|

بازماندگان جنگ ایران و عراق، در گفت‌‎وگو با «شرق» از بیم‌ و امید روزهای رفته می‌گویند‌

حتی غبار ناامیدی را هم ندیدیم

«جنگ خاطره‌ها را مجروح می‌کند»؛ جنگ سخت است، جنگ بی‌رحم است، جنگ مادر و پدر و همسر ‌‌نمی‌فهمد. جنگ از چشم‌انتظاری چیزی نمی‌داند. جنگ یک هیولای چند‌سر است که فقط خون می‌خواهد. این هیولا اما حریفان قدری دارد؛ «سال پیش یک شهید برایم آوردند که کسی را نداشت.

حتی غبار ناامیدی را هم ندیدیم
مریم لطفی خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

مریم لطفی:  «جنگ خاطره‌ها را مجروح می‌کند»؛ جنگ سخت است، جنگ بی‌رحم است، جنگ مادر و پدر و همسر ‌‌نمی‌فهمد. جنگ از چشم‌انتظاری چیزی نمی‌داند. جنگ یک هیولای چند‌سر است که فقط خون می‌خواهد. این هیولا اما حریفان قدری دارد؛ «سال پیش یک شهید برایم آوردند که کسی را نداشت. از بچه‌های بهزیستی بود. گفتند مادر و پدر ندارد، اما وصیت کرده یک ختم مادرانه برایش بگیرند. سپردندش به من. خودم سه پسر داشتم که تقدیم کرده بودم و با این پسرم که تازه آوردند شدند چهارتا». «فروغ منهی»، مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی‌پور و همسر جانباز است. سن‌و‌سال زیادی نداشته وقتی ازدواج کرده است. خیلی سختی کشیده و هر بار با آب چشم پسرهای جوانش را راهی جبهه کرده است. خیلی سال از آن روزها گذشته، اما هنوز صدایش صلابت گذشته را دارد و یقین دارد که اگر تاریخ تکرار می‌شد، دوباره همین راه را انتخاب می‌کرد. انگار هنوز دِینش را به این سرزمین و مردمش ادا نکرده باشد. چنانچه همسرش نیز تا زنده بود، همین را می‌گفت؛ «همیشه همسرم می‌گفت مردم ایران خیلی نجیب و خوب هستند. ما هنوز دِین‌مان را به این ملت ادا نکرده‌ایم و بدهکار این ملت هستیم. ما خودمان را همیشه بدهکار ملت می‌دانیم». می‌گوید وقتی پسران و همسرش در منطقه بودند، خودش هم خانه‌نشین نبوده و پابه‌پای مردان خانه در پشت جبهه، سنگر دیگری را آباد کرده بود؛ «اگر خانواده‌ها نبودند، بچه‌هایمان نمی‌توانستند بجنگند. هر‌کسی به نوعی و هر طور که از دستش برمی‌آمد کمک می‌کرد. یکی با جانش و یکی با مالش. همه مثل هم بودیم. ما هم ذره‌ای کوچک بودیم در کنار وجود بزرگ ایران‌مان. شهدای من سه قطره ناقابل از اقیانوس خون شهدا هستند. 

 

در مدت هشت سال جنگ در خاطرم نیست سفره‌ای پهن کرده باشم که همه اعضای خانواده دور آن جمع باشند. هیچ‌وقت نشد؛ همیشه کسی غایب بود. یا یکی‌شان نبود، یا دو تا نبودند، آخر سر هم همه‌شان رفتند. یکی‌شان شهید شده بود و دو تا پسر و پدرشان هم که رفته بودند و اصلا ما سفره‌ای نداشتیم که همه اعضای خانواده دور هم جمع شویم».

هر سه پسر خانم منهی 20‌سالگی را ندیده بودند که شهید شدند. جنازه دو فرزندش را با هم آورده‌اند و برای مادر چه چیز سخت‌تر از اینکه خودش در قبر زیر گوش پسرش نجوا کند؛ «پسر وسطی و کوچکم با هم آمدند، پدرشان گفت که رسول، پسر وسطی‌ام، رفته جانش را فدای علی کرده است. رسول رفته بود به علی کمک کند که خمپاره به پایش خورد و هر دو شهید شدند. جنازه رسول را که آوردند، رفتم داخل قبر تیمم کردم. رسولم 19 سال و نیمه بود، اما جنازه‌ای که تحویل گرفتم به اندازه یک بچه‌ چهار، پنج‌ساله بود. از بدنش دو پا و یک سر مانده بود. همان‌جا گفتم پسرم، رسول! از خدا بخواه تا آخرین نفسم و تا آخرین قطره خونم در کنار این ملت نجیب باشم».

انگار که رسول برای مادر دعا کرده و دعایش هم اجابت شده است. حالا مادر هر ماه چند شهر می‌رود برای گپ‌و‌گفت با جوان‌ها و نگذاشته خون به ناحق ریخته‌شده فرزندانش فراموش شود؛ «ما که جنگ را دیده‌ایم باید به آیندگان بگوییم که چه شد. اگر نگوییم به آنها مدیونیم. هرکجا که می‌روم خاطرات بچه‌ها را تعریف می‌کنم. اگر شهدا نبودند، الان ایران را نداشتیم. هیچ‌کدام از شهدا برای خواهر، مادر و خانواده‌ خودشان نرفتند، بلکه برای همه رفتند».

