|

سیاست کافکایی و «معنای رئالیسم معاصر» لوکاچ

پیام دلهره‌آور کافکا

«در دنیای کافکا پیام دلهره‌آور پیش‌آمدهایی دیده می‌شود که هنوز نمی‌توانیم به مفهوم آن پی ببریم. انسان فراموش‌کار جدید که اساساً تجزیه شده، در دنیایی زیست می‌کند که یگانگی وجود ندارد؛ مگر به‌وسیلۀ تهی که در روح اشخاص تولید می‌شود». صادق هدایت در «پیام کافکا»، دلهره‌ای را در آثار کافکا شناسایی می‌کند که به تعبیر او بی‌آنکه موضوعات دردناک را پیش بکشد یا مطالب بی‌سر و بن بگوید، تولیدِ دلهره می‌کند.

پیام دلهره‌آور کافکا
شیما بهره‌مند دبیر گروه فرهنگ‌

«در دنیای کافکا پیام دلهره‌آور پیش‌آمدهایی دیده می‌شود که هنوز نمی‌توانیم به مفهوم آن پی ببریم. انسان فراموش‌کار جدید که اساساً تجزیه شده، در دنیایی زیست می‌کند که یگانگی وجود ندارد؛ مگر به‌وسیلۀ تهی که در روح اشخاص تولید می‌شود». صادق هدایت در «پیام کافکا»، دلهره‌ای را در آثار کافکا شناسایی می‌کند که به تعبیر او بی‌آنکه موضوعات دردناک را پیش بکشد یا مطالب بی‌سر و بن بگوید، تولیدِ دلهره می‌کند. هنر کافکا از دیدِ هدایت، همانا «تولید دلهره» و «زیاده‌روی در واقع‌بینی» است، «هنر کافکا حقیقت را محکوم می‌کند». مفهومِ «دلهره» در متونِ مدرنیستی، خاصه در آثار کافکا مدنظر متفکران و منتقدان ادبی بوده است. لوکاچ نیز به نقش قاطع دلهره در هنر مدرنیستی اشاره می‌کند و وظیفۀ رئالیسم معاصر را «ارادۀ چیرگی بر دلهره و آشوب» می‌خواند و از منظر او این دو مؤلفه‌ به محتوای اصلی مدرنیسم شکل می‌دهند. اینجاست که نقد تمام‌عیارِ او به هنر مدرنیسم و جانبداری از رئالیسم معنا پیدا می‌کند. لوکاچ جهان‌نگریِ استوار بر آشوب را نتیجۀ فقدان نوعی چشم‌اندازِ اجتماعیِ انسان‌باورانه می‌داند: «برای مدرنیست‌ها سرشت ایستای واقعیت و بی‌معناییِ پدیده‌های ظاهری آن، حقایقی مطلق‌اند که نیازی به اثبات ندارند. طبیعتاً پدیده‌های جهان خارج که تحت سیطره قوانین درون‌ماندگار خویش‌اند، بیرون از آگاهی انسانی وجود دارند. اما سوژۀ انسان نقشی در فهم پدیده‌های خاص و ادراک درهم‌پیوستگیِ آنها ایفا می‌کند. به قول هگل: آن‌که عقلانی به جهان می‌نگرد، الگویی عقلانی در آن می‌یابد؛ این دو فرایند یک‌سان‌اند». بنابراین، لوکاچ این ایده را رد می‌کند که دلهره در هنر مدرنیستی مبینِ آشوبناکی واقعیت است و آن را به‌مثابه نگره‌ای جزمی درمی‌یابد که به دلیل ناتوانی از فراچنگ آوردنِ الگوی جدید رشد و تحول اجتماعی به نگرش دلهره‌زده درباره واقعیت منجر می‌شود. آنچه لوکاچ از آن به «خودفریبی مدرنیسم» تعبیر می‌کند، در قرائتِ یکسر متفاوتِ آدورنو از کافکا، «ساختنِ تصویری معماگونه از واقعیت» است که همان سیاستِ ادبیات کافکا است. اما لوکاچ با ارجاع به کیرکگور که دست بر قضا کافکا با او قرابتِ فکری دارد، دلهره را مقدم بر آشوب می‌خواند. کیرکگور می‌گوید «نیستی، موضوع دلهره، رفته‌رفته به یک موجودیت بدل می‌شود... نیستی نتیجۀ دلهره است، درهم‌تافته‌ای است از هراس‌های سوبژکتیو که هریک دیگری را بازمی‌تاباند و به‌تدریج فرد را احاطه می‌کند». لوکاچ بعد از این نقل‌قول، آشوب را نتیجۀ دلهره می‌خواند و می‌نویسد: «دلهره به‌مثابه وضعِ اگزیستانسیالِ غالب، به بی‌بُنیگی، فروکاست و اعوجاجِ تصویرِ انسان و واقعیتِ توصیف‌شده می‌انجامد. دلهره هر آنچه به انسان و محیط او معنایی اجتماعی بدهد، کنار می‌گذارد». لوکاچ تقابلِ رئالیسم و هنر مدرن را در نسبت با مفهومِ «بازنمایی» مطرح می‌کند و فرانتس کافکا را نمونۀ جاافتادۀ نویسندۀ مدرنی می‌داند که دستخوش دلهره‌ای کور و هولناک است و البته معتقد است او موضع منحصربه‌فرد خود را مدیون این واقعیت است که راه سرراستی برای القای تجربه بنیادین دلهره پیدا کرده و این کار را بدون توسل آزمون‌گری‌های فرمالیستی انجام می‌دهد: «اینجا محتوا تعین‌بخشِ بی‌واسطۀ فرم زیبایی‌شناختی است -به همین دلیل است که کافکا در شمار نویسندگان بزرگ رئالیست است». لوکاچ بعد از این ادعا، کافکا را دوباره به کیرکگور ربط می‌دهد که گفته است «هرکه اصالتش بیش، دلهره‌اش بیش‌تر» و این نویسنده را در معنای کیرکگوریِ کلمه «اصیل» می‌داند: «اصالت او نه در کشف ابزارهای جدید بیان، بلکه در ارائۀ قانع‌کننده و پیوسته تکان‌دهندۀ جهان ابداعی‌اش و نیز در واکنش شخصیت‌هایش نسبت به آن است». درست همان‌طور‌که آدورنو می‌گوید: «آنچه در آثار کافکا تکان‌دهنده است نه هول‌انگیزی آن، بلکه واقع‌بودگی‌اش است». لوکاچ در اینجا با آدورنو هم‌صدا می‌شود که خصلتِ اهریمنی جهان سرمایه‌داری مدرن و ناتوانی انسان در رویارویی با آن، جستار مایۀ راستین نوشته‌های کافکاست. از نظر لوکاچ، کافکا در زمانه‌ای می‌نوشت که جامعۀ سرمایه‌دارانه یعنی موضوع دلهره او، هنوز با نقطۀ اوجِ گسترش تاریخی‌اش فاصله داشت. آنچه او توصیف می‌کرد و به آن نمودی شیطانی می‌بخشید، به‌واقع نه جهان شیطانیِ فاشیسم بلکه جهان پادشاهی هابسبورگ است. «دلهره به‌منزلۀ چیزی آزاردهنده و وصف‌ناپذیر به‌تمامی در این جهان مبهم و غیرتاریخی و بی‌زمان، جهانی غرقه در حال‌وهوای پراگ، بازتاب یافته است». با این حال، لوکاچ نمی‌تواند خصلتِ تمثیلی کار کافکا را نادیده بگیرد، ازاین‌رو اعتراف می‌کند که جزئیات توصیفیِ فوق‌العاده معنی‌دار به واقعیتی استعلایی اشاره دارد، به واقعیت مورد انتظار امپریالیسم گسترش‌یافته، واقعیتی که در سبک کافکا شکلی فاقد زمان‌مندی به خود گرفته