|

شکل‌های زندگی: ادبیات و مسیرهای پراکنده

وسوسه‌های کازانتزاکیس

نادر شهريوري (صدقي)

1

کازانتزاکیس در جوانی به مارکسیسم گرایش پیدا کرد اما عضو گروه‌های فعال مارکسیستی نشد. مدتی بعد به بودا، شوپهناور، برگسون، نیچه و پیش از همه به مسیح علاقه‌مند شد اما هیچ‌گاه به تمامی خود را وقف ایده‌های آنان نکرد، بلکه از هرکدام آموزه‌ای به وام گرفت. کازانتزاکیس از اینکه در چارچوب زندگی کند، پرهیز داشت. از نظرش زیستن در چارچوب‌های ضرورت امکانات متنوع زندگی را محدود می‌کند، در‌حالی‌که او بیشتر آماده تجربه زندگی در اشکال نامحدود آن بود، به‌همین‌دلیل دلبسته آزادی بود. به نظر کازانتزاکیس آزادی، به سفرکردن یا همواره در سفر بودن شباهت دارد، به این معنا که آدمی خود را مقید به ماندن در محدوده معین جغرافیایی و فکری نکند. این تلقی از آزادی با تلقی مرسوم از آزادی فرق دارد. آزادی از نظر کازانتزاکیس در هر حال آزادی از ضرورت است؛ این آزادی با واژه‌ای مبهم به نام رهایی در پیوندی تنگاتنگ قرار می‌گیرد: رهایی نوعی سفر است که در هیچ شکلی تعین پیدا نمی‌کند؛ بنابراین رهایی شکل عین مشخصی نیست، بلکه در اساس نوعی حس، آن هم حسی مبهم است که به‌سان یک میل، یک آرزو... به وجود می‌آید تا با گریز از ضرورت‌ها خود را آزاد کند. زوربا نمونه‌ای از آزادی است که به رهایی پیوند می‌خورد؛ رهایی از قیدوبندی که جامعه، فرهنگ و تمدن به فرد تحمیل می‌کند.
ماجرای رمان «زوربای یونانی» از زبان جوان نویسنده‌ای اهل مطالعه و روشنفکر روایت می‌شود که به‌دنبال معنای زندگی است. آنچه او معنای زندگی می‌نامد، حقیقتی افلاطونی است که در پس ظواهر پنهان است؛ بنابراین وظیفه خود می‌داند تا آن را کشف کند. ازاین‌رو به فکر استخراج زغال‌سنگ در جزیره‌ای دورافتاده به نام کرت در یونان می‌افتد. از نظر راوی استخراج معنا چیزی شبیه به استخراج زغال‌سنگ است که باید در اعماق، در پس هیاهوی زندگی آن را کشف کرد. راوی در حین رفتن به معادن زغال‌سنگ با زوربا آشنا می‌شود و با درخواست زوربا او را با خود به همراه می‌برد. سفر با زوربا، راوی روشنفکر را با جهانی تازه آشنا می‌کند. زوربا با فانتزی «زیستن در لحظه» سبکی از زندگی ادامه می‌دهد که هم راوی و هم خواننده را سخت متحیر می‌کند. آنچه برای زوربا در وهله نخست اهمیت دارد، لذت‌بردن از زندگی است و آنچه در اساس با آن بیگانه است، سؤال از چون‌و‌چرای زندگی است. او به راوی که او را ارباب خطاب می‌کند می‌گوید: «سال‌هاست که تو عمر خود را صرف این کتاب‌های جادویی کرده و باید شیره دو سه هزار کیلیویی کاغذ را کشیده باشی، خب، چه حاصلی از این کار خود به دست آورده‌ای؟».1
در مقابل راه‌حلی که زوربا ارائه می‌دهد لذت‌بردن «بی‌واسطه» از زندگی است. او می‌کوشد تا خود را در موقعیت آغازین یا به تعبیری پدیدارشناسانه در موقعیت «نگاه نخستین» قرار دهد. گویی «...هر روز همه‌چیز را انگار بار اول است که می‌بیند».2 ایده زوربا ارتباط مستقیم و بی‌واسطه با پدیدارهای زندگی است؛ او جز این راه‌حل دیگری برای درک پدیده زندگی متصور نمی‌شود. در شخصیت زوربا و تیپ‌های مشابه او چیزی از گذشته در ذهن تداعی نمی‌شود، بلکه تمامی مظاهر زندگی گویی بار اول است که به چشم می‌آیند. ازاین‌رو زوربا و شخصیت‌های مشابه در نوعی فراموشی خودخواسته به سر می‌برند و تنها به‌ مدد همین فراموشی است که می‌توانند سرخوش در لحظه زندگی کنند و از مظاهر زندگی لذت ببرند؛ اما در این فراموشی نوعی پنهان‌کاری، تعمد و به یک تعبیر دورزدن واقعیت وجود دارد. این تعمد همانا اختراع واقعیت یعنی پذیرفتن آن چیزی است که او می‌خواهد و نه آنچه عملا موجود است که زوربا در آن به‌ویژه تبحر دارد.