مادر می‌دانست هر بار که پسرانش را راهی می‌کند، رفتن‌شان با خودشان است و برگشت‌شان با خدا. هر بار به خودش می‌گفت شاید برگشتی در کار نباشد: «می‌دانستم یا کشته می‌شوند یا می‌کشند. برایم راحت نبود اما خودم را می‌گذاشتم جای دل مادری که فقط یک پسر داشت. کم نبودند این مادرها. مادری بود که یک پسر داشت و آن را هم در طبق اخلاص گذاشت و فرستاد رفت و او هم شهید شد. بعد از 15 سال جنازه‌اش را آوردند. مگر خون من رنگین‌تر از خون آن مادر بود؟».

 چون باقی مادرها

لشکر حضرت محمد رسول‌الله‌(ص) قرار بود راهی شود. مادر هم پسر سومش را همراه آنها راهی می‌کرد: «همه می‌رفتند. معلم‌ها، استادان، کسبه و همه آنهایی که واقعا می‌دانستند رفتن‌شان وظیفه است». آن موقع خانم منهی یک دختر و پسر کوچک هم داشت: «من هم پسر دو‌ساله‌ام را بغل گرفته و رفته بودم. داشتیم رزمنده‌ها را راهی می‌کردیم که خانمی به من گفت یک خبرنگار با شما کار دارد. گفتم اشتباه گرفته‌اید، من کاره‌ای نیستم. گفت حاج‌خانم به خدا منتظر شما هستند. دست بچه دو‌ساله‌ام را گرفتم و جلو رفتم. سلام و علیک کردیم و آن آقای خبرنگار گفتند حاج‌خانم! همسرتان در منطقه است؟ گفتم بله. گفت پسر بزرگ‌تان شهید شده؟ گفتم بله. گفت پسر دومی‌تان در جبهه است؟ گفتم بله. گفت الان برای چه آمدی؟ گفتم آمده‌ام پسر سومم را راهی کنم. پرسید ناراحت نیستید؟ گفتم چرا، خیلی ناراحتم. گفت پس چرا می‌گذاری برود؟ گفتم از این ناراحتم که چرا پسرهای بیشتری ندارم. ای‌کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه پرهدف فدا می‌کردم. این سرلوحه حرف‌های من است. همیشه ‌یک‌دل ایستاده‌ام و گفته‌ام خون بچه‌های من از خون بچه‌های مردم رنگین‌تر نیست. ما روزی چندین جنازه تشییع می‌کردیم. آنها مادر نداشتند؟».

صدای مادر قدرتمند است. در جوانی داغ سه جوان دیده و آب از آب ایمانش تکان نخورده است: «من هم ناراحت بودم، گریه هم می‌کردم. مگر من آدم نبودم. دو جنازه را یک‌دفعه دم در گذاشتند. خدا کند این صحنه را هیچ مادری نبیند. آن موقع من 37، 38 سالم بود، اما خدا به من قدرت می‌داد. همیشه از حضرت زینب کمک می‌گرفتم. می‌گفتم خانم جان! به ما کمک کنید. بچه‌های مردم می‌رفتند و مثل برگ درخت می‌ریختند، آن وقت من باید بچه‌هایم را زیر چادرم نگه می‌داشتم؟ آن موقع همه یکپارچه بودند. همه مردم ایران. این ملت را به خدا هنوز هیچ‌کس نشناخته است. خیلی نجیب‌ هستند».

مادر از روزی یاد می‌کند که جنازه دو پسرش را به خانه آوردند:

«40 روز بعد از شهادت‌شان دو جنازه‌ها را دم در گذاشتند. خانه شلوغ بود و همه برای دلداری آمده بودند. رویم نمی‌شد از اتاق بیرون بیایم پیش مردم. پدرشان گفت بیا بچه‌ها را ببین. وقتی بیرون آمدم، قبل از اینکه به بچه‌ها، به دو‌ جنازه‌ پسرانم نگاه کنم، به سمت جماران رو کردم. گفتم دو بسیجی‌ ناقابل در دامن منِ ناقابل بزرگ شده بودند و امروز به خیل شهدا پیوستند، اما هنوز کار خانواده خالقی‌پور به اتمام نرسیده است. هنوز همسرم هست. اگر او نباشد، امیرحسینم را برای آزادی قدس پرورش می‌دهم. پسر چهارمم آن موقع دو‌ساله بود. اگر او هم نباشد، خودم چادر همت به کمر می‌بندم و می‌جنگم. همین هم شده است. ما باید خاطره بچه‌هایمان را بگوییم. همیشه به مادران شهدا می‌گویم به جوان‌های امروزی بگویید وقتی بچه‌تان می‌خواست برود، به شما چه گفت. بگویید وقتی ساکش را دستش دادید و از زیر قرآن ردش کردید، چه گفت».

 خداحافظی آخر

مادر می‌گوید که همه پدر و مادرها آرزویشان این است که بچه‌هایشان عاقبت‌بخیر شوند و عاقب‌بخیری بچه‌های او هم در شهادت بوده است: «زمانی که جنازه داوود، پسر بزرگم را آوردند، شوهرم در لبنان بود. از ستاد مرکزی بسیج به لبنان رفته بود و همان‌جا مجروح شده بود. جنازه داوود را که آوردند، گفتم نمی‌گذارم دفنش کنید، باید پدرش برگردد».

