حذف تئوری از تفکر اداره کشور و پیامدهای آن
یادداشت هفته گذشتهام با عنوان «مشکل دولت پزشکیان در کجاست؟» سبب گفتوگوهایی شد که به نوشتن این یادداشت انجامید. موقعی که آن یادداشت را مینوشتم، گمانم این بود که توضیح واضحات میدهم، ولی آنچه در این یک هفته و در گفتوگوها و اظهارنظرهای مختلف پیش آمد، من را بر آن داشت که کمی بیشتر به این موضوع و سابقه آن بپردازم.
یادداشت هفته گذشتهام با عنوان «مشکل دولت پزشکیان در کجاست؟» سبب گفتوگوهایی شد که به نوشتن این یادداشت انجامید. موقعی که آن یادداشت را مینوشتم، گمانم این بود که توضیح واضحات میدهم، ولی آنچه در این یک هفته و در گفتوگوها و اظهارنظرهای مختلف پیش آمد، من را بر آن داشت که کمی بیشتر به این موضوع و سابقه آن بپردازم. پیش از پیروزی انقلاب و بهویژه بعد از اعتراضات خرداد 42، این تفکر در بین بخشی از جامعه سیاسی کشور رشد یافت که نمیتوان از حاکمیت انتظار تغییر معناداری در نوع حکمرانی داشت، بنابراین چارهای جز تغییر بنیادی در کل حکومت وجود ندارد، بنابراین نیروهایی فعال با اندیشه اصلاحی مانند جبهه ملی و نهضت آزادی به مرور به حاشیه رفتند و در عوض فعالان با مشی براندازی، کمکم میداندار فعالیت سیاسی شدند و به عبارتی با تکیه بر «تئوری انقلاب» ابزارمختلف را برای رسیدن به مقصود و تغییر بنیادی در حکومت و درانداختن طرحی نو در پیش گرفتند و این یعنی به حاشیه رفتن «تئوری اصلاحات» که فعالان قدیمیتر پیرامون آن گرد آمده بودند و این البته عجیب نبود. وقتی که حتی خود پادشاه هم نام حرکت رفرمیستی خود را تحت تأثیر جو جهانی، انقلاب مینامید و حداکثر از این میگفت که این نه یک «انقلاب سرخ و سیاه» بلکه یک «انقلاب سفید» است، طبیعی بود که مخالفان مشی او هم راهحل را در انقلابیبودن و توسل به تئوری انقلاب ببینند و از آنجا که حاملان تفکر انقلابی در گوشهگوشه جهان، متکی به اندیشههای چپ بودند، نتیجه جریان فکری انقلابی برانداز در ایران هم به تفکر چپ و راهکارهای چپگرایانه، گرایش مییافت.
اما دراینبین نیروهای مذهبی به دلایل اعتقادی، سعی بر این داشتند که تئوری انقلابی خود را از دل مفاهیم و اسطورهای مذهبی بیرون بکشند که موفقترین آنها «دکتر علی شریعتی» بود. کسی که در دهه 50 تئوریپرداز انقلاب شد و توانست از دل آن اسطورههای آشنای مذهبی و تاریخ اسلام، الگوهایی جذاب و فرا زمانی به جامعه تشنه انقلاب عرضه کند و با زبانی حماسی، شوری در بین هواداران انقلاب برپا کند.