است. آدورنو اما آثار کافکا را تمثیلی می‌خواند که کلیدش دزدی شده است. او باور دارد آثار کافکا تفسیربردار نیست و هرکس در این راه قدم بردارد، فرضِ انتزاعیِ آثار کافکا یا تاریکی هستی را با محتوای آنها اشتباه می‌گیرد. نسبت آثار کافکا با واقعیت این است که او چیزهای مرئی را روایت می‌کند، اما روایتِ او این چیزها را به هیئت تازه‌ای درمی‌آورد که واقعیت را از ریخت می‌اندازد و به چیز جدیدی بدل می‌کند که نه رؤیاست و نه تقلید مضحک از واقعیت، بلکه «ساختنِ تصویری است معماگونه از واقعیت و متشکل از قطعات پراکنده آن». آدورنو برخلافِ لوکاچ، ادبیات مدرنیستی را ایدئولوژیِ بی‌توجه به واقعیت نمی‌داند و اعتقاد دارد دگرگونی واقعیت اجتماعی، ازجمله رابطۀ بین افراد، موجب شده تا رمان شیوۀ پیشینِ بازنماییِ خود یعنی رئالیسم را کنار بگذارد و در عوض، برای فراچنگ آوردن واقعیت اجتماعی نوین، روایت‌ وهله‌های سوبژکتیو را در کانون توجه قرار ‌دهد. نزد آدورنو، درونی‌سازی مشخصۀ رمان مدرن است. اما لوکاچ بازنمایی موقعیتِ درونیِ شخصیت‌ها را به‌مثابه فروپاشی جهان بیرونی، یعنی از دست دادن واقعیت اجتماعی درک می‌کند. پیتر اوه هوهندال در مقاله‌ای تحت عنوان «نظریه رمان و مفهوم رئالیسم در نزد لوکاچ و آدورنو»، با بازبینی نقد لوکاچ به رئالیسم با توجه به آثار متأخر این منتقد بزرگ و بازخوانی جدل فکری آدورنو و لوکاچ، این امکان را پیش می‌کشد که این تقابل مبتنی بر سوءتفاهم بوده و اعتقاد دارد که از مقدمات نظری این دو متفکر برمی‌آید که زمینه مشترک دارند. ترجیح ادبیِ آدورنو یعنی مدرنیسم، مفهوم بازنمایی را که برای دوران رئالیسم و مدرنیسم به یک اندازه معتبرند، انکار نمی‌کند. هر دو این متفکران فرمِ رمان را به‌گونه‌ای می‌دیدند که در تاریخ تعین یافته و با تفسیر رمان پیامدهای انسانیِ تضادهای سرمایه‌داری را واکاوی می‌کردند. اگرچه لوکاچ رئالیسم را نه سبکی در میان سبک‌ها، بلکه بنیاد ادبیات می‌داند و باور دارد که کافکا نیز به سبب اجبارِ جزئیاتِ توصیفی نامحتمل‌ترین و خیال‌پردازانه‌ترین گفته‌ها، واقعی می‌نماید. «تجسم کافکا از سرشت شبح‌گونِ وجود انسانی کابوسِ چاره‌ناپذیری است که بدون این رئالیسم جزءنگر چیزی بیش از موعظه نخواهد بود». لوکاچ جزئیات رئالیستی را پیش‌شرط القای معنا و مفهومی از پوچی می‌داند، اما اعتقاد دارد که اینجا نه با ضد رئالیست، بلکه با فرایندی دیالکتیکی سروکار داریم که در آن رئالیسمِ ناظر بر جزئیات واقعیتِ توصیف‌شده را نفی می‌کند. این تنشی است که از دیدِ لوکاچ، آثار کافکا را از ادبیاتِ مدرنیستی مشابه جدا می‌کند و شاید به همین سبب، لوکاچ در دهه شصت گسترۀ بازنماییِ معنادار را وسعت ‌بخشید و ارزش