|

برای آنان که مدام درد می‌کشند

این گزارش کوتاه باشد برای پایان این سال که فراموش نشود در روستاها‌، چنین قصه‌های واقعی هم هست که ظاهرش حالت داستان دارد، اما همه چیزش و به‌خصوص آدم‌هایش واقعی هستند و جایی، در یکی از روستاها، در مرزهای به‌هم‌نشسته استان‌های یکی از یکی دردمندتر، آنها را از نزدیک دیده‌ام و تنم لرزیده از تلخی آنچه بر آنها گذشته است. و نوشته‌ام تا راوی جوان‌هایی باشم که نه فرصتی برای کودکی دارند و نه شانسی برای یک بزرگسالی همراه با آسودگی. آنان فقط هستند؛ چون فعل بودن زندگی را آن‌طور که تقدیر، سرنوشت، فرهنگ و تابوها خواسته، جایی شروع کرده‌اند که شاید پایانی‌ترین نقطه دنیا بوده و خود نمی‌دانسته‌اند.

برای آنان که مدام درد می‌کشند

زهرا مشتاق: این گزارش کوتاه باشد برای پایان این سال که فراموش نشود در روستاها‌، چنین قصه‌های واقعی هم هست که ظاهرش حالت داستان دارد، اما همه چیزش و به‌خصوص آدم‌هایش واقعی هستند و جایی، در یکی از روستاها، در مرزهای به‌هم‌نشسته استان‌های یکی از یکی دردمندتر، آنها را از نزدیک دیده‌ام و تنم لرزیده از تلخی آنچه بر آنها گذشته است. و نوشته‌ام تا راوی جوان‌هایی باشم که نه فرصتی برای کودکی دارند و نه شانسی برای یک بزرگسالی همراه با آسودگی. آنان فقط هستند؛ چون فعل بودن زندگی را آن‌طور که تقدیر، سرنوشت، فرهنگ و تابوها خواسته، جایی شروع کرده‌اند که شاید پایانی‌ترین نقطه دنیا بوده و خود نمی‌دانسته‌اند.

 

«نازی» وقتی حرف می‌زند، دست راستش را پشتش قایم می‌کند. حتی وقتی می‌نشیند یا راه می‌رود یا می‌ایستد نیز دستش یا زیر چادرش است یا طوری است که نمی‌گذارد معلوم شود. دست راست نازی، برای خیلی از بچه‌های مدرسه یک‌کلاسه روستا که تا پایه ششم، دختر و پسر با هم درس می‌خوانند، موجب شوخی و مسخره بوده است. والدین و بقیه هم بدشان نمی‌آمده به دست راست نازی که حالا دیگر دارد 16ساله می‌شود، بخندند؛ به انگشت‌های به‌هم‌چسبیده، درست مثل پنجه‌های اردک!

وقتی دست‌های نازی در سه‌سالگی ناقص می‌شود، پدرش پولی در بساط نداشت که او را بغل کند و زود برساند به اولین شهر که خودش کلی دور بود. آنها در آخرین روستایی زندگی می‌کردند که نزدیک‌ترین شهر به آنجا ۲۲۰ کیلومتر فاصله داشت. 220 کیلومتر را اگر روستای آنها جاده داشت، می‌شد خانه پر، دو‌و‌نیم ‌ساعته هم بیایند؛ اما آنها این مسافت را چهار، پنج ساعته می‌آمدند؛ چون راهی وجود نداشت و وانت‌های کهنه باید روی سنگلاخ حرکت می‌کردند تا خودشان و آدم‌های سوار‌شده را برسانند تا شهر. نازی در کتاب جغرافیای سال ششم‌ خوانده بود که راه نشانه توسعه است، اما معلم چندان در‌این‌باره توضیح نداده بود.

نه‌فقط روستای آنها، داستان همه روستاها همان بود؛ باید مسافتی طولانی، خیلی طولانی، پیاده راه می‌رفتند تا به جاده اصلی برسند و آنجا تازه اول ماجرا بود؛ باید ماشینی پیدا می‌شد که آنها را سوار می‌کرد و تا «زهکلوت» می‌برد. دیدن «زهکلوت»، آرزوی همه بود. زن‌هایی که به هر دلیلی، شانس دیدن «زهکلوت» را داشته‌اند، با آب‌و‌تاب از آنجا حرف می‌زدند. از آنجا دمپایی پلاستیکی، لنگ برای شوهرها و قابلمه رویی خریده بودند. حتی اگر دست‌و‌بال‌شان باز بوده، روسری رنگی از جنس ژرژت گرفته‌اند تا جلوی زن‌های دیگر خودی نشان دهند.