داوود، پسر بزرگ خانم منهی، تازه 18 سالش شده بود. شوهرش در لبنان بود و داوود مرد خانواده شده بود: «داوود 18 سالش تمام نشده بود که شهید شد. هم سر کار می‌رفت، هم درس می‌خواند و هم در جبهه بود. در مسجد هم بهترین بسیجی بود. وقتی حاج‌آقا داشت می‌رفت لبنان، به داوود گفت پسرم! الان دیگر مرد خانه تو هستی. من می‌روم و تو مواظب مادرت و بچه‌ها باش. آن‌قدر این بچه باادب و با‌حیا بود که به پدرش گفت به خدا می‌سپارمتان، ان‌شاء‌الله خودتان می‌آیید و سایه‌تان بالای سر همه‌ ما خواهد بود. بعد از یکی، دو ماه آمد و گفت مامان!‌ قرار است لشکر برود و من هم می‌خواهم همراهشان بروم. گفتم تو به بابا قول دادی و پدرت این‌طور خواسته بود. گفت زن و بچه برای پدرم است، خودش می‌نشست و زن و بچه‌اش را نگه می‌داشت». این را که می‌گوید، خنده‌اش می‌گیرد.

داوود تصمیمش را گرفته بود: «گفتم پس من حالا چه کار کنم؟ گفت ما در خانواده‌مان اهل پنهان‌کاری نیستیم. برای بابا بنویس که داوود هم به منطقه رفت. من هم همان کار را کردم. تا حالا سه، چهار بار به جبهه رفته بود، اما این بار پدرش خواسته بود بماند، او که برگشت بعد داوود به منطقه برود».

اما داوود رفت و حدودا یک هفته مانده بود به سال نو که جنازه‌اش را آوردند: «پدرشان به من نامه نوشته بود که بچه‌ها را آماده کن، عید می‌آیم و به مشهد می‌رویم. بچه‌ها خوشحال بودند که بابا می‌آید و آنها را به مسافرت می‌برد. اما داوود به منطقه رفت و 22 اسفند سال 62 در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد. اولش نمی‌دانستیم شهید شده یا اسیر است؛ چون نه جنازه‌ای از او آورده بودند، نه خبری از او بود. تا اینکه سال تحویل شد و امام داشت در تلویزیون صحبت می‌کرد. یک‌دفعه دیدیم در می‌زنند. رسول رفت در را باز کرد. آمد و گفت دوست داداش با شما کار دارد. رفتم دم در، دیدم یک بچه هم‌سن‌و‌سال پسر‌ خودم ایستاده و پلاکی را سمتم گرفته است. گفت حاج‌خانم! من به فرودگاه رفته بودم برای تخلیه مجروحان، جنازه‌ها را هم آورده بودند. نگاه کردم، دیدم داوود شما هم هست. پلاکش را برایتان آوردم».

انگار همین دیروز بود که مادر خبر شهادت پسرش را شنید. بغضش گرفته است: «گفتم پسرم، این پلاک با زنجیر به گردنش آویزان می‌شود، پس زنجیرش کو؟ گفت بعد از شهادت بدنش شیمیایی شده و ورم کرده بود. زنجیر در گردنش دفن شده بود، نتوانستم دربیاورم. دیدم اگر بردارم، گلویش متلاشی می‌شود. خدا می‌داند چه حالی شدم. از دم در تا اتاق نمی‌توانستم بروم. دختر شش‌ساله و دو پسرم در اتاق بودند. نمی‌دانستم به بچه‌ها چه بگویم. شوهرم هم لبنان بود. از خانم حضرت زینب(س) صبر خواستم، گفتم خانم! من خاک پای شما هم نمی‌شوم، یک لحظه‌ حتی از دور هم نمی‌توانم بفهمم شما چه کشیدید. اشکم مثل باران می‌ریخت. بچه‌ام، عزیزم از دستم رفته بود. نیاز داشتم یکی می‌آمد و من را آرام می‌کرد، اما خودم باید پیش سه‌ بچه‌ام می‌رفتم و به آنها می‌گفتم و آرام‌شان می‌کردم. از خدا کمک گرفتم، از خانم حضرت زینب‌(س) کمک گرفتم. وقتی وارد اتاق شدم بچه‌ها دورم پیچیدند. مثل همان نقاشی معروفی که از روز عاشورا کشیده شده و وقتی ذوالجناح می‌آید همه دورش می‌پیچند. آن لحظه برایم تداعی شده بود. دخترم به قدری گریه کرد که حد ندارد».

فردای آن روز خبر می‌رسد که می‌خواهند جنازه شهدا را دفن کنند. اما مادر مخالف است، نمی‌خواهد بدون پدر تن مجروح پسر بزرگش را به خاک بسپارد: «گفتم نمی‌گذارم. باید پدرشان بیاید. گفتند زنگ می‌زنند و شوهرم را خبر می‌کنند. زنگ زدند، متوجه شدند که دو روز بعد که جمعه بود، قرار است نیروها از لبنان برای نماز جمعه به سوریه بروند. قرار شد آن موقع به حاج‌آقا بگویند؛ چون برای تماس به لبنان دسترسی نداشتیم. خلاصه روز جمعه شد و توانستند به حاج‌آقا زنگ بزنند. همه فامیل نشسته بودند. برادرش زنگ زد. شوهرم نگران شده بود که چه خبر شده؟ برادر‌شوهرم نتوانست حرف بزند. برادر من گوشی را گرفت، او هم نتوانست. گریه کردند. دلم برای شوهرم سوخت. گفتم زهره‌ترکش کردید. خودم گوشی را گرفتم، گفتم خدایا، یاری‌ام کن. حاج‌آقا گفت چه خبر؟ من را برای چه خواستید؟ گفتم خدا یک امانتی به ما داده بود، در نگهداری‌اش کوشا بودیم و خودش هم کمک‌مان کرده بود، ولی الان دیگر امانتش را از ما گرفت. گفت می‌شود واضح‌تر بگویی؟ گفتم آره، اما شرط دارد. گفت چه شرطی؟ گفتم شرطش این است وقتی گفتم، تو باید با مشت محکم‌تر بجنگی. گفت قول می‌دهم. گفتم پس آماده باش بگویم، هشت روز است که داوود به شهادت رسیده است. خبر را که گفتم، بنده خدا اصلا صدایش درنیامد».

