آنها را زیاد کنید
سفرهای ماجراجویانه بسیاری رفتهام و ماجراهای زیادی دیدهام. با آدمهای بسیاری آشنا شدهام، احساسات، آرزوها، امیال، رنجها و شادیهایشان را دیدهام. نظاره کردهام که چگونه با هم تعامل دارند. نشست و برخاستهایشان را رصد کردهام. رفتارها و نمایشهایشان را شاهد بودهام. خودم بارها زندگی کردهام از تولد تا مرگ.
سفرهای ماجراجویانه بسیاری رفتهام و ماجراهای زیادی دیدهام. با آدمهای بسیاری آشنا شدهام، احساسات، آرزوها، امیال، رنجها و شادیهایشان را دیدهام. نظاره کردهام که چگونه با هم تعامل دارند. نشست و برخاستهایشان را رصد کردهام. رفتارها و نمایشهایشان را شاهد بودهام. خودم بارها زندگی کردهام از تولد تا مرگ. از کودکی تا کهنسالی را بارها طی کردهام. در جهانهای مختلفی بودهام و فرهنگهای متفاوتی را دیدهام. گاهی از برخی فرهنگها شگفتزده و عصبانی شدهام. همه اینها را مدیون او هستم. همه ماجراها، سفرها و شناختها را برای من فراهم کرد. کمک کرد بارها زندگی کنم و زندگیهای مختلفی را ببینم. گاهی که از خیلی چیزها دلزده بودم، ملال سراغم آمده بود و احساس یکنواختی و تکرار نزدیک بود من را از پا بیندازد، او دستم را گرفت و به من توان داد و وجودش را در اختیارم قرار داد. از وقتی خیلی بچه بودم، او را میشناسم. او من را به سفرهایی در گذشته و آینده در اقصانقاط دنیا برد. در این سفرها، در منزلگاههای بسیاری توقف کردم، مسیرهای پرپیچوخم را پیمودم و با روحهای بسیاری آشنا شدم؛ سپس او من را به خانه بازگرداند؛ اما وقتی بازگشتم، دنیا را طور دیگری میبینم، رفتارها و پندارهای انسانها را بیشتر درک میکنم، گویی از تعصب رها شدهام. بارها من را پرت کرد وسط آدمهای عجیبوغریب که تا حالا ندیده بودم و نمیشناختم، به گونهای که احساسات و رفتارهایشان برایم غریب بود. البته در میانشان کسانی را هم میشناختم.
از رفتارهای آنهایی که میانشان افتاده بودم، گاهی عصبانی و گاهی خندان شدم. برخی مواقع همراهشان شدم و گاهی گریه کردم. او خودهای خودم را پیشروی چشمم گذاشت، خودِ عشق و دلدادگی، خود بیزاری، خود تلاش، کار، آفرینشگری، خود استعدادهایم و حتی خود بیهودگیام را و تازه فهیمدم که درونم خودهایی هستند و بیآنکه بدانم با هم حرف میزنند و من را دیوانه خطاب میکنند و گاهی از دستم عصبانی میشوند. او به من گفت چند بار چهرهای زشت را تحقیر کردی و نمیدانستی که آن چهره یکی از نقابهای خودت است. او به من گفت چرا و چگونه ما انسانها به اینجا رسیدهایم. بارها با شیوههای مختلف و گام به گام و منطقی به من یاد داد چرا جهان اجتماعی ما اینگونه است. چرا عدهای فقیر هستند. چرا نابرابری وجود دارد و چرا نابرابری تداوم مییابد. برایم تعریف کرد که چرا ما متفاوتیم. او داستان سرمایه را برایم تعریف کرد. من را به تاریخ جنون برد. طبقه تنآسا را توضیح داد. دگرگونی بزرگ را روایت کرد و گفت که خطابه ارتجاع چیست؟ واقعیت تلخ هزینه فرصت را هم گفت. وقتی من را در جستوجوی زمان از دست رفته به دنبال خود میکشید، بارها به گریه افتادم. قصه سیمرغش را از یاد نمیبرم. وقتی داستان خیابان بوتیکهای خاموش را گفت، آنچنان غمگین شدم که هیچ چیز آرامم نمیکرد. در گوشم آرام گفت افسانه سیزیف را شنیدهای. یک وقتی هم مدام میخواست بگوید هستی و زمان چیست؛ اما به او گفتم بیخیال شو، فقط به من بگو وضع بشر چگونه است. چند روزی هم آرام و شمرده به من گفت لیلی که بود. برخی وقتها با هم دعا میخواندیم. گاهی شاعر میشد، خوب یادم هست به من میگفت: بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم. اما یک چیز خیلیخیلی مهم را گوشزد کرد. گفت باید مراقب من و امثال من باشی. خیلی چیزها به تو دادهام و همراهت بودهام؛ اما مبادا اسیر من شوی. من میتوانم مستبد باشم، خودخواه باشم و هرجا که بخواهم تو را بِکِشم. گاهی از چیزهایی که به تو میگویم، فاصله بگیر. برو سراغ آنهایی که گاه خیلی با من فرق دارند. پیش یکی، دوتا نرو. برو سراغ خیلیها را بگیر و ببین چه چیزی به تو میگویند. من از همه میخواهم که آنها را بسیار کنند، هر کسی هر طوری از دستش برمیآید. بگذارید بیشتر و بیشتر شوند. جلویشان را نگیرید. قول میدهیم اسیرشان نشویم. بیایید حالا که زیاد هستند و یکی از آنها به من گفت برو سراغ خیلیها و فقط دل به صدای من نبند، آنها را با هم رودررو کنیم، ببینیم چه چیزی برای ما دارند. مطمئن هستم وقتی سراغشان برویم، چیزهای زیادی برایمان دارند؛ از سفرهای پرماجرا تا امکان بارها زندگیکردن و تجربهکردن. آنها میتوانند ما را گاهی کودک، جوان یا پیر کنند. آنها قادرند ما انسانها را به هم نزدیک کنند تا با هم گفتوگو کنیم. امکان زیست بهتری برایمان فراهم میکنند. هیچ چیز بهتر از تجربیات مشترک نیست. کتابها را بسیار کنیم.