به «محمد قوچانی» سردبیر اول «شرق» در تهران هم گفتم و شکفتیم از شوق! چنانکه همین روزها، از آن روزها یاد کردیم!
درنهایت یاد باد که روز آخر سربازی و بعد از تسویه، از سراوان به زاهدان آمدم. ناهار را میهمان علیرضا و حسن رحمانیان و احسان تقوی بودم که استخوان تحریریه بودند. آقای ملکان، امور مالی روزنامه، غایب بود؛ اما تا رسیدن او، همکاران شیرینترین دستمزد مطبوعاتی من را دادند تا توشه همراهم باشد. آنها دوستان دیروز و امروز و فردای من هستند؛ گرچه عاقل بودند و هرکدام سرنوشت غیرمطبوعاتی پیدا کردند و صرفا من به دیوانگی ادامه دادم! بدرود که گفتم، حسن آقا خوابیده بود، قاچی پیتزا روی سفره بود و آهنگ حزین «الهه ناز» بنان فضا را برای اندوهی خاص آماده میکرد. کوچه بزرگمهر 20 در زاهدان هوای حزینی داشت و عجیب دلتنگ بود! اما سرنوشت ما همین دلتنگیهای ممتد و شیرین است.