مادر متوجه می‌شود که دو روز پیش، شوهرش هم خمپاره خورده، شنوایی گوشش از دست رفته و سر و صورتش زخمی شده است: «هیچ چیز نگفت. احساس کردم دور از جان، حالش بد شده. یک‌دفعه گفت انالله‌وانا‌الیه‌راجعون. گفت همه‌ ما فدایی این راه هستیم. گفتم تو را به خدا مواظب خودت باش. گفت این پیراهن خاکی بسیجی که به تن من و بچه‌هاست، کفن‌ ما‌ست. راست هم گفت‌‌؛ سه تا بچه‌هایم هیچ‌کدامشان نه کفن داشتند، نه غسل داده شدند، نه ‌آب خورده بودند. هر سه تا‌ تشنه جان دادند. بنده خدا خودش را برای تشییع جنازه داوود رساند».

 یکی از میان آنها

وقتی برادر «شین» مفقودالاثر اعلام شده، او سه، چهار سالش بیشتر نبوده است: «برادرم خیلی جوان بود که به جبهه رفت. 16‌ساله بود. مادرم معلم بود و پدرم کارگاه فرش‌بافی داشت. آن موقع در قم زندگی می‌کردیم و خانواده خیلی محبوبی هم در این شهر نبودیم؛ چون مادرم چندان مذهبی نبود. اما وقتی خبر رسید که برادرم در جنگ مفقود‌الاثر شده، همه چیز تغییر کرد و نگاه همسایه‌ها به خانواده ما عوض شد. مادرم ناراحتی قلبی داشت و حال و روزش خوب نبود. گروه‌گروه همسایه‌ها به خانه می‌آمدند و به مادرم دلداری می‌دادند».

او می‌گوید آن موقع هلال‌احمر برای خانواده‌هایی که فرزند مفقودالاثر داشتند، در سالن‌های بزرگ خودشان فیلم‌هایی از اسرا و زخمی‌هایی که در اردوگاه‌های عراق بودند، نشان می‌داد تا از میان آنها بچه خودشان را شناسایی کنند: «به این گروه می‌گفتند اسرای شمارش‌نشده؛ یعنی کسانی که سازمان صلیب سرخ اسامی آنها را به‌عنوان اسیر به هلال‌احمر و صلیب سرخ ایران نداده بود. من، مادر و مادربزرگم از صبح می‌رفتیم هلال‌احمر تا مادرم فیلم‌ها را ببینند، بلکه نشانی از برادرم پیدا شود. من چهار، پنج سالم بود. با تعجب به این فیلم‌ها نگاه می‌کردم. پسرهای جوان و لاغر با سرهایی از ته تراشیده که همه شبیه به هم بودند. بعضی‌هایشان پا نداشتند، بعضی‌هایشان روی دست داشتند برده می‌شدند. در حالت کاملا خلع سلاح، دست‌هایشان روی سرشان یا پشت گردنشان بود. یکهو بعضی از خانواده‌ها فرزندشان را در این حالات می‌شناختند. هر خانواده‌ای که بچه‌اش را می‌شناخت، سالن قیامت می‌شد. صدای صلوات سالن را پر می‌کرد و مادرها از خوشحالی پیدا‌کردن عزیزشان غش می‌کردند».

خیلی طول نمی‌کشد تا مادر «شین» بتواند برادرش را در این فیلم‌ها پیدا کند: «قبل از اینکه برادرم را پیدا کنیم، یادم هست که قرار بود در گلزار شهدای قم قبری به نام برادرم به ما بدهند. مادرم مخالفت کرد و نپذیرفت. یک بار که رفته بودیم سالن هلال‌احمر برای دیدن فیلم‌ها، من رفته بودم پیش مسئولی که پیگیر برادرم بود. در همان عالم بچگی با او حرف می‌زدم و از تخیلاتم می‌گفتم و او با حوصله گوش می‌کرد. داشتم به او می‌گفتم خودم تازه از جبهه برگشته‌ام که یک‌دفعه صدای جیغ مادرم را شنیدیم. با هول رفتیم توی سالن و دیدیم مادرم، برادرم را از میان جمعیتی که در آن تصاویر بود، شناسایی کرده است. من هیچ تفاوتی در چهره‌های توی تصاویر نمی‌دیدم. به نظر من همه شبیه به هم بودند. نمی‌فهمیدم مادرم چطور پسرش را شناسایی کرده است. مادرم گریه می‌کرد. خانواده‌ها شروع کردند به فریاد‌کشیدن. برایش آب‌قند آوردند. بعضی‌ها پشت هم صلوات می‌فرستادند. خیلی فضای عجیبی بود. پنج سال بعد از آن روز، برادرم برگشت».