این تئوری انقلابی، ابزاری غیر از سلاح را انتخاب و بر بسیج تودهها به عنوان ابزار پیشبرنده تئوری خود تکیه داشت و وقتی به پیروزی رسید، همچنان این ابزار کارآمد را در اختیار نگه داشت. با پیروزی انقلاب، هرچند دولتی با تئوری اصلاحطلبانه (دولت مهندس بازرگان) بر سر کار آمد که برای پیشبرد امور کشور به «سیاست گام به گام» و بهکارگیری نیروهای متخصص معتقد بود، اما آن شور انقلابی که در همه نیروهای برانداز حاکمیت پیشین غلیان میکرد، چنان کار را بر آن دولت و شخص مهندس بازرگان سخت کرد که با تسخیر سفارت آمریکا، او را در عرصه سیاسی کشور تنها گذاشت، تا آنجا که حتی از درون کابینه، با این حرکت متکی به تئوری انقلابی همراه شدند و مهندس، متکی به تئوری اصلاحطلبانه، در میانه معرکه تنها ماند. آن حرکت انقلابی که انقلاب دوم نام گرفت و حتی مخالفان شناختهشده جمهوری اسلامی، مانند «احمد شاملو» نیز از آن پشتیبانی کردند، ایده «انقلاب مستمر» را برای حداقل 10 سال در کشور تداوم بخشید.
اما مشکل آنجا بود که انقلاب یعنی تعارض مستقیم با نظم مستقر برای رفتن به سوی نظامی جدید و با استقرار نظام تازه، برای پرداختن به امور کشور و مردم، لازم بود که یک تئوری غیر از انقلاب و آنهم انقلاب مستمر که مخالف با استقرار نظم بود، اختیار میشد و این تعارض نهایتا کار خودش را کرد و کارها در پی این تعارض، بعد از 10 سال این «ایده عملگرایانه سازندگی» را به وجود آورد و سازندگی را به عنوان یک ابزار انقلابی طرح کرد، ولی سازندگی با انقلاب مستمر و تئوری انقلاب که به دنبال نظم مستقر است، همخوانی نداشت و در تعارض با یکدیگر، بنبستی را برای ادامه حیات سازندگی پدید آورد که در دوره دوم ریاستجمهوری مرحوم هاشمیرفسنجانی، دولت او را زمینگیر کرد. در عوض و از همان اواسط دهه 60، تفکری دیگر در کنار مفهوم «قبض و بسط تئوریک شریعت»، تئوری اصلاحطلبی را جانی تازه بخشید و پیروان آن با رجوع و پوزش از مهندس بازرگان، در گام بلند بعدی، وارد حاکمیت شدند و «تئوری اصلاحطلبی» را با بهکارگیری ابزار «جامعه مدنی» برای پیشبرد «توسعه سیاسی» به کار گرفتند و با وجود همه کارشکنیهای «هر 9 روز یک بحران»، توانستند موفقترین دولت 46 سال اخیر را بنیان نهند. اما دولت اصلاحی که از دو سوی «انقلابیون پیشین» و «انقلابیون پسین» که یکی دل در گرو جمهوری اسلامی و دیگری به دنبال تغییر بنیادی جمهوری اسلامی بود، در منگنه قرار گرفت و عبور از خاتمی یا به عبارتی عبور از اصلاحطلبی و بازگشت به تئوری انقلاب دوباره جذابیت یافت. و اینگونه بود که دو تیغه قیچی، سعی متحدی در زدن گردن تئوری اصلاحطلبی یافتند.
در ادامه دوباره عملگرایی جانشین تئوری شد، با این نگاه که «تئوریپردازی از جنس حرافی است» و کشور به کار احتیاج دارد و نه به حرف، ابتدا ابزار «پولپاشی» و بعد «تفاهم عملی با جهان» و در ادامه «یکدستشدن حاکمیت» و در نهایت «وفاق» را برگزید و آنچه قرار بود با عملگرایی کار کشور را به سامان برساند که نرساند و هر بار در وزش توفان حوادث زمینگیر شد و نتوانست راهحل جانشینی برای ابزار خود بیابد. درحالیکه دولت اصلاحات که متکی به تئوری اصلاحطلبانه بود، اگر ابزار «جامعه مدنی» را از او میستاندند، ابزاری دیگر با نام «مدینةالنبی» را برمیگرفت که در حقیقت همان جامعه مدنی بود ولی در پوششی و نامی دیگر و همین بود که توانست در مدت هشت سال همراهساختن مردم با خود، کار کشور را پیش ببرد؛ اتفاقی که عملگرایان صرف، همیشه از آن ناتوان بودند.