در همان سه‌سالگی، وقتی آقای فرامرزی، نازی را بالاخره به «زهکلوت» که کلا سه خیابان و یک درمانگاه خیلی معمولی و بدون امکانات دارد، می‌رساند، به او می‌گویند که آنجا کاری از دستشان بر‌نمی‌آید؛ یا باید نازی را ببرند مرکز استان که شهر کرمان است، یا تهران یا مشهد. پدر نازی دو‌دو تا چهارتایی می‌کند و نازی را می‌برد مشهد تا بالاخره برای اولین بار مشهد را هم ببینند و به پابوس امام هشتم بروند. اگر نازی در سه‌سالگی دستش را به چراغ نفتی نچسبانده بود، انگشت‌‌هایش‌ مثل پنجه اردک به هم نمی‌چسبید و حالا آنها مشهد نبودند.

وقتی پزشک‌ دست‌های نازی را می‌بیند، می‌گوید باید فوری عمل شود. می‌پرسد چقدر پول دارید؟ پدر نازی جواب می‌دهد مثلا سه میلیون تومان. پشت در اتاق عمل بیمارستان، مادر نازی گریه کرده و پدرش، 10 دفعه بیرون رفته و تو آمده. وقتی نازی را از اتاق عمل بیرون آوردند، فقط یک دستش را در باند پیچیده بودند و دست دیگرش هنوز همان شکل بوده است. وقتی پدر و مادر از پزشک می‌پرسند چرا؟ دکتر جواب می‌دهد پول شما به اندازه عمل یک دست بود و این‌طور می‌شود که نازی حالا در ۱۶‌سالگی که دختری بلند‌بالا و زیباست، دست راستش را موقع حرف‌زدن‌ پشتش قایم می‌کند.

صالح هیچ نقصی نداشت که موقع حرف‌زدن، با خجالت، سرش مدام پایین باشد. اما بود. جوانی 17ساله و بلند‌بالا با پوستی سوخته از آفتاب که در روستایی دور زندگی می‌کرد و در سرما و گرما، کلاهش را برنمی‌داشت. اما زمانی رسید که زخم‌ها چنان سر باز کردند که دیگر قابل پنهان نبودند. پیرهای ده می‌گفتند صالح باید زیر آفتاب داغ بنشیند تا زخم‌ها خوب شوند. نمی‌شد. درست وسط سرش و میان خرمن موهای سیاهش، یک دایره بزرگ، پر از چرک و عفونت بود. با لنگی که دور گردنش داشت، یک‌ریز، چرک روان را پاک می‌کرد و چند دقیقه دیگر، باز جوی کوچکی به رنگ سبز تیره جاری می‌شد. همین بود که اعتماد‌به‌نفس را از او گرفته بود؛ آن‌قدر که دلش می‌خواست خودش را میان کوه‌های روستای «چاه‌ فرهاد» گم‌و‌گور کند. چاه فرهاد کجا، تهران کجا؟ با کدام پول؟ چطور می‌توانست خودش را به بیمارستانی برساند که آنجا می‌شد درمان شود. جز همین دست‌لباس محلی که تنش بود، فقط یک لباس داشت که برای شهر مناسب بود که آن‌هم آن‌قدر برایش کوچک شده بود که آستین پیراهن فقط تا پایین آرنجش را می‌پوشاند. او کجا و شهر کجا؟

زینب مطمئن بود که دارد می‌میرد. سرش را برای چهارمین بار محکم به دیوار سیاه سیمانی تک‌اتاق خانه‌شان کوبید و از درد ناله کرد. درد کوبیدن محکم سر به دیوار سیاه سیمانی، با دردی که سه هفته تمام از دندانش می‌کشید، اصلا به حساب نمی‌آمد. ظلمات بود، ولی جای همه را می‌دانست. اول آقایش خوابیده بود، کنارش محمد‌حسن و محمد‌حسین، بعد مادرش و زلیخا، فریده و خودش که جای خوابش‌ آخرین نفر، کیپ دیوار بود. دیده بودند چه زجری می‌کشد از دندان‌درد. باز نشده بود کاری کنند. یکی از «بشاگردی»‌ها، روی لثه‌اش‌ تریاک مالیده بود. آرام‌تر شده بود، ولی خب مگر چند بار می‌شد از تریاک استفاده کرد.