واقعیت آن است که آدمی نمی‌تواند به تمامی خود را به تحقق برساند و غرایز خود را برآورد. این واقعیت به رغم نظر زوربا است که می‌گوید: «از من بشنو ارباب و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هرچه هوس می‌کند به حد اشباع بخورد نه اینکه خود را از آن محروم کند».3
محرومیت از تحقق کامل غرایز هدف اصلی فرهنگ و تمدن یا به تعبیری دقیق‌تر فلسفه وجودی تمدن دقیقا به معنای فرویدی آن است: تمدن تنها به بهانه سرکوب غرایز انسانی است که می‌تواند نظم متمدانه خود را برقرار کند.
بااین‌حال در سبک و سیاق زوربا و نحوه زندگی‌اش چیزی از جنس زندگی وجود دارد که زندگان را شیفته خود می‌کند و آن خود زندگی است. یعنی زندگی‌کردن به‌خاطر زندگی‌کردن و نه چیزی دیگر. کازانتزاکیس در «زوربای یونانی» دو سبک متمایز بلکه در مواردی متضاد از زندگی ارائه می‌دهد: آنکه بی‌واسطه زندگی می‌کند و آنکه می‌کوشد به وساطت ایده تفسیری از زندگی و معنای آن ارائه دهد.
2
برای کازانتزاکیس، عیسی و یونان فرصتی برای یافتن خدا و آزادی بود. او می‌کوشید روایتی یونانی از مسیح ارائه دهد. «مسیح بازمصلوب» نام رمانی از کازانتزاکیس است. «مسیح بازمصلوب» در ترجمه انگلیسی «مصائب مسیح به سبک یونانی» ترجمه شده بود؛ این عنوان مناسب‌تری بود که می‌توانست واجد مضمون اصلی ایده‌های کازانتزاکیس باشد. کازانتزاکیس در این رمان تلاش می‌کند داستانی مسیحی از بازمصلوب‌شدن مسیح در روستای لیکووریسی در یونان ارائه دهد. مردم روستای لیکووریسی که تحت تسلط ترکان عثمانی هستند بنا بر سنتی دیرینه می‌کوشند تا با نمایش رستاخیز مسیح، مصائب مسیح را در جسم خود زنده نگه دارند؛ ازاین‌رو ریش‌سفیدان روستا از یک سال قبل از نمایش تدارک آن را بر عهده می‌گیرند. آنان از میان مردم عادی شش زن و مرد انتخاب می‌کنند تا هریک عهده‌دار نقشی از مسیح و حواریون و همین‌طور مریم مجدلیه شوند. همه اینها برای آنکه بنا به گفته پدر گریگوریس، مسیح را در خود زنده نگه دارند و به یاد آورند که او در وجود ما و همین‌طور در خون و گوشت ما هنوز مصلوب است.
