|

ما روزنامه‌نگار می‌مانیم

این یک رنج‌نامه نیست، شرح و طاماتی است از یک عمر عاشقی‌کردن. چند روزی است که برگشته‌ام به بیست‌وچند سال پیش. چند روزی است که مدام از پله‌های ساختمان آجری قدیمی بالا و پایین می‌روم و هیجان دارم

این یک رنج‌نامه نیست، شرح و طاماتی است از یک عمر عاشقی‌کردن.

چند روزی است که برگشته‌ام به بیست‌وچند سال پیش. چند روزی است که مدام از پله‌های ساختمان آجری قدیمی بالا و پایین می‌روم و هیجان دارم؛ همان ساختمانی که نخستین خانه‌ام بود برای نوشتن، نوشتن از مردم و برای مردم. چند روزی است که تصاویری گنگ و آشکار از مقابل چشمانم رژه می‌روند و پرتم می‌کنند به آن روزهای دورِ اشتیاق، روزهای آرمان‌گرایی، لحظه‌های بی‌تکرار نورپاشیدن به تاریک‌خانه رخدادها، روزهایی که قلم از دستمان نمی‌افتاد و کاغذ همنشین خوش‌نشینمان بود. همان روزهایی که بوی کاغذ و صدای سوزن پرکار تلکس فضای تحریریه را پر می‌کرد و هنوز خبری از گوشی و تبلت و لپ‌تاپ نبود.

من در آن ساختمان قدیمی روزنامه‌نگار شدم با ساده‌ترین امکانات و ماندم تا به امروز؛ امروزی که نه بساط ساده نوشتن را در تحریریه‌ای پهن می‌کنم، نه قلم یاری‌ام می‌کند برای نوشتن. امروز من یک بازنشسته‌ام که دل خوش کرده‌ام به روزگارانی آن‌قدر دور که گویی تاریخی دیگر بود و جغرافیایی دیگر. آن‌قدر دور که گاه خیال می‌کنم در خواب بوده‌ است آنچه را دیده‌ام و شنیده‌ام و ثبت کرده‌ام.

من یک روزنامه‌نگارم که «آنِ» نوشتن هنوز در او زنده است؛ اما قلمش خسته است و فرسوده، کاسه مغزش پر است از واژگان یخ‌زده و امیدش لب دره نیست‌شدن قیقاج می‌رود. آن روزها که شوری بود و شوقی، من و هم‌قلم‌هایم‌ بر این باور بودیم که قلم توتم ماست، سلاح کوچک جیبی ماست، چراغ روشنایی کوره پس‌کوره‌های تاریک اتفاق‌هاست. بر این باور بودیم که نوشتن برای این سرزمین، برای مردمانش، برای مرزهایش، برای رودها و کوه‌هایش، برای آینده کودکانش و برای خاک گرم و روادارش، دِینی است ابدی بر گردن ما. بر این باور بودیم که گفتن از حق حیات اجتماعی، عدالت، آزادی، شایسته‌سالاری نه‌تنها لازم، که وظیفه ماست. من در روزهایی که نسیم آگاهی روز‌به‌روز پر‌زورتر می‌شد، در بهار مطبوعات، در آغازین سال‌های جوانی قدم به خانه‌ای گذاشتم که تا امروز برایم مقدس مانده ‌است؛ خانه‌ای که هرچند گاه و بی‌گاه ناچار می‌شدیم به ترکش و چراغش به‌اجبار خاموش می‌شد، اما میزبانی دیگر ما را به خانه‌ای تازه فرا می‌خواند. مختصات مکانمان عوض می‌شد، اما رسالت همان بود که بود؛ آگاهی‌بخشی.

من و رفقایم در این سال‌ها مادر شدیم، پدر شدیم و چه بسیار لحظه‌هایی که از عطش عشق به فرزند سیراب نشدیم، اما رسالتمان را گم نکردیم. ما بی‌کار شدیم، سابقه‌دار شدیم، پیشانی‌مان داغ شد از انگ‌های چپ و راست، اما سر خم نکردیم. ما زندان دیدیم، تعلیق کشیدیم، رنج بردیم از قهر خودی و بیگانه، اما قدم سست نکردیم. ما وقتی از کودکان کار می‌نوشتیم و از رنج کولبران، از دستان بی‌دستمزد کارگران، از دلاوری مرزبانان، از همت بلند معلمان و... و در یک کلام، از ایران، برق چشمانمان تا فرسنگ‌ها پیدا بود.

ما امید داشتیم به اینکه خشتی باشیم در بنای بلند بهشت مردمان ایران‌زمین. ما هرگز نان از بیگانه طلب نکردیم و نام از خودی نخواستیم. ما عاشقان این دیار بودیم و هستیم و به جرم این عاشقی، مجازات‌ها کشیدیم، خاموشی خانه‌هامان را دیدیم، آوارگی رفقایمان را، حبس همکارانمان را و هزارویک قصه تلخ دیگر. ما می‌دانستیم قلم جان دارد، نفس دارد، می‌شکند مثل مادرش درخت، وقتی مدام بر پیکرش تبر فرو می‌کوبند. اما هرگز گمان نمی‌بردیم که دویدن در پی حق و به واژه درآوردنش تاوانی داشته باشد آن‌چنان سنگین که جمع جوان ما را خیلی زودتر از آنچه باید، پیر کند و هر کدام را همچون حلقه‌های رهاشده از یک زنجیر، به‌ سمتی بغلتاند و قلم‌هامان را بخشکاند.

اما ما روزنامه‌نگار ماندیم و من روزنامه‌نگار ماندم تا در همین روزهایی که جمعی کوچک، چراغ نیمه‌افسرده آگاهی را روشن نگه ‌داشته‌اند، از عزتشان بگویم و نجابتشان، از ایمانشان بنویسم و از صداقتشان و شهادت بدهم بر میهن‌پرستی‌شان. من ماندم تا با قلم نیمه‌خشکیده و واژگان منجمدشده از شرافت هم‌قلم‌هایی بگویم که بی‌کار شدند، اما بی‌عار هرگز. از صاحبان اندیشه و فکری که هر کدام به جبر روزگار گوشه‌ای بساطی کرده‌اند برای گذر عمر؛ آنانی که دست‌فروش شدند، اما قلم‌فروش هرگز.

من ماندم تا با این قلم نیمه‌جان بنویسم تا آن دم که اندک امیدی برای سرفرازی این دیار زخم‌خورده باقی ا‌ست، روزنامه‌نگاری زنده است و روزنامه‌نگار سر پا.

من ماندم تا بگویم تا آن زمان که نیلوفرها، الهه‌ها و... نامشان زینت‌بخش صفحات کاغذی روزنامه‌هاست، روزنامه‌نگاری زنده است و قلم پایدار.

من روزنامه‌نگار می‌مانم. ما روزنامه‌نگار می‌مانیم.