گفتوگو با همایون کاتوزیان درباره شعر و جایگاه محمدرضا شفیعیکدکنی
شاعری متعهد به اخلاق و آزادی
آشنایی همایون کاتوزیان با محمدرضا شفیعیکدکنی به دهه چهل بازمیگردد که بهگفته کاتوزیان از دور با شعر شفیعی آشنا شده بود و بعدها در اواخر دهه چهل در دانشگاه آکسفورد فرصت همنشینی و دوستی آنان فراهم میشود. کاتوزیان که خود در عرصه شعر کلاسیک پژوهشها و آثاری دارد، معتقد است شعر شفیعیکدکنی در سنت سبک خراسانی و تا اندازهای تحت تأثیر شعر اخوان است که اصیلترین سبک شعر نو را دارد و البته به نوآوریهای خاص او در شعر اشاره میکند و میگوید در عین حال شفیعی قصیدهسرایی در حد انوری و ناصرخسرو و بهار و اقران و اماثل آنهاست. اما آنچه از دیدِ کاتوزیان، دکتر شفیعیکدکنی را از دیگر معاصران و همنسلانش متمایز میکند و موجب میشود در میان اهل تخصص و اهل ذوق بحق مورد توجه باشد، جز کارهای برجسته او، پاکدامنی و آزادگی کدکنی است که خیلی از استادان او در عین کمال علمی، این صفات را نداشتند.

احمد غلامی: آشنایی همایون کاتوزیان با محمدرضا شفیعیکدکنی به دهه چهل بازمیگردد که بهگفته کاتوزیان از دور با شعر شفیعی آشنا شده بود و بعدها در اواخر دهه چهل در دانشگاه آکسفورد فرصت همنشینی و دوستی آنان فراهم میشود. کاتوزیان که خود در عرصه شعر کلاسیک پژوهشها و آثاری دارد، معتقد است شعر شفیعیکدکنی در سنت سبک خراسانی و تا اندازهای تحت تأثیر شعر اخوان است که اصیلترین سبک شعر نو را دارد و البته به نوآوریهای خاص او در شعر اشاره میکند و میگوید در عین حال شفیعی قصیدهسرایی در حد انوری و ناصرخسرو و بهار و اقران و اماثل آنهاست. اما آنچه از دیدِ کاتوزیان، دکتر شفیعیکدکنی را از دیگر معاصران و همنسلانش متمایز میکند و موجب میشود در میان اهل تخصص و اهل ذوق بحق مورد توجه باشد، جز کارهای برجسته او، پاکدامنی و آزادگی کدکنی است که خیلی از استادان او در عین کمال علمی، این صفات را نداشتند.
محمدرضا شفیعیکدکنی، ادیب، مصحح، پژوهشگر، منتقد ادبی، شاعر و استاد ادبیات، چهرهای چندوجهی است که در فرهنگ ما جایگاه خاصی دارد. از نظر شما شفیعیکدکنی بهاعتبار کدامیک از وجوه کاریاش بیشتر شناختهشده و ماندگار خواهد بود؟
در همه وجوه بهویژه شعر، نقد ادبی و تدریس استادانه.
شفیعیکدکنی زبان را بُعد وجودی تاریخ حیات بشر میداند و معتقد است هر قومی در درون زبان خویش زیست میکند و از پنجره کلمات و ساختارهای صوتی و نحوی آن به جهان مینگرد و جهان اندیشگی خود را میسازد. اهمیتی که کدکنی برای زبان قائل است تا حدی است که باور دارد «جهان بیرون از قلمرو زبان امری است بیمعنی». حتی او راهحل مسائل سیاسی و اجتماعی را در گرو فهم مسئله زبان میداند. از نظر شما این اندیشه چه تأثیری در آثار و زیست فرهنگیِ شفیعیکدکنی داشته است؟
بنده چیزی درباره این آرا و عقاید از شفیعی نخواندهام. اما به نظرم میآید که بیشتر نتیجه تأثیر آرای فردینان دو سوسور، زبانشناس و فیلسوف بنام سوئیسی و واضع نشانهشناسی و (مآلا) زبانشناسی ساختاری و پیروان آن است که در تشکل تئوری ادبی مدرن نیز مؤثر بودهاند.