او از روز آمدن برادرش هم یاد می‌کند: «صبح روزی که برادرم را آوردند، رفتیم سمت هفتادودو ‌تن. جایی شبیه به زائرسرا بود و اسرا را آورده بودند آنجا. فکر می‌کنم آخرین گروه اسرا بودند که برمی‌گشتند. برادرم را همان‌جا دیدیم. چه فضایی بود؛ گریه و شادی توأمان. آن موقع خیابان باجک قم می‌نشستیم. از اول تا آخر خیابان باجک مردم خانه‌هایشان را چراغانی کرده بودند. مغازه‌ها نیمه‌تعطیل بود. بوی اسپند کل خیابان را برداشته بود. ما هم خانه را تزیین کرده بودیم. دخترخاله‌هایم یک‌عالمه کاغذ‌رنگی ریخته بودند توی پلاستیک‌های بزرگ و می‌خواستند وقتی برادرم رسید از توی پنجره روی سرش بریزند. برادرم ساعت هفت‌و‌نیم، هشت شب رسید. همه چیز خیلی عجیب بود. مردم او را گرفته بودند روی کول‌شان و صدای خوش‌آمدید خوش‌آمدید همه جا را پر کرده بود. شهرام سربند داشت و جمعیت خیلی زیادی او را قلمدوش کرده بودند. آن‌قدر جمعیت زیاد بود که آخرش برادرم ساعت 11 شب توانست بیاید داخل خانه. تا یک هفته خانه‌‌ ما پر از میهمان بود. خیلی از خانواده‌ها عکس فرزندانشان را می‌آوردند تا برادرم شناسایی‌شان کند.

کنار خانه ما مسجد بود. مش‌محمد، خادم مسجد بود و پسرش شهید شده بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که آن روز حتی مش‌محمد هم می‌خندید. شیرینی که برداشت، گفت بعد از یک سال دارم شیرینی می‌خورم. اگر حسن رفت، اما شهرام برگشته است. دیگر هیچ‌وقت آن شور را در شهر ندیدم. طعم آن جشن برایم تکرار‌نشدنی است. هنوز هم که آن روز را مرور می‌کنم، قلبم مچاله می‌شود».

 آن روز روشن

آخرین بار، تن چهار‌ساله‌‌اش در آغوش مادر بود که برادرش را دید که استوار می‌رفت و می‌خندید و برای آنها دست تکان می‌داد. شیما روشن‌چراغ، خواهر شهیدان علی و محمد روشن‌چراغ است. خانواده‌ای فرهنگی که پدر و مادر هر دو معلم بودند. پدرشان علاوه بر معلمی، امدادگر هلال‌احمر هم بوده است و البته جانباز شیمیایی. شهره، خواهر بزرگ خانواده، اولین زن پرستار در استان اصفهان بوده که داوطلبانه و در 18‌سالگی به خط مقدم رفته است؛ همان هفته اول جنگ.

علی، پسر بزرگ خانواده در سال 60 که به‌عنوان فرمانده تانک وارد جبهه شد، 16‌ساله بود. هم خیلی درس‌خوان بود، هم فوق‌العاده بااستعداد. قبل از ورود به جنگ، تعمیرات دوچرخه را یاد گرفته بود و عکاسی هم بلد بود. دانش‌آموز دوم دبیرستان بود و در رشته ریاضی فیزیک درس می‌خواند که به جبهه اعزام شد. در فروردین سال 61 در سایت 4 و 5 جاده شوش-دزفول در عملیات فتح‌المبین بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. در آن زمان 16 سال و هشت ماه داشت و هنوز 17‌ساله نشده بود. پیکر او به همراه پیکر 160 شهید دیگر در روز هشتم فروردین در میدان نقش جهان اصفهان تشییع شد. شیما روشن‌چراغ، خواهر علی، محمد و شهره می‌گوید: «آن روز یک تشییع جنازه تاریخی در اصفهان رقم خورد و پیکر برادرم در باغبادران به خاک سپرده شد. هم‌زمان با شهادت علی، پدر و خواهرم هر دو در جبهه بودند. چند روز بود برگشته بودند که این اتفاق افتاد».

بعد از شهادت علی، باز هم اعزام‌های پدر و خواهر بزرگ به جبهه ادامه پیدا می‌کند. انگیزه مادر هم برای دفاع و امدادرسانی و کمک‌های پشت جبهه و آموزش‌های نظامی بیشتر می‌شود. سال 65 محمد عازم جبهه می‌شود؛ دومین و در‌واقع دیگر تک‌فرزند پسر خانواده که 18‌ساله بود. دانشجوی تربیت‌معلم بود و معاف از رزم، اما داوطلبانه به همراه کاروانی دانشجویی همراه با لشکر 27 محمد رسول‌الله تهران به جبهه اعزام می‌شود: «محمد در عملیات کربلای‌4 فرمانده گردان کمیل بود. در عملیات کربلای‌5 هم همین‌طور. او در 11 بهمن سال 65 در کربلای‌5 در منطقه شلمچه در غرب دریاچه ماهی بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید و پیکرش 17 بهمن در شاهین‌شهر اصفهان تشییع شد».

 استمرار امید

مادر و پدر جوان خانواده روشن‌چراغ، دو پسر نوجوان‌شان را از دست داده بودند، اما نیرویی درونی آنها را به ادامه مسیر وا‌می‌داشت: «پدرم بعد از اینکه دو پسرش شهید شدند، درسش را ادامه داد و زمانی که از دنیا رفت، دکترا گرفته بودند. مادرم هم همین‌طور؛ الان که مادر شهید هستند و 78 سال دارند، دانشجوی رشته مشاوره هستند و در حال تحصیل»‌.

