کسب اعتبار از «دیدارها»
لیلی گلستان در یادداشتی نوشت: ایرج پارسینژاد کتابی نوشته با عنوان «یادها و دیدارها»، که شامل خاطرات ایشان است با برخی از چهرههای اهل فرهنگ و ادب. روزنامه «شرق» هم پرونده مفصلی را در هفتم مهرماه به این کتاب و گفتوگو با ایشان ترتیب داده است. ایشان در ابتدای کتاب گفتهاند که بیشتر کتابهایی که در این سالها بهعنوان خاطرات به زبان فارسی یا زبانهای دیگر! منتشر شده دروغیناند و هیچیک از آنها را قابل اعتماد نمیدانند و تفاوت کتاب ایشان با تمام آن کتابها این است که مراتب «درستی» و «انصاف» و «در کمال صداقت» را به کار بردهاند. که البته میدانیم رسم اغلب آدمیان همیشه بر این بوده که وقتی میخواهی از خودت یا از چیزی تعریف کنی، همیشه تکذیب دیگران و چیزهای دیگر واجب بوده است! که میگذریم...
در مورد کتاب نمیخواهم چیزی بگویم، اما در مورد این جملات حرف دارم: «علت واقعی کینه و دشمنی آلاحمد و گلستان و بسیاری از «بهاصطلاح روشنفکران زمانه» با خانلری مشارکت و مباشرت خانلری در دستگاه دیوان و دولت بود که ظاهرا آنها موافق با آن نبودند. این را هم خودشان نوشتهاند و گفتهاند. اما واقعیت این است که آقایان روشنفکر، با همه ادعای وارستگی و آزادگی هرجا که استخوان پوسیدهای جلویشان میانداختند خیز برمیداشتند...». یعنی آلاحمد و گلستان سگانی بودهاند که هر دستگاه و نهادی جلویشان «استخوان پوسیدهای» میانداخته، خیز برمیداشتند...
من این یادداشت را در مقام دختر گلستان بودن یا دوستدار پروپاقرصِ آلاحمد بودن، نمینویسم. من فقط در مقام یک خواننده علاقهمند به ادبیات فارسی میتوانم بگویم که آقای پارسینژاد با این ادبیات سخیف و این لیچارگویی راه به جایی نمیبرند، که میبینیم تا هنوز هم «انگار» که نه، بلکه به«یقین» همینطور بوده است.
اگر گلستان و آلاحمد بهزعم ایشان «بهاصطلاح روشنفکر زمانه»ی خودشان بودهاند، خودِ آقای پارسینژاد به «یقین» و نه به «اصطلاح» بلکه قطعا روشنفکر زمانه خودشاناند!
یادداشتم را با یک خاطره! از ایرج پارسینژاد تمام میکنم.
من و آقای پارسینژاد در دهه چهل شمسی در تلویزیون ملی ایران کار میکردیم.
آن روز ظهر گرم تابستان داشتم از سرازیری جامجم -که هنوز نام جامجم را نگرفته بود- پایین میرفتم تا به ماشینم برسم که دیدم او پشت رل نشسته و ماشینش بین دو ماشین دیگر گیر کرده و عرقریزان دارد عقب و جلو میرود و نمیتواند بیرون بیاید. من اشاره کردم که پیاده شود. نشستم و با دوسوت! ماشین را بیرون آوردم. او بیهیچ کلامی و در سکوت کامل با سری پایین سوار شد و رفت.
حالا هم پیشنهاد میکنم در سکوت کامل و با سری پایین سوار شوند و بروند پی خاطرهنویسیهایشان «به اصرار» و «وسوسه مکرر دوستان».
میدانیم که ارتزاق از «یادها» و کسب اعتبار از «دیدارها» کافی نیست برای اینکه از کسی «چهره فرهنگی» ساخته شود. جمعآوری آرای دیگران هم روشنفکری و تولید فکر به حساب نمیآید. کمااینکه خاطرهگویی در محافل و مجالس هم آدم را نویسنده نمیکند.
والسلام