اما نکته آخر در مورد «راهحل مسائل سیاسی و اجتماعی در گروه فهم مسئله زبان» بیشتر به آراء لودویگ ویتگنشتاین فیلسوف بنام اتریشی-انگلیسی قرن بیستم و واضع فلسفه زبانشناختی (خاصه در کتاب «بررسیهای فلسفی») میبرد که آنها را امری اجتماعی میداند و بر آن است که درک درست مفاهیم، مشکلات سیاسی-اجتماعی را حل میکند. مثالی از کارهای خودم بزنم. تفکیکی که من میان واژگان استبداد و دیکتاتوری یا بین لغات ملی، ملیگرا و ناسیونالیسم قائل شدهام سردرگمیهای سیاسی-اجتماعی را در مورد آنها حل میکند. اما این را نیز بیفزایم که به نظر من ویتگنشتاین در این باره مبالغه میکند و اهمیت بحث و استدلال را دستکم میگیرد، و فلسفه را صرفاً به زبان کاهش میدهد.
شما در کتاب «تاریخ چیست؟»، موضوع «عینیت» را بیتعصبی یا عدم تعهد در تحقیق تاریخی میدانید و باور دارید که تعهد در شاعری و نویسندگی مقولاتی دیگرند و شاعر میتواند به آزادیخواهی، یا هر ایدئولوژی یا مکتب فکری و اجتماعی متعهد باشد. شعر شفیعیکدکنی را نیز متعهد و جامعهگرا و آرمانخواه خواندهاند، آیا کدکنی را شاعری متعهد میدانید؟ این تعهد در شعرهای کدکنی به چه شکل ظهور پیدا کرده است؟
بله، بهویژه در دوران مدرن تعهد در ادبیات و هنر رایج بوده است و عیبی هم ندارد. مگر اینکه تعهد «شادستوری» و خفقانآور باشد که بدترین نمونه آن رئالیسم سوسیالیستی ژدانفی-استالینی بوده است که زمانی خیلی از شاعران و ناقدان ما گرفتار آن بودند و کارهای دیگران را با عنوان «بورژوایی» تحقیر میکردند. به یاد دارم که فردی در اوایل انقلاب میگفت ایرج شاعر نبود چون شعرش سیاسی نیست! به قول بهار «دریغ از راه دور و رنج بسیار».
شفیعی شاعری متعهد به اخلاق و آزادی است و شرف دارد. مثلاً: «به کجا چنین شتابان گون از نسیم پرسید» یا «در کوچهباغهای نشابور» یا «موج، موج خزراز سوگ سیهپوشانند» و غیره.
دکتر شفیعیکدکنی از معدود ادبای معاصر ایرانی است که علاوهبر جامعه ادبی و نخبگان فرهنگی، در میان مردم و جامعه و جوانان نیز جایگاه خاصی دارد و شناختهشده است. این اقبال عمومی نسبت به اساتید دانشگاه و ادیبانی در طراز دکتر کدکنی در ایران چندان سابقهای ندارد، نظر شما درباره این سلوک و منش استاد کدکنی چیست؟
این درست است. شفیعی هم در میان اهل تخصص و هم در میان اهل ذوق بحق مورد توجه است. البته این بیشتر مدیون کارهای برجسته اوست ولی پاکدامنی و آزادگی او نیز در آن مؤثر بوده است. نام نمیبرم ولی خیلی از استادان او که صرفاً از نظر کمال علمی با او پهلو میزنند این صفات را نداشتند.
دکتر شفیعیکدکنی میگوید: هیچ نوشتهای نیست که سبک نداشته باشد، و هیچ سبکی را جز از طریق مقایسه نُرم و درجه انحراف آن از نُرم نمیتوان بازشناخت. درواقع کدکنی سبک را نوعی انحراف از فُرم میداند. بر اساس این تعریف، نظر شما درباره سبک شعری دکتر شفیعیکدکنی چیست؟ به بیان دیگر، به نظرتان ایشان چه نوع انحرافی از نُرمها داشته و کدام نُرمها را در آثارش طرد یا نقد کرده است؟
آری خواهی نخواهی هر کار هنری سبکی دارد، ولو اینکه در چارچوب خاصی نباشد: مثلاً نه کلاسیک باشد نه رمانتیک نه رئالیست نه سورئالیست و غیره. بنده گمان میکنم که هیچ کار خوب و ارزنده و ممتازی نیست که انحراف از نرم نداشته باشد یا به زبان ساده تراریژینال نباشد. اما خیلی از کارها تقلیدی و تکراریاند و به این جهت دوام نمیآورند.
