مرگ صادق هدایت در پاریس به روایت ناصر پاکدامن
اهل هدایت
«بیدارم یا خواب؟ هر روز، یک بار، دو بار و شاید هم چند بار از آن جلو رد میشوم. از هر گوشه میدان هم که میگذرم، نگاه میکنم: این همانجاست، مردی که نمیشناختم، شبحی که با ماست و در ماست روزهای آخر را در اینجا گذرانده است: ساختمانی شش یا هفت طبقه و نه خیلی بیشتر». ناصر پاکدامن میگوید دیگر چیزی نمانده، الان میرسیم. و با دست نشان میدهد: همانجاست، و تندتر قدم برمیدارد. هتل ارزانقیمتی که فقط به درد خوابیدن میخورد، با راهروهایی باریک و دراز و پلههایی بیخودی.
شیما بهرهمند: «بیدارم یا خواب؟ هر روز، یک بار، دو بار و شاید هم چند بار از آن جلو رد میشوم. از هر گوشه میدان هم که میگذرم، نگاه میکنم: این همانجاست، مردی که نمیشناختم، شبحی که با ماست و در ماست روزهای آخر را در اینجا گذرانده است: ساختمانی شش یا هفت طبقه و نه خیلی بیشتر». ناصر پاکدامن میگوید دیگر چیزی نمانده، الان میرسیم. و با دست نشان میدهد: همانجاست، و تندتر قدم برمیدارد. هتل ارزانقیمتی که فقط به درد خوابیدن میخورد، با راهروهایی باریک و دراز و پلههایی بیخودی. همانجایی که هدایت، یک روز صبح، ظهر، عصر، یا هر زمان دیگر در اواخر سال 1329 به آنجا رفته و مدتی بعد در روز جمعه 6 آوریل 1951 مصادف با 16 فروردین 1330 بیرمق از پلهها پایین آمده و هتل را ترک کرده و به سمت خانهای در آنطرف شهر در محلات شمال غربی پاریس رفته و سرانجام به خانه شماره 37 مکرر کوچه شامپیونه رسیده است تا کار را تمام کند. پاکدامن اما متوقف نمیشود، از کنار مکانی که هدایت واپسین روزهایش را در آنجا سپری کرده یا به تعبیر خودش «مثل محکوم و شاید بدتر از آن» شب را به روز رسانده است، رد میشود. بیداریم یا خواب؟ انگار در خواب راه میرود. من هم. قدمهایش چنان تند است که بهسختی به او میرسم و مدام عقب میمانم. میرسد به میدانی در همان حوالی و میایستد. به گمانم میدان دانفر روشهرو است. هتل پنجرههایی دارد رو به حیاطخلوتی که از آن جز «حفرهای نکبتزده، نمور و فرورفته در سایهای همیشگی» پیدا نیست. البته هتل اتاقهایی رو به میدان هم دارد که باید آفتابرو و دلبازتر باشند. «از این پنجره چه حفرهای را میشود دید!» جالبتر آن است که هدایت در نامهای به م. ف. فرزانه نوشته بود از این اتاقِ تازه در این هتل خوشش آمده است اما ناغافل اسبابکشی کرده و آدرسی هم نگذاشته بود. برای نویسندهای با روحیات حساس همچون ناصر پاکدامن، زیستن در فضای شهری که نویسنده شهیر مدرن ایرانی، صادق هدایت آخرین روزهای زندگی را در آن گذرانده و خودخواسته به زندگیاش پایان داده، معنایی بیشتر دارد. شاید از همینروست که برای پرسهگردی در پاریس بهجای مزار هدایت در گورستان پرلاشز، پیشنهاد میدهد به آخرین اقامتگاهِ هدایت برویم. گویی پاکدامن شبح هدایت را در حوالی این میدان تعقیب میکند، «شبحی که با ماست و در ماست». حتی تعریف میکند و در کتاب «صادق هدایت: مرگ در پاریس» هم نوشته است که یک بار به این هتل رفته و شبی را در آنجا مانده