صبح که شد، اول مادر بود که جیغ کشید. او بود که صورت از ریخت افتاده زینب را دید. درست زیر چانه سمت راست، همان جایی که استخوان فک است، سوراخ شده بود و از همان‌جا خون و چرک روان بود. مسئول خانه بهداشت روستا گفته بود دندانش عفونت کرده و باید هر‌چه زودتر او را به دندان‌پزشک برسانند. رفتن از «بشاگرد» تا «میناب» پول می‌خواست؛ پول خیلی زیاد. حداقل باید دو، سه میلیون تومانی ته جیبشان پول می‌داشتند که نداشتند.

لیلا خودش برای شهین نامه نوشته بود و تقاضای کمک فوری، خیلی فوری، کرده بود. خودش شخصا‌ شهین را نمی‌شناخت؛ وصفش را از معلمش شنیده بود که خانمی در این منطقه پیدا شده که به‌خصوص به دخترهای جوان، اگر درمانده شده باشند و جسارت داشته باشند، کمک می‌دهد. و لیلای ۱۴‌ساله هر دو ویژگی را داشت؛ هم درمانده بود و هم این‌قدر جسارت داشت که برای زنی که تا به حال ندیده بود، نامه پر‌خط‌و‌نشان بنویسد که اگر نیایی چنان می‌شود و چنین. و این‌طور بود که شهین با آخرین پرواز مشهد رفت کرمان و از آنجا مستقیم تا خود رودبار جنوب که پنج، شش ساعتی راه بود، ماشین دربست گرفت تا برسد به لیلا که اندام درشتی داشت و داشتند شوهرش می‌دادند به مردی ۴۰‌ساله که لیلا زن سومش می‌شد.

من و شهین در دالانی از دود قدم گذاشتیم. اولش آن‌قدر سیاهی بود که هیچ نمی‌دیدیم. بعد آدم‌ها را دیدیم، زن‌ها و مردهایی که چسبیده به هم نشسته بودند و داشتند حرف‌ها و قرارهای اولیه می‌زدند و می‌گذاشتند. ما در چنین بزنگاهی رسیدیم. لیلا کز کرده بود و مأیوس، به دهان آدم‌ها که مثل ماهی‌های افتاده بر خاک باز و بسته می‌شد، نگاه می‌کرد. مادر لیلا بدون هوش و حواس بود. می‌گفتند کم دارد. مدام بی‌دلیل می‌خندید و هی سرش را برای همه تکان می‌داد. 12، 13سالگی‌ می‌دهندش به یکی از افغانستانی‌هایی که در روستای آنها کارگری می‌کرد. شکم عروس که بالا آمد، مرد گم شد. عروس همین لیلا را باردار بود که حالا دایی‌اش دارد به زور شوهرش می‌دهد به مردی که چهار برابر خودش سن دارد و آن‌قدر تریاکی است که چشم‌هایش را باید به زور دو چوب‌کبریت باز نگه داشت. اما آن‌قدر پول دارد که دایی لیلا که یک معتاد بدتر از خودش است، تا یک سال، هر‌چه می‌کشد میهمان او باشد. یعنی لیلا دارد فروخته می‌شود به بست‌های قهوه‌ای دود که روی هر منقل و وافوری بچسبد، نشئگی تضمین‌شده می‌دهد.

لیلا در این حال و روز بود که از دهان شیطان‌هایی که ریخت آدم‌ها را داشتند، بیرون کشیده شد و شهین زد زیر بساط عقد اجباری و لیلای بدون شناسنامه را فرستاد مدرسه شبانه‌روزی که نشود مادرش و مدام بدبختی‌اش را تکثیر نکند.