شعر شفیعی در سنت سبک خراسانی و تا اندازهای تحت تأثیر شعر اخوان است که اصیلترین سبک شعر نو را دارد؛ اگرچه هنرش تقلیدی نیست و نوآوریهای خاص خودش را دارد. مضافاً اینکه در عین حال شفیعی قصیدهسرایی در حد انوری و ناصرخسرو و بهار و اقران و اماثل آنهاست.
آقای دکتر کاتوزیان، شما در شعری با عنوان «نامه» که خطاب به شفیعیکدکنی سرودهاید، از «زمانۀ عسرت» میگویید «که هر شکوفه نو، نرسته، عرصه وهن و انکار و بیداد است». این شعر را گویا دیماه 1351 در شیراز سرودهاید. آن زمان از چه عسرتی سخن میگفتید؟ و به نظر شما، در این چهار دهه و اندی که از آن روزگار میگذرد، شفیعیکدکنی چگونه توانسته است به تعبیر شما «حدیث عشق» بگوید؟
یک نسخه از آن شعر را که با ذکر شأن نزول در این اواخر منتشر کردهام به پیوست ارسال میدارم. اشاره «زمانۀ عسرت» به شعر فاخر «آخر شاهنامه» اخوان است در آنجا که میگوید «هر شکوفه تازهرو بازیچه باد است... عرصه انکار و وهن و غدر و بیداد است». من آن را زمانه عسرت خواندم چون برای من راه نفسی وجود نداشت: از یکسو استبداد رژیم و از سوی دیگر مذاهب مارکسیسم-لنینیسم-استالینیسم که هرکدام ساواک خودشان را داشتند مرا در غربت محض -یعنی خفقان همهجانبه- قرار داده بودند. یعنی از یکسو ساواک استبداد، هم از نظر شخصی هم اجتماعی، آزارم میداد و از سوی دیگر ساواک مخالفان در بهترین حالت مرا «نوکر بورژوازی» میخواند. دست آخر کار به جایی رسید که «یهودای آکادمیک» خوانده شدم.
چنانکه پیداست شما دستکم از دهه پنجاه با شفیعیکدکنی آشنایی داشتهاید، اگر ممکن است از نحوه آشنایی و ارتباطتان با ایشان بگویید.
من در دهه چهل از راه دور با شعر شفیعی آشنا شده بودم و گمان میکنم سال ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ بود که او با همسر و پسربچهاش جلال برای استفاده از فرصت مطالعاتی به آکسفورد آمدند. من در آن زمان در دانشگاه کنت در کنتربری بودم ولی به آکسفورد هم رفتوآمد داشتم. باری با همدیگر آشنا شدیم، خانه یکدیگر را دیدیم و نان و نمک هم را خوردیم.
من یک غزل با مطلع «ای ماهرخ حدیث می اندر خمار کن/ در بزم چنگ، چنگ به گیسوی یار کن» برای او فرستادم و او در جواب قطعهای با مطلع «دل من گرفت از این در در این حصار بشکن/ در این حصار جادویی روزگار بشکن» فرستاد. به قول حافظ «ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد/ باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود».