است. وقفهای کوتاه در میدان، و بعد باز به راه میافتد. پاکدامن به قصد نشاندادن پاریس و گذرگاههایی که به ما و تاریخ ما مرتبط است مرا همراهی میکند، اما به هر مکان مهمی که میرسد لحظهای پا سست میکند و دوباره راه میافتد. انگار شبحی دنبال ما است که البته فقط او آن را میبیند و من از حالات اوست که حضور نفسگیر مدامِ شبح را حس میکنم. راه میرود، در خود است و حواسش چندان به پیرامونش نیست، انگار غایب باشد. درست همانطور که در کتاب «صادق هدایت: مرگ در پاریس» رسیدن هدایت به هتل را تصویر کرده بود: «دانشجویی که او را از دور دیده بود میگفت وقتی که راه میرفت، حواسش نبود. مثل اینکه غایب است. در خودش بود. به اطراف توجهی نداشت. با همین بیتوجهی و درخودی به هتل رسیده است. و چهبسا با همین حالواحوال است که روز جمعه آوریل 1951/ 16 فروردین 1330 هتل را ترک کرده و به سوی خانهای رفته است که آنطرف شهر، در شمال غربی، اجاره کرده بود... شماره 37 مکرر کوچه شامپیونه... طبقه دوم، دست راست... یک اتاق، یک آشپزخانه کوچک که درش به حیاطخلوت باز میشده...». این حیاطخلوت، این روزنه رو به دیوار، در زندگی و آثار هدایت چه حکایتی دارد! در هتل و بعد در اتاق آپارتمان آخر، هر دو پنجرههایی همچون روزنهای گشوده به دیوار. درست مانند سوراخ هواخور رَف در «بوف کور» که شاعر از آن ناگهان نمونه مجسم مجلسی را میبیند که همیشه روی جلد قلمدان میکشیده است: همان سرو، همان رودخانه، همان پیرمرد عجیبوغریب با هیئت ترسناکش، با همان دختر جوان با زیبایی اثیری که حضوری دور و در عین حال نزدیک دارد... نقاش محو تماشای این صحنه است که صدای خنده خشک و زننده پیرمرد هراسانش میکند و رؤیایش فرومیپاشد. بعد همان تصویر بارها بازمیگردد، هربار به وجهی متفاوت، تا هم نقش باشد هم واقعیت. در سراسر روایت پاکدامن از مرگ هدایت از خلال نامهها و روایتهای نزدیکانش در یکی دو سال آخر، به قولِ یوسف اسحاقپور «صدای بههمخوردن بالهای مرگ» را میتوان شنید، درست همانطور که شاهکار هدایت، «بوف کور» زیر سیطره مرگ و انباشته از حضور نیستی یا دقیقتر، زیستِ شبحوارِ نامرده است. پاکدامن سری تکان میدهد، انگار افکار مزاحم در سرش تاب میخورند و بعد با افسوس میگوید همه مقصریم. در خودکشی هدایت همه مقصریم. از دیدِ پاکدامن «خودکشی امر فردی نیست و فقط از روان فرد سرچشمه نمیگیرد. خودکشی امر اجتماعی است و، همچون هر امر اجتماعی، حامل پیامی به دیگران است. خودکشی بریدن از دیگران است. در فروبستن و دم درکشیدن که دیگر نیستم، چراکه نیستید. همین». بهاری که قرار بود ناصر پاکدامن و همنسلانش دیپلم بگیرند، هدایت خودکشی میکند. در آن دوران برای شناخت ادبیات معاصر رسم بود که سراغ جمالزاده و دشتی و حجازی بروند و به گفته پاکدامن اینها نویسندگان مطرح آن دوره بودند. اما هدایت در دسترس نبود و پاکدامنِ مشتاق و کنجکاو بهطور اتفاقی در کتابخانه پدربزرگش کتاب «فواید گیاهخواریِ» هدایت را پیدا میکند. حتی در کتابخانه مجلس که آن زمان مرسوم بود کتابخوانها به آنجا میرفتند، تنها