فریده با ۳۴ سال سن، دو مدرک فوق‌لیسانس از دانشگاه الزهرای تهران و فردوسی مشهد دارد. او تلاش داشت در آزمون دوره دکتری شرکت کند؛ اما از سال ۹۵ با باطل‌شدن شناسنامه‌اش، زندگی‌اش متوقف شد. نه ازدواجش در شناسنامه‌اش ثبت شد و نه بچه‌ای که به دنیا آورد. وقتی وارد سیستم ثبت‌احوال می‌شویم، نام او و تمام اعضای خانواده‌اش، منع خدمات خورده‌اند. در استان سیستان‌و‌بلوچستان‌ کسانی هستند که شناسنامه دارند، اما دچار بند منع خدمات شده‌اند و عملا مثل آدم‌های بدون هویت و فاقد مدارک زندگی می‌کنند. فریده یکی از آنهاست. قصه او این‌طور شروع می‌شود که قبل از به دنیا آمدن فریده و خواهر و برادرهایش و حتی قبل از ازدواج پدرش، پدربزرگش شناسنامه نداشته است. پدر فریده که پسری جوان بوده است، می‌خواسته برای کار‌کردن راهی شهر شود. به اداره ثبت‌احوال می‌رود و درخواست شناسنامه می‌کند. مأمور ثبت‌احوال می‌گوید رسیدگی به این درخواست خیلی طول می‌کشد و به پدر فریده شناسنامه پسری را که تازه مرده بوده است، پیشنهاد می‌دهد. این‌طوری می‌شود که مرد صاحب شناسنامه می‌شود و خوشحال و خندان برای کار و آغاز یک زندگی تازه به شهر می‌رود و ازدواج می‌کند و خیلی زود صاحب چندین فرزند می‌شود. اما بشنوید از پدرِ پدر فریده؛ یعنی پدربزرگ که بالاخره بعد از سال‌ها دوندگی موفق به دریافت شناسنامه برای خودش، همسرش و بچه‌هایش می‌شود. بااین‌حال پدر فریده چون خودش شناسنامه داشته، با همان نام خانوادگی و شناسنامه ادامه می‌دهد. اما زندگی قرار نیست همیشه این اندازه شیرین و بر وفق مراد باشد. روزی که گذر پدر فریده به دلیلی به ثبت‌احوال می‌افتد، یکی از کارمندان که گویا متوجه ماجرا می‌شود، برای پدر فریده پرونده‌ای سنگین ایجاد می‌کند و توفان‌ها شروع می‌شود. نه‌تنها شناسنامه پدر فریده بلکه شناسنامه تمام فرزندان که هر‌کدامشان ازدواج کرده و برای خودشان خانه، زندگی و همسر داشتند، باطل می‌شود. وکیل می‌گیرند. وکلا نومیدشان می‌کنند؛ آب پاکی را روی دستشان می‌ریزند که این پرونده درست‌نشدنی است. بعضی امید می‌دهند که صبوری کنید، درست می‌شود که البته نمی‌شود که نمی‌شود. الان ۱۴ سال تمام است که خانواده فریده هرچه تلاش کرده‌اند، بی‌نتیجه مانده است. شناسنامه‌هایشان کهنه شده و چون عبارت منع خدمات دارد، نه در ادارات و بانک و نه هیچ کجای دیگر، از هیچ خدماتی نمی‌توانند استفاده کنند. حالا‌ همسر ۳۷‌ساله فریده که متخصص برنامه‌نویسی است، کارهای مهاجرتش درست شده است، اما همسرش شناسنامه ندارد که بتواند با او همراه شود و از همه بدتر، نه ازدواج و نه نام بچه کوچک فریده در شناسنامه‌اش ثبت نشده‌اند که متأهل‌بودن و مادر‌بودن او اثبات شود. زندگی بدون شناسنامه، یک مرگ تدریجی است. در استان سیستان‌و‌بلوچستان هزاران مرد و زن بدون داشتن شناسنامه زندگی می‌کنند.

***

قدیم‌ها می‌گفتند بالا رفتیم دوغ بود، پایین آمدیم ماست بود، قصه ما راست بود. روایت‌هایی که خواندید برشی از قصه زندگی «نازی»، «صالح»، «زینب» و «لیلا» بود که با اندوه، باید گفت داستان زندگی بسیاری از دختران و پسرانی است که در روستاهای دوردست، بدون هیچ امید و فردایی، روز و شب را به دنبال هم سپری می‌کنند. آدم‌هایی که شاید بشود گفت هیچ‌گاه فرصتی برای دیده‌شدن یا شنیده‌شدن پیدا نمی‌کنند؛ حتی اگر دندانی از شدت عفونت، فک کسی از آنها را سوراخ کرده باشد... .