خانواده روشن‌چراغ از آن خانواده‌های فعال، پویا، با‌انگیزه و عجیب‌ است. شیما روشن‌چراغ می‌گوید پدرش در سال 75 و مادرش در سال 84 بازنشسته شده‌اند، اما به دلیل علاقه‌ای که به آرمان‌هایشان داشتند، در کنار غم و اندوه بسیار سنگینی که تحمل کردند، در کنار همه اشک‌ها، فراغ‌ها، دلتنگی‌ها، مشکلات و مسائل روحی و عاطفی‌ای که داشتند، روند زندگی‌شان همیشه پویا، فعال و رو به رشد بوده است: «پدرم حقیقتا یک شهید زنده بود. هیچ‌وقت به دنبال پرونده جانبازی‌اش نرفت، گرچه این حق را داشت و همه عزیزانی که فداکاری کردند، این حق را دارند. اما او می‌گفت اگر معلوم شود جانبازم، هیچ چیزی عوض نمی‌شود. مهم فرزندانم بودند که در این مسیر قرار گرفتند. تا زنده بود به مردم خدمت می‌کرد. به تأسیس چند واحد دانشگاه آزاد و دانشگاه پیام‌نور کمک کرد. در گازرسانی به چند شهر و آب‌رسانی به چند روستا کمک کرد. در تأسیس و نوسازی چند واحد مدرسه کمک کرد. از تمام توان و پتانسیلش برای اینکه در مسیر شهدا باقی بماند، استفاده کرد».

او از مادرش هم به‌عنوان زنی خیر و نیک‌اندیش یاد می‌کند که هم به فکر تحصیلات دانشگاهی است، هم به دنبال تعالی روحی و هم مشکل‌گشایی از کار مردم؛ «مادر و پدرم حتی در زمان جنگ هم از خانواده‌های جنگ‌زده‌ای که به خاطر آسیب‌های ناشی از جنگ به اصفهان منتقل شده بودند، مراقبت زیادی می‌کردند. می‌گفتند این خانواده‌ها در شهرهای خودشان، خانواده‌های برقرار و آبادی بودند و الان به خاطر جنگ به این وضعیت افتاده‌اند و در اردوگاه‌ها زندگی می‌کنند. برای همین مدام به دنبال بهبود وضعیت اقتصادی و خانوادگی آنها بودند. خیلی مراقبت می‌کردند تا بچه‌های جنگ‌زده دچار افت تحصیلی نشوند. در فرهنگ‌سازی شهرمان مؤثر بودند؛ در آموزش اینکه رفتار مردم با جنگ‌زده‌ها برخوردی گشاده و همراه با احترام باشد».

آن روزها خانم و آقای روشن‌چراغ، انگار که نوری در شهر گسترده بودند. جنگ‌زده‌ها شرایط خوبی نداشتند و آسیب‌های زیادی متوجه‌شان بود. شیما می‌گوید حتی شنیده که بعضی‌ها به خودکشی فکر می‎کردند؛ چون خانه و زندگی‌شان را از دست داده بودند. با تمام خاطرات، دلبستگی‌ها و هویتشان آواره شده بودند. حتی بعضی‌هایشان زیر بمباران چند شهید داده بودند و وضعیت روحی و عاطفی خیلی بدی داشتند: «مادر و پدرم تا جایی که می‌توانستند کمک‌شان می‌کردند تا اتفاقات تلخی برایشان رقم نخورد. در ازدواج و پیدا‌کردن شغل و تهیه خانه هوای‌ آنها را داشتند. همیشه خدا را شکر می‌کنم که خانواده بیدار و آگاهی در زمینه مسائل اجتماعی دارم. پدر و مادرم هر دو خیلی سلحشور بودند. عافیت‌طلب نبوده و هیچ‌وقت منتظر نبودند به خاطر فداکاری‌هایی که کردند از آنها قدردانی شود. همیشه نسبت به اطرافیان خودشان را مسئول می‌دانستند. مسلمان واقعی بودند؛ مسلمانی که نه‌تنها کسی از دست و زبان‌شان نرنجید، بلکه تا جایی که می‌توانستند بدون ادعا و چشمداشت، به همه خدمت کردند».

او از اقدامات پدرش یاد می‌کند: «موارد متعددی بود که فرزندانشان می‌خواستند ترک تحصیل کنند، به کار روی آورده بودند و درس نمی‌خواندند. پدرم در آن زمان دبیر هنرستان بودند، با بخشی از کسبه که مشغول کارهای صنعتی بودند تعامل می‌کرد؛ مثل تعمیراتی‌ها، کسانی که کارگاه‌های تولیدی، تراشکاری، ریخته‌گری یا تعمیرات اتومبیل داشتند. با آنها صحبت کرده بودند و این بچه‌ها را به سمت آنها سوق می‌دادند. آن زمان طرحی هم بود به نام طرح «کاد»؛ مخفف کار و دانش بود که بچه‌های هنرستان انجام می‌دادند. پدرم بچه‌هایی را که در دبیرستان بودند، تشویق می‌کرد‌ تا در ساعات بعد از مدرسه مهارت‌آموزی کنند و بعدها بتوانند برای خودشان کارگاه بزنند. هم در درس کمک‌شان می‌کرد و به رایگان برایشان کلاس آموزشی می‌گذاشت و هم در مهارت‌آموزی. با معلم‌های دیگری که به لحاظ فکری با او همسو بودند نیز صحبت کرده بود، آنها هم کمکش می‌کردند».

پدر مدام به بچه‌های جنگ‌زده یادآوری می‌کرده که یک روز این جنگ تمام و شهرشان آباد می‌شود و آنها به شهرشان برمی‌گردند و آن موقع برای خودشان کسی شده‌اند. هم به دخترها کمک می‌کرده و هم به پسرها. مادر هم همین‌طور بوده است: «تا سال‌ها یک ریال از حقوق مادرم در خانه خرج نمی‌شد. آن زمان کوبلن‌دوزی و خیاطی خیلی رایج بود. مادرم با هزینه خودش برای زنان و دختران نخ و کارگاه دوخت تهیه می‌کرد. آنها به مرور کار یاد می‌گرفتند و تولیدات خوبی داشتند. بعد هم کمک‌شان می‌کرد تا کارهایشان را بفروشند. عایدات فروش هم کامل برای خودشان بود؛ این‌طور نبود که بخواهد با آنها شراکت کند. به آنها کمک می‌کرد تا عزت‌نفس بیشتری داشته باشند و همین هم مدام توانمندترشان می‌کرد».

