روایتی از دیدار با محمدعلی موحد
به تنهاییات بگریز
محمدعلی موحد میگوید: «پیری مثل عاشقی است، تا تجربهاش نکنی آن را نمیفهمی». اما گویا پیری چندان او را آزار نمیدهد و با لحظههای دشوار آن کنار آمده است. کنارآمدن یعنی خوکردن به ضعفها و قوتهای بدن در دوران کهنسالی. واژه عجیبی است کهنسالی: «این فصل دیگریست که سرمایش از درون درکِ صریحِ زیبایی را پیچیده میکند».
محمدعلی موحد میگوید: «پیری مثل عاشقی است، تا تجربهاش نکنی آن را نمیفهمی». اما گویا پیری چندان او را آزار نمیدهد و با لحظههای دشوار آن کنار آمده است. کنارآمدن یعنی خوکردن به ضعفها و قوتهای بدن در دوران کهنسالی. واژه عجیبی است کهنسالی: «این فصل دیگریست که سرمایش از درون درکِ صریحِ زیبایی را پیچیده میکند».
محمدعلی موحد روی صندلیِ خودش نشسته است، من در کنارش و حسین گنجی با فاصلهای بیشتر در روبهرویش قرار دارد؛ اما هر دو در تیررس نگاهش هستیم. هر دوِ ما را میکاود و عیارمان را میسنجد. نعلینی به پا دارد و لباسهای پاکیزه و مرتبش رشکبرانگیز است. از پشت سر او میز کارش پیدا است. مرتب و منظم نیست و نباید هم باشد. کارِ مدام و کنکاش در روزگار سپریشده نظمی از آنِ خود میطلبد. نظمی در عین بینظمی. آشوبی بهقاعده و منظم که فقط خود موحد آن را میفهمد. زمانی که کتاب «خواب آشفته نفت» را خواندم، هرگز فکر نمیکردم روزگاری در برابر نویسندهاش بنشینم و اینک در برابر او نشستهام و هرچه ذهنم را میکاوم تا نکته درخور شأنِ این کتاب ماندگار بیابم و بحث را به آن بکشانم نمییابم. قرارمان این نبود تا وارد بحثهایی از جنس گفتوگو درباره آثارش شویم. با این وصف، قصدم این بود نکتهای، تصویری یا توصیفی از زوایای نامکشوف زندگی محمدعلی موحد بیابم تا آن را دستمایه روایتهای «مکانها و آدمها» کنم، اما هرچه تلاش کردم او آگاهانه از زیر پرسشهایم فرار کرد و البته بهرسم ادب و مهماننوازی چیزهایی گفت که مطمئنم چندان خوش ندارد آنها را بازگو کنم، پس از خیرش میگذرم و به برداشت خودم اعتماد میکنم.
شاید در طول این سالیان آنچه موحد را بیش از هر چیز آزار داده است همان چیزی باشد که نیچه به بهترین وجه در «چنین گفت زرتشت» آن را بیان کرده است: «بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از بانگِ بزرگمردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین میبینم. جنگل و خَرسنگ نیک میدانند که با تو چگونه خاموش باید بود. دیگر بار چونان درختی باش که دوستش میداری؛ همان درختِ شاخهگستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است. پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آنجا که بازار آغاز میشود، همچنین آغازِ هیاهوی بازیگران بزرگ است و وِز وِز مگسانِ زهرآگین... پُر است بازار از دلقکانِ باوقار، و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش میبالد! اینک برای او خداوندگارانِ این دَماند. اما دَم برایشان زور میآورد و آنان بر تو زور میآورند و از تو نیز «آری» یا «نه» میطلبند... کارهای بزرگ را همه دور از بازار و نامآوری کردهاند. پایهگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نامآوری زیستهاند. بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از مگسانِ زهرآگین زخمگین میبینم. بگریز بدانجا که باد تند و خُنک وزان است...».
