مواجهه با موقعیت مهاجربودن
وقتی به هجرت باشی، برای ذهنت راههایی میسازی که در مواقع افزایش رنجها راحتتر دوام بیاوری. یکی از این راههای ذهنی برای من، یافتن ریشههای کودکی دیگر ملیتها در کودکی خودم بود؛ یعنی، وقتی با فاتح گپ میزدیم و از کودکیمان میگفتیم، کارتونهای مشترکی در دو کشور مختلف دیده بودیم، فوتبالیستها یا دوقلوهای آمریکایی.
رضا صدیق: وقتی به هجرت باشی، برای ذهنت راههایی میسازی که در مواقع افزایش رنجها راحتتر دوام بیاوری. یکی از این راههای ذهنی برای من، یافتن ریشههای کودکی دیگر ملیتها در کودکی خودم بود؛ یعنی، وقتی با فاتح گپ میزدیم و از کودکیمان میگفتیم، کارتونهای مشترکی در دو کشور مختلف دیده بودیم، فوتبالیستها یا دوقلوهای آمریکایی. پیداکردن همین نقاط که گاه مثل نمونه فاتح بود و گاه هم این حال در مواجهشدن با یک دیوارنوشته بود یا حالت سوارشدن ملت به مینیبوس یا همین دست خردهرفتارهای شهری. این مواجههها من را به تاریخ درونم سفر میداد و در موقعیت مهاجر بودنم، توأمانیای از توازن از درون و بیرون برایم میساخت. این توازن اما با هجرتم به فرنگ قطع شد.
یکی از آن بارها که به معنای درونی و حتی بهتزده متوجه مهاجرتم شدم، زمانی بود که دیدم با «هیچ چیز» محیط جدید نمیتوانم مواجه شوم تا راهی برای سفر به درونم بیابم؛ گویی که از پیرامون منقطع باشی، نامرئی باشی و هرچه برای مرئیشدن تلاش میکنی، فایدهای ندارد. برای یافتن نقطهای برای ارتباط یا مواجههای که سببساز وصل من به محیط جدید شود، گیجهای بسیاری خوردم. ترفندهای جدیدی برای ذهنم ساختم و درونم را در مواجهه با محیط جدید قرار دادم و به آن نگریستم و اندیشیدم. به جای پاککردن سؤال یا فرار با آن رودررو شدم تا راهی برای کشف جهان جدید بیابم. در این کشف اتفاقات فراوانی مؤثر بودند، اما نقطه شروع درونی همین استنتاج بود که حالا که نقطه اتصالی نمییابی که با دیدنش رهنمون درون و با محیط جدید اخت شوی، پس به تمام آنچه میبینی بیندیش، با دقت تماشا کن، چنین مجهز شو. ابتدا مبتدی و بعد در مسیرش لاجرم به خواندن اندیشههای دیگرهای ساکن فرنگ دیروز و امروز رو آوردم و به مرور و نه کمی گذشته، توانستم راه فهم پیرامون جدید را بیابم. سفرهای درونیای چنین در هجرت بس زیادند. سفرهای نگویی که به وقت گفتن توصیف ابعدادشان ناممکن است، اما بیان همان مقدار نیز لازم است. به همین سبب ذهنی و بهعلاوه تجربه بیرونیام در جامعه محیط جدید، شمایلم مثال کسی نبود که تازه به برلین رسیده. گویی که سفر درون، مواجهه سفر بیرونیام را تسریع کرده باشد، انگار که قصههای نگفته در پیچ جادههای سفر را از دور شنیده باشد، انگار که بخواهد تو را به نقطهای برساند که باید. حالای هجرتهای مدام آن روش قدیمی به آشتی رسیدن با دیار جدید دیگر استفادهای برایم ندارد. شاید چون دیگر برایم اولویت نیست. شاید چون هنگامی که غریبه باشی و در غربت، مهلت و فرصت کشف و به معرفت رسیدن برایت مهیاتر است تا اینکه با محیط اخت شده باشی و راهی برای اختشدن بیابی، مثل پناهگرفتن پشت یک تیربار! آن روش مواجهه و اختشدن با نشانههای آشنا، تلاش محافظهکارانهای در رنجهاست برای بقا و این روش معرفتی و سعی در شناخت محیط جدید، ایستادن در میان رنجهاست و بقا را در دل رنج و رنجوری را یافتن. دومی تنومندت میکند. هنگام رنج اندیشیدن مانند هنگام سوختن دست، عادی سخنگفتن است. هنگامی چنین میشود که عادت ذهن شود و ناخودآگاه، برای ناخودآگاهشدن باید با آن زندگی کنی و مدام مشغولش باشی، برای همیشه مشغولش بودن نیز باید تجربه کنی و بخوانی و تماشا کنی. چنین است که به وقت رخدادن رنج، توأمان مقابله با آن ذهنت نیز به واسطه اندیشیدن به ابعداد این رنج و چراییاش در حال مواجهه با آن است. چنین است که پس از مدتی به جای گلایه از رنجها یا حوادث ناگوار، سکوت میکنی و به رنج میاندیشی؛ یعنی ریشه تمام اجزای این دنیا، در هر نقطه و دیار از این زمین گرد.