او می‌گوید پدرش از دنیا رفته، اما انگار که هنوز زنده است؛ چون رد و اثری که از خودش به جا گذاشته، روشن و نورانی است. مادرش هم فراتر از یک انسان عادی، فعال و پویاست و اینها همه از عقیده آنها ناشی می‌شود: «انما الحیاه عقیده و جهاد. زندگی عقیده است و جنگی که به خاطر رسیدن به عقیده باشد، برای حفظ آن است. این می‌تواند لزوما جنگی نظامی نباشد؛ چیزی باشد شبیه به بیداری دائمی، حرکت و هوشیاری مداوم، ناامید‌نشدن، حرکت، حرکتی واقعی. جهاد حتما به معنای رزم نیست؛ جهاد به معنی حرکت بزرگ همراه با مجاهدت و تلاش است. من اصلا، هرگز، حتی غبار ناامیدی را هم روی چهره پدر و مادرم ندیدم. یک بار هم نشنیدم بگویند حیف شد بچه‌های‌ ما شهید شدند».

کدام پدر و مادر است که دلشان نخواهد فرزندان‌شان کنارشان باشند. ای‌کاش‌ها را همه دارند. کاش فرزندم زنده بود، کاش دامادش می‌کردم، کاش موفقیت‌هایش را می‌دیدم، کاش کنارم بود، کاش در آغوشش می‌کشیدم، کاش دلتنگش نبودم؛ او می‌گوید همه اینها هست، اما «هیچ‌وقت نشد که بگویند کاش به این راه نرفته بود و هدر شد. اصلا من چنین چیزی را نه دیدم، نه شنیدم. اتفاقا دائما برعکس آن را می‌دیدم و می‌شنیدم. مطمئنم اگر پدرم به دنیا برگردد و دوباره با مادرم زندگی تشکیل دهند، باز هم همین راه را انتخاب می‌کنند، عینا همین مسیر. در مراسم تشییع جنازه برادرم، مادر و خواهرم سخنرانی کردند. مادرم گفته بود فرزند من از علی‌اکبر امام حسین‌(ع) عزیزتر نبود. بچه‌هایتان را قایم نکنید. این مملکت ماست، دین ماست، عقیده ماست. آن موقع شرایط خیلی بد بود. سال‌های اول جنگ بود و وضعیت بحرانی‌ بود؛ هم به لحاظ سیاسی، هم نظامی و هم امنیتی همه چیز تحت‌الشعاع بود.‌ من گریه هم دیدم، ناله هم دیدم، دلتنگی دیدم، اشک دیدم، سوگواری دیدم، ولی هیچ‌کدام این حالات توأم با پشیمانی نبود».

 آخرین بدرقه

شیما سن‌و‌سالش کم بوده، اما زمان بدرقه محمد، دومین برادر شهیدش را به یاد دارد: «آذر‌ماه سال 65 بود. محمد آمده بود خانه سری بزند. دانشجو بود و برای ترم جدید باید به دانشگاه می‌رفت. کاملا هم محتمل بود برود جبهه. کشتی‌گیر بود، پهلوان بود، روحیات جوانمردی داشت و در‌عین‌حال خیلی انسان لطیفی بود. خانواده ما را همه در شهر می‌شناختند و محمد هم ارتباط خوبی با همه داشت. صحنه آخر خداحافظی با او را یادم هست. مادرم من را بغل کرده بود و تا جایی که می‌شد پیاده‌ رفت؛ یعنی تا دم ماشینی که محمد باید سوارش می‌شد‌. آنجا دوباره با هم خداحافظی کردند. محمد سوار شد و برای ما دست تکان داد. گفت شما به خانه برگردید، اما باز هم مادرم طاقت نیاورد. من بغلش بودم، همین‌طور با نگاه برادرم را بدرقه می‌کرد و آیت‌الکرسی می‌خواند. رنگ مادرم پریده بود. من کاملا متوجه بودم که یک اتفاق مهمی دارد می‌افتد، ولی نمی‌دانستم آن اتفاق چیست. جو خاصی بود. یک خداحافظی بی‌سروصدا، اما سرشار از عاطفه. فکر می‎کنم یک پیش‌آگاهی‌ در آن لحظات وجود داشت».

محمد کار خودش را می‌کند و به منطقه می‌رود. آن موقع پدر هم در جبهه بوده است. پدر و پسر پیش از شهادت محمد همدیگر را در دوکوهه می‌بینند و برای آخرین بار هم را در آغوش می‌کشند؛ «پدرم می‌خواست برگردد، ولی محمد با او برنگشته بود و گفته بود عملیات داریم، بعد از عملیات برمی‌گردم».

محمد اما شهید می‌شود و بعد پیکرش به خانه بازمی‌گردد؛ «یک هفته قبل از شهادت محمد، پدرم از جبهه برگشته بود. مادرم هم برای اینکه محمد را ببیند، من را برداشته و به اهواز رفته بود. با اینکه جنگ بود خیلی از بستگان ما در خوزستان مانده و برنگشته بودند. وقتی محمد شهید شد، من و مادرم در خوزستان بودیم. محمد را ندیدیم و خبر شهادتش رسید. به اصفهان برگشتیم تا پیکرش برسد. پیکر او را به سپاه شاهین‌شهر آوردند و تشییع کردند و در گلزار شهدای شاهین‌شهر به خاک سپرده شد. آن موقع چون شاهین‌شهر قبرستان نداشت، علی در شهر دیگری در اصفهان به خاک سپرده شده بود. بعد از شهادت محمد، یک سنگ یادبود هم برای علی 

در کنار او گذاشتند».