محمدعلی موحد کار در بازار را ناخرسند مییابد و در همان ایام نوجوانی از آنجا میگریزد. حتی کار در شرکت نفت و کارمندی را نیز ناخرسند میداند. روحش در قالب کارهای اینچنینی نمیگنجد. شعر «تابوتِ خاطرهها» یادگار آن دوران است. موحد میگوید: «وقتی نفت ملی شد، به آبادان رفتم. به دلیل اضطرار رفتم چون کارم در بازار به بنبست رسیده بود. این شعر یادگار سفر اول من به آبادان است. بیش از ده سال در بازار بودم. مضمون شعر اشارههایی به حالوهوای بازار دارد. قطار اهواز از تهران دور میشد. اواخر پاییز بود و تنگ غروب بود و روز بار سفر برمیبست...».
«همراهِ دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم./ تا چند شدن چو گرگ تا بتوان/ از چنگِ سگان ربود ستخوان را؟/ وز نقدِ فضیلت و شرف دادن/ تا چند بهای پارهای نان را؟/ این عمرِ حقیر و خوار کی ارزد/ آن مایه گران و سخت تاوان را؟!/ جز درد و غم و عنا نیفزودم/ چندانکه بکاستم تن و جان را/ سیر آمدم ای عجب صبوری چند/ بر روی جگر فشرده دندان را./ بگذار مگر فراغتی افتد/ این خستهدلِ نژند نالان را/ در گور فرامشی سپارم این/ تابوتِ خواطر پریشان را./ همراه دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم.»
دفتر شعر «شاهد عهد شباب»، مجموعهشعرهای محمدعلی موحد، آیینه رویدادها و چهرههای تاریخی ایران است. رویدادهای مهمی که در تاریخ این کشور سرنوشتساز بودهاند. او این رویدادها را به زبان شعر در لوح تاریخ ثبت کرده است. در شعرهای موحد همه این وقایع در لفافی از نگاهی عاشقانه پیچیده شده است. عشق به انسان و وطن بر جهانِ شعری موحد سیطره دارد. او در مقدمه کتاب «شاهد عهد شباب» آورده است: «نمیدانم چگونه بگویم. عشقبازی بود دیگر! سر و سرّی که مثل همیشه با لبخندها و دزدیدهنگریستنها و چشمکزدنها آغاز میشود و از دیدارهای گهگاهی و طنازیها و رمیدنها و آرمیدنها مایه میگیرد. از جوانی خودم میگفتم و سر و سرّی که داشتم با آن نازنینپریِ شعر، که آخرسر خیلی محترمانه -و با حسرت و اندوه- تصمیم گرفتیم جدا از هم زندگی کنیم. جدا شدیم چون میدانستیم زندگی با هم و در کنار هم برای هر دو سخت و هولناک خواهد بود و من همچنان دلم مالامال عشق اوست. باور میکنید؟ گاهی شبها به سراغم میآید اما فقط در خواب. هرگز نشده است دیگر که در عالم بیداری و هشیاری به هم برسیم و دیداری تازه کنیم...». جدایی عاشق از معشوق سخت است، همچون جدایی مادر از فرزند. حتی اگر ثمره این جدایی کتابهای درخشانی همچون «خواب آشفته نفت»، «مقالات شمس تبریزی» و «مثنوی معنوی» باشد. هر جدایی زخمی بر دل است و هنر بیش از هر چیز با تجربۀ این زخم است که از نیستی پا به هستی میگذارد. شعر «به سوی روشنایی» حالوهوای سال ۱۳۳۰ را دارد - سال خلعید، سال اوج امیدواریها به نهضت ملیشدن صنعت نفت. مثل همه امیدواریهایی که در تاریخ ایران تبدیل به کورسوی نوری در تاریکی شده است برای گذر به دموکراسی: «پریچهرا، بیا با من کزین بیش/ در این زندانِ وحشتزا نمانیم/ بیا دستِ خود اندر دست من نه/ که بند محنت از پا بگسلانیم./ بیا زین شامِ یلدا درگریزیم/ به سوی صبح روشن راه جوییم/ زِ پای بخت خارِ غم درآریم/ زِ چهرِ عمر گرد ره بشوییم».