کازانتزاکیس می‌کوشد تا با معاصرکردن مسیح او را به اکنون معاصر درآورد اما چنین کاری سخت و گاه حتی در مواردی نشدنی است؛ مثلا افولیوس که قرار است نقش مسیح را بازی کند، دچار بحرانی روحی می‌شود زیرا نمی‌تواند در همان حال که ایفاگر نقش مسیح است در دام خطاها و گناهان روزمره نیفتد. این تجربه‌ای است که کازانتزاکیس در رمان بعدی خود، «آخرین وسوسه مسیح» که به فاصله‌ای کوتاه بعد از «مسیح بازمصلوب» منتشر می‌شود، به‌طور اساسی‌تر و ساختارشکنانه‌تر آن را پی می‌گیرد. کازانتزاکیس درعین‌حال به رمان خود وجهی سیاسی و آزادی‌خواهانه می‌دهد. این نیز از جمله وسوسه‌های کازانتزاکیس برای رهایی یونان و جزیره زادگاهش کرت از دست عثمانی‌هاست. وسوسه‌ای که دیگر وسوسه صرف به حساب نمی‌‌آید بلکه به امری ملموس و واقعی بدل می‌شود، زیرا معاصرکردن مسیح در روستایی در یونان درعین‌حال تلاشی است برای آزادی یونانیان از تسلط ترکان عثمانی.
3
آشنایی کازانتزاکیس با نیچه کاملا تصادفی رخ می‌دهد: روزی در کتابخانه سنت ژنویو پاریس دختری به سوی او می‌آید که کتابی در دست دارد که عکسی در آن است. دختر دستش را پایین صفحه قرار داده بود که اسم آن را بپوشاند. کازانتزاکیس می‌گوید «با شگفتی مرا نگریست و به عکس اشاره کرد و پرسید این کیست؟ متعجب پاسخ دادم: از کجا بدانم؟ دختر در جواب می‌گوید عکس توست. مو نمی‌زند، به پیشانی، ابروان پرپشت، چشمان فرورفته، نگاه کن. تنها تفاوت این است که او سبیل بزرگ و فروآویخته‌ای دارد و تو نداری».4 کازانتزاکیس به عکس نگاه می‌کند و یکه می‌خورد. این آغاز آشنایی تصادفی‌اش با نیچه است. آشنایی کازانتزاکیس با ضدمسیح- نیچه، همچون آشنایی‌اش با مسیح تمامی زندگی پرفراز و نشیبش را تحت تأثیر قرار می‌دهد: «زخم‌هایی که نیچه در درون من باز کرد عمیق و مقدس بودند. مرهم‌هایی که برگسون عاجز از درمان آنها بود».5 با ایده‌های نیچه، کازانتزاکیس به انتخاب نومیدترین جهان‌بینی‌ها دست می‌زند و از آن پس باور خود به هرگونه آرمان‌شهری را از دست می‌دهد و فرامی‌گیرد که از این پس به نظریه‌های خوش‌بینانه امیدی نداشته باشد. به نظر می‌رسد جدایی‌اش از مارکسیسم و همین‌طور مسیحیت کاتولیک تحت تأثیر آشنایی‌اش با نیچه بوده باشد. به نظر کازانتزاکیس، «...نیچه فریادی مغرور بود که امید را به مسخره می‌گرفت».6 کازانتزاکیس و بعضی از شخصیت‌های داستانی‌اش مانند زوربا فی‌الواقع شخصیت‌هایی ناامید هستند، اما این مانع از آن نمی‌شود که زوربا زندگی و شادی نهفته در آن را ارج ننهد. به نظر کازانتزاکیس آدمی اتفاقا در ناامیدی دقیقا به مفهومی متافیزیکی آن است که دچار خوش‌بینی‌های موهوم نمی‌شود و زندگی را به‌مثابه تجربه عملا موجود ارج می‌نهد. تنها در این شرایط است که درمی‌یابد هیچ چیزی ارزش زندگی را ندارد.