 چشم‌انتظاری بی‌پاسخ

خواهر بزرگ علی و محمد شهید هم سال‌ها به‌عنوان کادر درمان در جبهه بوده و شهادت دو برادر او را از ادامه مسیر باز‌نداشته است. «خواهرم متولد خرداد سال 41 است. مهر سال 59 که جنگ شده، او 18 سال و سه، چهار ماهش بود. همیشه تعریف می‎کند کادر درمان در جبهه از او با اینکه دختر کم‌سن‌و‌سالی بوده خیلی مراقبت و حمایت می‌کردند. او هم خاطرات عجیبی دارد که برایم تعریف کرده است. می‌گفت گاهی رزمنده‌ای بود که واقعا داشت شهید می‌شد، این را ما هم می‌دانستیم، اما همان موقع مجروح می‌آوردند و مجروحان خون می‌خواستند، رزمنده‌ای که داشت شهید می‌شد فوری دستش را با ضعف و بی‌حالی زیادی صاف می‌کرد و می‌گفت از من خون بگیرید و به این مجروح خون بدهید. اینکه می‌گفتند تا آخرین قطره خون پای آرمان‌شان ایستادند، همین است».

خواهر بزرگ‌تر برای خواهر کوچک‌تر تعریف کرده بود که یک بار رزمنده‌ای را عمل کرده بودند، اما با همه تلاش‌ها او شهید شد؛ «دیده بودند در زمان شهادت نامه نامزدش در جیبش بوده است. وقتی می‌خواستند لباس‌هایش را درآورند و دورش کفن بپیچند، نامه را در جیبش پیدا کرده بودند. خواهرم می‌گفت نامه‌ نامزد آن شهید را که دیدیم همه‌مان گریه می‌کردیم».

او می‌گوید همه این جوان‌ها، چشمی انتظارشان را می‌کشید؛ «یا دختری در شهرشان منتظرشان بود، یا زن جوان و چند بچه داشتند. بعضی‌ها همسرانشان باردار بودند یا اینکه مادر، پدر و خواهر چشم‌به‌راهی داشتند. خواهرم می‌گفت در تیم پزشکی‌شان دختر جوانی بوده که هیچ‌وقت به مرخصی نمی‌رفته. وقتی هم که مجروحی نبوده یا در وقت استراحتش، کتاب می‌خوانده است. یک کوله‌پشتی پر از کتاب به همراه داشته است. بهیار بوده و داوطلبانه به جبهه رفته بوده. بعدها که با هم دوست می‌شوند، خواهرم می‌فهمد که او از یک پرورشگاه داوطلبانه عازم جبهه شده است. هنوز هم با خواهرم دوست است. ازدواج کرده و حالا دو بچه دارد. اما چقدر زیباست زنی که حتی کسی را هم نداشته، دوست داشته برای وطنش کاری کند و به جبهه 

رفته بوده است».

شهره، خواهر بزرگ، پیش از شهادت علی، او را می‌بیند؛ «وقتی علی مجروح شده بود، او را از جاده دزفول به اهواز برده بودند. در بیمارستان اهواز، شهره در حال آماده‌شدن برای عمل جراحی یک مجروح بوده که علی را روی برانکارد می‌بیند. شهره وقتی علی را در آن حال می‌بیند، گریه‌اش می‌گیرد، اما باید به کارش ادامه می‌داده. علی همان‌جا شهید می‌‌شود و دیگر اصلا به اتاق عمل هم نمی‌رسد».

شهره هم روحیه پدر و مادر را دارد. بعد از جنگ به صورت رایگان و داوطلبانه با جمعیت هلال‌احمر همکاری می‌کند؛ «یادم هست شهره در زلزله بم هم عازم شد تا هر کمکی از دستش برمی‌آمد انجام دهد. اصلا چنین اخلاقی ندارد که فکر کند ما دیگر کارمان را انجام داده‌ایم و بس است. هیچ‌وقت از او نشنیدم که بگوید کاش به جبهه نرفته بودم یا حیف از جوانی و اعصاب و روانم که این همه خون و مجروح و شهید دیدم».

پشیمانی در کار نبوده و نیست، اما واقعیت این است که زندگی یک روی دیگری هم دارد. سختی‌هایی هم هست که نمی‌شود منکر آن شد. شیما روشن‌چراغ از این لحظات می‌گوید: «بارها دیدم که پدرم در طول حیاتش وقتی کسی در اتاق نبود، عکس پسران شهیدش را برمی‌داشت، نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد. دلش نمی‌خواست ما گریه‌کردنش را ببینیم. وقتی اولین گروه آزاده‌ها از عراق به ایران برگشتند، چهره پدر و مادرم و اشک‌های‌ آنها را یادم هست. دیدم که به دیدار آنها می‌رفتند و چطور رویشان را می‌بوسیدند. به هر حال آدمیزاد ناراحتی هم دارد. کوه هم می‌تواند ترک بخورد، ولی هیچ‌وقت ماهیتش تغییر نمی‌کند. هر چقدر هم که زمان بگذرد، باز هم جای خالی علی و محمد همیشه محسوس است. این دلتنگی همیشه هست، تا روزی که اگر توانستیم به دیدارشان برویم».