زیبایی‌شناختی و تاریخی رمان‌های کافکا، همان نویسندۀ نابِ مدرنیست را پذیرفت. آدورنو این تنش را در آثار کافکا چنین ردیابی می‌کند که همه‌چیز تا سرحد امکان، منجمد، معین و رسوبی است و در کافکا «هیچ پرتویی از ایده لایتناهی به ‌چشم نمی‌آید و هیچ‌کجا افق گشوده نمی‌شود». اما برخلافِ لوکاچ و منتقدان همفکرش، تاریخ‌مندی آثار کافکا را در نسبت با لحظه‌ای از تاریخ تعریف می‌کند که این نویسنده مدرن با دقیق‌شدن در زباله‌های دوران لیبرالیسم دست انحصارطلبی اقتصادی را می‌خواند، همان انحصارطلبی که بساط لیبرالیسم را برمی‌چیند. متافیزیکِ کافکا در این لحظۀ تاریخی تبلور می‌یابد، «نه عنصر فرازمانی که می‌گویند بر تمامیت تاریخ سایه افکنده است». در این تلقی، برخورد کافکا با تاریخ با مفهوم «تابو» گره خورده و از این منظر «آثار کافکا در قبال تاریخ فروبسته‌اند». صحنه‌پردازی‌ها و انسان‌های کافکا ازمُدافتاده‌ و لکه ننگ امروزند. از این‌رو به تعبیر آدورنو، کار کافکا «صورت‌برداری از این لکه‌ها» است. در هر ساختار تمامیت‌خواهی در عینِ انعطاف‌ناپذیری، چیزی بیرون می‌زند، از دست دَر می‌رود، یا دقیق‌تر، چیزی ته‌نشین می‌شود، و کافکا «با این ته‌نشین‌ها پیشگویی می‌کند». مهم‌تر از آن، کافکا رابطۀ سنتیِ خواننده با متن را که مبتنی بر مشاهده و تأمل بود، برهم می‌زند و از بنیاد مختل می‌سازد. در این وضعیتِ درهم‌آمیختۀ شخصیت‌ها یا قربانیانِ کافکا با مخاطب، هرکس فرار را بر قرار ترجیح ندهد، باید بکوشد تا با سر دیوار را خراب کند. و البته تضمینی در کار نیست که عاقبتش بهتر از قربانیانِ کافکا باشد. این اما برخلافِ تصور لوکاچ، به‌هیچ‌وجه تن‌دادن به واقعیت مستقر نیست، چراکه به قولِ هدایت «هرچند پیام کافکا ناامیدانه و بن‌بست است و در آن هرگونه تکاپو و کوشش سرش به سنگ می‌خورد و عدم از هر سو تهدید می‌کند و پناهگاهی وجود ندارد و برخورد فقط با پوچ رخ می‌دهد و منطقه‌ای پیدا نمی‌شود که بتوان از تنگ نفس گریخت، اما کافکا این دنیا را قبول ندارد». ازاین‌روست که این دنیا جای زیستن نیست، پس باید آن را ویران کرد، چه‌بسا روی ویرانه‌هایش دنیای بهتری ساخت. با این اوصاف، از نظر هدایت، کافکا پاسخی برای تغییر این دنیا دارد، اما این پاسخ داده نشده و ناتمام مانده است. هدایت به نقل از روشفور، کافکا را نویسنده‌ای در کشمکش می‌خواند که با اثرش درمی‌آمیزد و دلهره‌ای که کتاب‌هایش به ما می‌دهد دلهرۀ خود اوست. دلهره‌ای که در روزگار ما همچنان با ته‌نشین‌ها سروکار دارد.

منابع:

1. «معنای رئالیسم معاصر»، گئورک لوکاچ، ترجمه احسان پورخیری، نشر لاهیتا

2. «یادداشت‌هایی درباره کافکا»، تئودور و. آدورنو، ترجمه سعید رضوانی، نشر آگاه