چند کتاب از هدایت بود و بس. به هر تقدیر از همان روزها که پاکدامن به هر ضرب و زور دو سه کتاب از هدایت پیدا میکند و میخواند، او را بهعنوان نویسندهای متفاوت درمییابد، نویسندهای که از چهرههای مهم روشنفکری ما بود و همچنان ماند. «روشنفکری انتقادی» که به تعبیر پاکدامن، از واقعیت فاصله داشت و همواره با دید انتقادی به مسائل نگاه میکرد. اما راز خودکشی هدایت. «راز همچنان در برابر ماست و ما را به پاسخ میخواند. خودکشی آخرین پرسش از ماست، خیل معاصران، همنوعان و آیندگان. و ما همچنان عاجز از پاسخ به این پرسش. شاید که پرسنده پاسخ را به همراه برده است». چنانکه پاکدامن در مقدمه «صادق هدایت: مرگ در پاریس» تأکید میکند، این کتاب کوششی برای گشودن رازی نیست که سربسته میماند، بلکه مجموعهای است از آنچه هدایت در یکی دو سال پایانی، از حالات و روحیات خود گفته و نوشته است و شهادت دیگرانی که در آن ایام با او نشست و برخاستی داشتهاند. اما چرا یکی دو سال آخر؟ پاکدامن برای این پرسش خود پاسخی تدارک دیده است: «هدایت نویسندهای است که مرگ و رویارویی با مرگ و پایانبخشی به زندگی، از آغاز یکی از مضامین اصلی و مسلط آثار و نوشتههای او را تشکیل میدهد. مگر نه این است که مرگ عنوان یکی از نخستین نوشتههای اوست... و مگر نه این است که با نویسندهای روبهرو هستیم که خیامگونه گنگی و بیمعنایی هستیِ بیقصد و مقصد را به پرسش میکشد؟» این تداومها و دوامها را پاکدامن تا کجا میتوانست ادامه دهد؟ مگر نه اینکه خود هدایت نوشته بود: «کسی تصمیم به خودکشی نمیگیرد، خودکشی با بعضیهاست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند». پاکدامن میگوید خودکشی راز است، خودکشی هدایت هم همیشه راز میماند. و تعریف میکند که سالهاست از نامههای هدایت و شهادتِ دوستان و نزدیکان او، احوالات هدایت در سالهای آخر عمر را جمع کرده و بنا دارد در قالب کتابی منتشر کند و شاید هم نه. اینک «مرگ در پاریس» منتشر شده است اما چندی بعد از مرگِ ناصر پاکدامن در پاریس. به هر تقدیر، این کنار هم نشاندنها و ردگرفتنها، داعیه رازگشایی ندارد و چنانکه او در مقدمهاش هم آورده تنها شاید به کار تکمیل اطلاعات ما درباره هدایت در آخرین ایام زندگیاش بیاید، و بر مسیر راهی که به کف آشپزخانه آپارتمان تکاتاقه شماره 37 مکرر کوچه شامپیونه ختم شد، روشناییهایی بیندازد. همان عمارت 37 مکرر که به تعبیر فرزانه در «یکی از غمزاترین کوچههای فقیر پاریس در محله هژدهم» بود و اغراقی در کار نبود، چراکه پاکدامن در سال 1373 محله را همانطور یافته بود. شب تیره بر فراز پاریس پهن شده است. ناصر پاکدامن میگوید، فردا شاید هم پسفردا به خانه شماره 37 برویم. همانجا که «هدایت درِ آشپزخانه را بسته و شیر گاز را باز کرده و بر کف آشپزخانه دراز کشیده است. مصمم و تمام». بعد به چهره درهم، مغموم و خیرهمانده من نگاه میکند، ناگهان خندهاش میگیرد و میگوید، گشتوگذار بس است، شاید فردا جاهای بهتری هم باشد که برویم! و راه میافتیم. همچنان سایه شبحی ما را تعقیب میکند.