یکی دیگر از شعرهای محمدعلی موحد «یادگار سیام تیرماه 1331» است. او درباره تاریخ این شعر چنین نوشته است: «در تیرماه 1331 دکتر مصدق از نخستوزیری مستعفی شد. ظاهر امر چنین مینمود که استعفای او به علت اختلافنظر با شاه بر سر وزارت جنگ بود. از آن زمان که رضاخان سردار سپه به سلطنت رسید اختیار تعیین وزیر جنگ با شاه بود. دکتر مصدق بر آن بود که این سِمت را خود بر عهده بگیرد و دست شاه را از مداخله مستقیم در کار نیروهای مسلح کوتاه گرداند. با اعلام استعفای مصدق مجلس به اتفاق آرا قوامالسلطنه را نامزد تشکیل دولت کرد و بلافاصله فرمان نخستوزیری صادر شد. مردم به خیابانها ریختند و مهار کار از دست دولت بیرون رفت و قوام بیش از آنکه موفق به تعیین و معرفی وزیران کابینه شود به رسوایی و بدنامی از صحنه سیاست بیرون رانده شد. بازگشت مصدق به نخستوزیری البته با تسلیم شاه در مورد وزارت جنگ توأم بود. رأی دیوان دادگستری لاهه در رد شکایت انگلیس از ایران نیز همان روز اعلام شد و شور و شعف مردم را دامن زد.» و اما شعر: «ساقی بیار چنگ و فراز آر جام هم/ برکش شرابِ تلخوش سرخفام هم/ دورِ طرب رسید و سر آمد زمانِ رنج/ طی شد غم زمانه برآمد به کام هم/ از لاهه مژده ظفر آمد به فال نیک/ وندر گلو شکست فغانِ قوام هم».
محمدعلی موحد در پایان مقدمه آورده است داوری امروزین او درباره واقعه 1331 با آنچه در این شعر آمده متفاوت است. او خوانندگان را به کتاب «خواب آشفته نفت» (حلقه دوم، جلد 1، ص ص 493-494، و جلد 2، ص ص 840-841) ارجاع داده است. برای مقایسه این شعر که گویای «حسیافتهای» حال و زمانه خود است با نگاه تحلیلی تاریخی موحد که پس از سالها شکل گرفته است، کار چندان دشواری پیشرو نیست، چراکه ایشان هم به جلد کتاب و هم به صفحات آن اشاره کردهاند. اما آنچه اهمیت دارد، حسیافتهای زمان خود است، گیرم در طول تاریخ قضاوتهای ما عمق بیشتری یافته باشد. این تغییر دیدگاه چیزی از ارزش دریافتهای این شعرها نمیکاهد و هریک کارکردی جداگانه دارند. به تعبیر دولوز: «هدف هنر به سبب مصالحی که دارد، به درآوردن حسیافتها از چنگ ادراکات ابژهها و وضعیت سوژهای ادراککننده و همینطور به درآوردن تأثیر از تأثراتی است که از یک حالت به حالت دیگر گذر دارند: بیرونکشیدن مجموعه احساسات یا هستی ناب احساسات».
محمدعلی موحد شخصیتی چندوجهی دارد و بسیاری بر این ویژگی او تأکید کردهاند. اینک مردی در آستانۀ صد سالگی عمرش در برابر ما نشسته است. او نهتنها آیینه تمامنمای تاریخ است، بلکه روایتگر احساسات تاریخی مردم این سرزمین است. مردمی که تجربیات پیروزی تا شکست و شکست تا پیروزی را بسیار از سر گذراندهاند.