پی‌نوشت‌ها:
1، 2، 3. «زوربای یونانی»، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی
4، 5، 6. «گزارش به خاک یونان»، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه صالح حسینی

1

کازانتزاکیس در جوانی به مارکسیسم گرایش پیدا کرد اما عضو گروه‌های فعال مارکسیستی نشد. مدتی بعد به بودا، شوپهناور، برگسون، نیچه و پیش از همه به مسیح علاقه‌مند شد اما هیچ‌گاه به تمامی خود را وقف ایده‌های آنان نکرد، بلکه از هرکدام آموزه‌ای به وام گرفت. کازانتزاکیس از اینکه در چارچوب زندگی کند، پرهیز داشت. از نظرش زیستن در چارچوب‌های ضرورت امکانات متنوع زندگی را محدود می‌کند، در‌حالی‌که او بیشتر آماده تجربه زندگی در اشکال نامحدود آن بود، به‌همین‌دلیل دلبسته آزادی بود. به نظر کازانتزاکیس آزادی، به سفرکردن یا همواره در سفر بودن شباهت دارد، به این معنا که آدمی خود را مقید به ماندن در محدوده معین جغرافیایی و فکری نکند. این تلقی از آزادی با تلقی مرسوم از آزادی فرق دارد. آزادی از نظر کازانتزاکیس در هر حال آزادی از ضرورت است؛ این آزادی با واژه‌ای مبهم به نام رهایی در پیوندی تنگاتنگ قرار می‌گیرد: رهایی نوعی سفر است که در هیچ شکلی تعین پیدا نمی‌کند؛ بنابراین رهایی شکل عین مشخصی نیست، بلکه در اساس نوعی حس، آن هم حسی مبهم است که به‌سان یک میل، یک آرزو... به وجود می‌آید تا با گریز از ضرورت‌ها خود را آزاد کند. زوربا نمونه‌ای از آزادی است که به رهایی پیوند می‌خورد؛ رهایی از قیدوبندی که جامعه، فرهنگ و تمدن به فرد تحمیل می‌کند.
ماجرای رمان «زوربای یونانی» از زبان جوان نویسنده‌ای اهل مطالعه و روشنفکر روایت می‌شود که به‌دنبال معنای زندگی است. آنچه او معنای زندگی می‌نامد، حقیقتی افلاطونی است که در پس ظواهر پنهان است؛ بنابراین وظیفه خود می‌داند تا آن را کشف کند. ازاین‌رو به فکر استخراج زغال‌سنگ در جزیره‌ای دورافتاده به نام کرت در یونان می‌افتد. از نظر راوی استخراج معنا چیزی شبیه به استخراج زغال‌سنگ است که باید در اعماق، در پس هیاهوی زندگی آن را کشف کرد. راوی در حین رفتن به معادن زغال‌سنگ با زوربا آشنا می‌شود و با درخواست زوربا او را با خود به همراه می‌برد. سفر با زوربا، راوی روشنفکر را با جهانی تازه آشنا می‌کند. زوربا با فانتزی «زیستن در لحظه» سبکی از زندگی ادامه می‌دهد که هم راوی و هم خواننده را سخت متحیر می‌کند. آنچه برای زوربا در وهله نخست اهمیت دارد، لذت‌بردن از زندگی است و آنچه در اساس با آن بیگانه است، سؤال از چون‌و‌چرای زندگی است. او به راوی که او را ارباب خطاب می‌کند می‌گوید: «سال‌هاست که تو عمر خود را صرف این کتاب‌های جادویی کرده و باید شیره دو سه هزار کیلیویی کاغذ را کشیده باشی، خب، چه حاصلی از این کار خود به دست آورده‌ای؟».1
در مقابل راه‌حلی که زوربا ارائه می‌دهد لذت‌بردن «بی‌واسطه» از زندگی است. او می‌کوشد تا خود را در موقعیت آغازین یا به تعبیری پدیدارشناسانه در موقعیت «نگاه نخستین» قرار دهد. گویی «...هر روز همه‌چیز را انگار بار اول است که می‌بیند».2 ایده زوربا ارتباط مستقیم و بی‌واسطه با پدیدارهای زندگی است؛ او جز این راه‌حل دیگری برای درک پدیده زندگی متصور نمی‌شود. در شخصیت زوربا و تیپ‌های مشابه او چیزی از گذشته در ذهن تداعی نمی‌شود، بلکه تمامی مظاهر زندگی گویی بار اول است که به چشم می‌آیند. ازاین‌رو زوربا و شخصیت‌های مشابه در نوعی فراموشی خودخواسته به سر می‌برند و تنها به‌ مدد همین فراموشی است که می‌توانند سرخوش در لحظه زندگی کنند و از مظاهر زندگی لذت ببرند؛ اما در این فراموشی نوعی پنهان‌کاری، تعمد و به یک تعبیر دورزدن واقعیت وجود دارد. این تعمد همانا اختراع واقعیت یعنی پذیرفتن آن چیزی است که او می‌خواهد و نه آنچه عملا موجود است که زوربا در آن به‌ویژه تبحر دارد.