شفیعیکدکنی از محبوبیت و سلطنت هنری سعدی در طول هشت قرن سخن میگوید و معتقد است در هنر سعدی چیزی وجود دارد که دیگر بزرگان ما از آن کمتر بهره داشتهاند و آن آزمونگری و تجربهگرایی سعدی است در آفاق پهناور حیات و ساحتهای مختلف زندگی اجتماعی و فردی؛ همان چیزی که او خود از آن به «معاملت داشتن» تعبیر میکند. شما نیز سعدی را «شاعر عشق و زندگی» میدانید، شاعری که درباره همهچیز حرف داشته، آیا «معاملت داشتن» با «حکمت عملیِ» سعدی و آنچه شما «رئالیسم انتقادی سعدی» میخوانید، نسبتی دارد؟ شما همچنین در مقاله «کلامی چند در اندیشه و ادب سعدی»، از «سعدیکُشی» سخن گفتهاید که در نیمه دوم قرن بیستم رواج داشته است. در مصاحبهای گفتهاید از دهه سی زمزمه سعدیکُشی آغاز شد و از دهه چهل اوج گرفت و تعریف میکنید که یک شاعر سرشناس، شعر سعدی را با «بادمجون ترشی» قیاس کرد و به شفیعیکدکنی گفته بود که اگر سعدی را شاعر بدانیم لورکا را چه بخوانیم. با این اوصاف، به نظر شما سعدی بعد از این دوران سعدیکُشی و جفا، از چه زمانی دوباره رونق گرفت و جایگاهش را پیدا کرد؟
مدینه گفتی و کردی کبابم. من بیاغراق دهها سال از اینکه میدیدم یک مشت آدم معروف به شاعر و روشنفکر سعدی را سخت میکوبند رنج بردم. البته اساساً به خاطر اینکه شاعر و نویسنده و اندیشمند بسیار بزرگ و کمنظیری اینجور از جانب افراد بسیار کمتر از خود او که چیزی هم از او نخوانده بودند تحریم و تحقیر شده بود. بلکه همچنین غصه عقبماندگی وطنم را میخوردم وقتی که میدیدم اروپاییها با چه عزتی از هنرمندان درجه سه و چهار خود یاد میکنند. و چگونه جوانان ایرانی بر اثر تبلیغات زشت از یک گنج بزرگ ادبی محروم میماندند. و تأسف میخوردم از اینکه چند تنی که شعور و لیاقت اعتراض به این وضع را داشتند سکوت کرده بودند و دم نمیزدند.
من در گود ایران نبودم و سرم هم به هزار جای دیگر بند بود، ولی بالاخره در ظرف پنج سال بیست مقاله -که یکی از آنها «ریشههای سعدیکشی» بود - در مجله ایرانشناسی واشنگتن به سردبیری دکتر جلال متینی منتشر کردم که بعدها مجموعاً بهعنوان «سعدی شاعر عشق و زندگی» توسط نشر مرکز منتشر شد. اما هنوز مرکبش خشک نشده بود که فقط درباره این کتاب جلسهای در یک فرهنگسرا برگزار و دستکم دو نفر انتشار این کتاب را توسط یک «خارجنشین» که من باشم محکوم کردند، حال آنکه اگر نام من جیمز براون یا ژاک کلمان میبود چه ذوقها که نمیکردند و چه آفرینها که نمیگفتند!
اما این پایان داستان نیست. من در سال ۲۰۰۶ به پیشنهاد یک ناشر انگلیسی -در یک سری کتابی که بهعنوان «سازندگان جهان اسلام» زیر نظر پاتریشیا کرونه استاد مؤسسه مطالعات عالی پرینستون منتشر میکرد- کتابی بهعنوان «سعدی شاعر زندگی، عشق و شفقت» (که اکنون در ایران ترجمه و منتشر شده) نوشتم. و ناگهان شخصی در ایران که نمیدانم چهکاره است ولی انگلیسی نمیداند فریاد برآورد که این کتاب که کاتوزیان و «آقای پاتریشیا کرون!» با هم درباره سعدی نوشتهاند سراسر غلط است که درست حکم خسن و خسین را داشت چون اولاً پاتریشیا زن و نامش کرونه بود. ثانیاً تا آن شخص محترم سروصدا راه بیندازد مرحوم شده بود. ثالثاً او کوچکترین سهمی در نگارش کتاب من نداشت. ولی باز هم غائله نخوابید. وقتی ترجمه کتاب توسط آقای فیروزمند منتشر شد باز هم شخص ایشان سروصدا راه انداخت که پر از غلط است. و شاید باورتان نشود چند سال پیش که دستچینی از غزلهای سعدی را به انگلیسی ترجمه و با یک مقدمه نسبتاً مفصل منتشر کردم و نشر مرکز ترجمه آن را همراه با متون انگلیسی ترجمه من در تهران انتشار داد، باز آن دانشمند گرامی گفت که «من انگلیسی نمیدانم ولی یکی که انگلیسی میداند گفت که ترجمه کاتوزیان غلط است!».