واقعیت آن است که آدمی نمی‌تواند به تمامی خود را به تحقق برساند و غرایز خود را برآورد. این واقعیت به رغم نظر زوربا است که می‌گوید: «از من بشنو ارباب و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هرچه هوس می‌کند به حد اشباع بخورد نه اینکه خود را از آن محروم کند».3
محرومیت از تحقق کامل غرایز هدف اصلی فرهنگ و تمدن یا به تعبیری دقیق‌تر فلسفه وجودی تمدن دقیقا به معنای فرویدی آن است: تمدن تنها به بهانه سرکوب غرایز انسانی است که می‌تواند نظم متمدانه خود را برقرار کند.
بااین‌حال در سبک و سیاق زوربا و نحوه زندگی‌اش چیزی از جنس زندگی وجود دارد که زندگان را شیفته خود می‌کند و آن خود زندگی است. یعنی زندگی‌کردن به‌خاطر زندگی‌کردن و نه چیزی دیگر. کازانتزاکیس در «زوربای یونانی» دو سبک متمایز بلکه در مواردی متضاد از زندگی ارائه می‌دهد: آنکه بی‌واسطه زندگی می‌کند و آنکه می‌کوشد به وساطت ایده تفسیری از زندگی و معنای آن ارائه دهد.
2
برای کازانتزاکیس، عیسی و یونان فرصتی برای یافتن خدا و آزادی بود. او می‌کوشید روایتی یونانی از مسیح ارائه دهد. «مسیح بازمصلوب» نام رمانی از کازانتزاکیس است. «مسیح بازمصلوب» در ترجمه انگلیسی «مصائب مسیح به سبک یونانی» ترجمه شده بود؛ این عنوان مناسب‌تری بود که می‌توانست واجد مضمون اصلی ایده‌های کازانتزاکیس باشد. کازانتزاکیس در این رمان تلاش می‌کند داستانی مسیحی از بازمصلوب‌شدن مسیح در روستای لیکووریسی در یونان ارائه دهد. مردم روستای لیکووریسی که تحت تسلط ترکان عثمانی هستند بنا بر سنتی دیرینه می‌کوشند تا با نمایش رستاخیز مسیح، مصائب مسیح را در جسم خود زنده نگه دارند؛ ازاین‌رو ریش‌سفیدان روستا از یک سال قبل از نمایش تدارک آن را بر عهده می‌گیرند. آنان از میان مردم عادی شش زن و مرد انتخاب می‌کنند تا هریک عهده‌دار نقشی از مسیح و حواریون و همین‌طور مریم مجدلیه شوند. همه اینها برای آنکه بنا به گفته پدر گریگوریس، مسیح را در خود زنده نگه دارند و به یاد آورند که او در وجود ما و همین‌طور در خون و گوشت ما هنوز مصلوب است.
کازانتزاکیس می‌کوشد تا با معاصرکردن مسیح او را به اکنون معاصر درآورد اما چنین کاری سخت و گاه حتی در مواردی نشدنی است؛ مثلا افولیوس که قرار است نقش مسیح را بازی کند، دچار بحرانی روحی می‌شود زیرا نمی‌تواند در همان حال که ایفاگر نقش مسیح است در دام خطاها و گناهان روزمره نیفتد. این تجربه‌ای است که کازانتزاکیس در رمان بعدی خود، «آخرین وسوسه مسیح» که به فاصله‌ای کوتاه بعد از «مسیح بازمصلوب» منتشر می‌شود، به‌طور اساسی‌تر و ساختارشکنانه‌تر آن را پی می‌گیرد. کازانتزاکیس درعین‌حال به رمان خود وجهی سیاسی و آزادی‌خواهانه می‌دهد. این نیز از جمله وسوسه‌های کازانتزاکیس برای رهایی یونان و جزیره زادگاهش کرت از دست عثمانی‌هاست. وسوسه‌ای که دیگر وسوسه صرف به حساب نمی‌‌آید بلکه به امری ملموس و واقعی بدل می‌شود، زیرا معاصرکردن مسیح در روستایی در یونان درعین‌حال تلاشی است برای آزادی یونانیان از تسلط ترکان عثمانی.
3
آشنایی کازانتزاکیس با نیچه کاملا تصادفی رخ می‌دهد: روزی در کتابخانه سنت ژنویو پاریس دختری به سوی او می‌آید که کتابی در دست دارد که عکسی در آن است. دختر دستش را پایین صفحه قرار داده بود که اسم آن را بپوشاند. کازانتزاکیس می‌گوید «با شگفتی مرا نگریست و به عکس اشاره کرد و پرسید این کیست؟ متعجب پاسخ دادم: از کجا بدانم؟ دختر در جواب می‌گوید عکس توست. مو نمی‌زند، به پیشانی، ابروان پرپشت، چشمان فرورفته، نگاه کن. تنها تفاوت این است که او سبیل بزرگ و فروآویخته‌ای دارد و تو نداری».4 کازانتزاکیس به عکس نگاه می‌کند و یکه می‌خورد. این آغاز آشنایی تصادفی‌اش با نیچه است. آشنایی کازانتزاکیس با ضدمسیح- نیچه، همچون آشنایی‌اش با مسیح تمامی زندگی پرفراز و نشیبش را تحت تأثیر قرار می‌دهد: «زخم‌هایی که نیچه در درون من باز کرد عمیق و مقدس بودند. مرهم‌هایی که برگسون عاجز از درمان آنها بود».5 با ایده‌های نیچه، کازانتزاکیس به انتخاب نومیدترین جهان‌بینی‌ها دست می‌زند و از آن پس باور خود به هرگونه آرمان‌شهری را از دست می‌دهد و فرامی‌گیرد که از این پس به نظریه‌های خوش‌بینانه امیدی نداشته باشد. به نظر می‌رسد جدایی‌اش از مارکسیسم و همین‌طور مسیحیت کاتولیک تحت تأثیر آشنایی‌اش با نیچه بوده باشد. به نظر کازانتزاکیس، «...نیچه فریادی مغرور بود که امید را به مسخره می‌گرفت».6 کازانتزاکیس و بعضی از شخصیت‌های داستانی‌اش مانند زوربا فی‌الواقع شخصیت‌هایی ناامید هستند، اما این مانع از آن نمی‌شود که زوربا زندگی و شادی نهفته در آن را ارج ننهد. به نظر کازانتزاکیس آدمی اتفاقا در ناامیدی دقیقا به مفهومی متافیزیکی آن است که دچار خوش‌بینی‌های موهوم نمی‌شود و زندگی را به‌مثابه تجربه عملا موجود ارج می‌نهد. تنها در این شرایط است که درمی‌یابد هیچ چیزی ارزش زندگی را ندارد.
پی‌نوشت‌ها:
1، 2، 3. «زوربای یونانی»، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی
4، 5، 6. «گزارش به خاک یونان»، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه صالح حسینی