سعدی چنانکه در چند جا نوشتهام هنرمند و اندیشمند سخت جامعالاطرافی است و پس از هشت قرن، هم میتوان از هنرهایش لذت برد و هم از حکمت و اخلاق او آموخت. او در گلستان میگوید که «به حس بشریت با حسن بشرهای معاملتی داشتم». بله او با خیلی کسان و خیلی چیزها معاملت داشت. اشعار او در عشق انسان به انسان دستکم کمنظیرند. درک او از زندگی زمان و مکان نمیشناسد. من در بوستان هیچ «حکمت عملی» نمیبینم و در گلستان هم آنچه را حکمت عملی میخوانند اعتدال مینامم. مضافاً اینکه در عین حال گلستان بزرگترین کتاب طنز ادبی قرن هفتم هجری (دوازدهم میلادی) است.
کتاب فضل ترا آب بحر کافی نیست / که تر کنم سرانگشت و صفحه بشمارم.
اگر از میان آثار و فعالیتهای ادبیِ شفیعیکدکنی بخواهید دست به انتخاب بزنید، چه اثر یا آثاری برای شما قابل تأملتر، یا بیش از دیگران مورد پسند شما بوده است؟
من در کلیات همه کارهای شفیعی را میپسندم. شعرش را دوست دارم. از خواندن کتاب «با چراغ و آینه» بهرهمند شدم. نقد او از انوری و تصحیحات و تعلیقاتش را در تذکرهالاولیاء بسیار دقیق یافتم. این را هم بیفزایم که تشخیص و تفکیک او را از «شاعر ادبیات» و «شاعر مطبوعات» تأیید میکنم. دیگر چه عرض کنم؟
سال ۱۳۵۱ به مدت نیمسال در دانشگاه پهلوی شیراز استاد مدعو یا مهمان بودم. رئیس دانشگاه دکتر فرهنگمهر و خیلی از دانشجویانم میخواستند که در دانشگاه بمانم. عازم حرکت بودم که یک روز در اتاق کارم را زدند. گفتم بفرمایید تو. دوباره در زدند. بلند شدم و در را باز کردم و ناگهان خود را با چند دانشجوی دختر و پسر روبهرو دیدم که یکصدا خواندند: «تو میروی که بماند تو خامشی که بخواند»... من این شعر شفیعی را میشناختم و تحت تأثیر آنچه پیش آمده بود این شعر را گفتم، که چند ماه پس از عزیمت من در «خرد و کوشش»، مجله دانشگاه، چاپ شد.
به شفیعیکدکنی
همایون کاتوزیان
نامه
[یک]
"بخوان"
-تو گفتی-
اما
بگو چگونه بخوانم1
«در این زمانه عسرت2»
که هر شکوفه نو
نرسته عرصه «انکار و غدر و بیداد است3»
حریم حرمت گلهای سرخ را چه بمانم؟
مگر ندیدی
-در کارگاه آن استاد-
که دسته دسته گل از کاغذ گلی کردند؟
کدام سرخ گلی را -بگو- به نام بخوانم؟
در این کویر
-که از داغ سینهاش چاک است-
به انتظار چه دستی
چه معجزی
چه بزرگی
ز داغگاه کنون
تا به شامگاه ابد
حدیث عشق سرایم
رفیق راه بمانم؟
فریب میدهد
این داغ سینه گل سرخ
حدیث قصه خونینی از سیاوش نیست4
که رد خنجر سودابههای دوران است
سیاوشان همه مردند
- «بگو برای چه خاموشی
بگو جوان بودند5»-
بگو چو «آخر شهنامه» شد
همین بینی
که ظلم خون سیاوش به پای کاووس است.
[دو]
کدام شاخ گل سرخ؟ در کجا روید؟
به باغهای نشابور
که از ترانه مستان کوچههاش هنوز
هزار شاخه مستی
ز تاک شعر تو چون گوشواره آویز است؟
خوشا به حال نشابور
- اگر چنین باشد-
که در سراسر شیراز کوچهباغی نیست
و مست
جز یک تن
که باد زمزمهاش را
به گور حافظ دیشب پیام میآورد:
«تو خامشی که بخواند
تو میروی که بماند
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟6»
[سه]
بخوان
- ولی تو بخوان -زانکه نغز میخوانی
به نام این گل وآن گل
-اگر گلی باقیست-
به کوچهباغ نشابور «در صحاری شب»
«حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی7»
شیراز دیماه ۱۳۵۱