|

خسرو، روشنای چشم کاووس

در پی نبرد پایانى خسرو با افراسیاب که به شکست شاه توران انجامید، گرسیوز گجسته و جهن، فرزند افراسیاب، در بند سپاه ایران گرفتار آمدند و گیو به فرمان خسرو، آن دو و دیگر اسیران و غنایم را نزد کاووس برد.

خسرو، روشنای چشم کاووس

در پی نبرد پایانى خسرو با افراسیاب که به شکست شاه توران انجامید، گرسیوز گجسته و جهن، فرزند افراسیاب، در بند سپاه ایران گرفتار آمدند و گیو به فرمان خسرو، آن دو و دیگر اسیران و غنایم را نزد کاووس برد. کاووس، جهن را جایگاهى شایسته در کاخ خویش بخشید و گرسیوز را که همه رنج‌ها از رشک‌ورزى‌هاى او برخاسته بود، در زیرزمینى نمور و بى‌نور به بند کشید. آن‌گاه حکیم توس خود لب به سخن مى‌گشاید و مى‌گوید: «خوشا آن پادشاهى که دستى بخشنده، دلى دریایى و اندیشه‌اى پارسا دارد و مى‌داند که گیتى بر او مى‌گذرد و به بى‌خردى نمى‌گراید».

خنک آن کسی کو بود پادشاه/ کفی راد دارد دلی پارسا/ بداند که گیتی برو بگذرد/ نگردد به گرد در بی‌خرد.

کاووس درگاه خویش را از بیگانه تهى گرداند و دبیری را فراخوانده، براى نامداران و مهتران هر کشورى نامه فرستاد که اکنون ترک و چین یکسره به فرمان ماست و دیگر پلنگ و بره از یک آبشخور مى‌نوشند. شهریار ایران درویشان را درم و دینار داد و دو هفته پیوسته از انبوه نیازمندان و دریافت‌کنندگان بخشش، راه به درگاه شاه بسته شده بود. کاووس در هفته سوم بر جایگاه شهریارى خود به شادى بنشست و آواى ناى و بانگ سرود در شهر، پژواکى دیگر یافت و سر ماه نو، گیو را به نزد خود فراخوانده، در جایگاهى بلند بنشاند و جامه‌اى بخشید که بر آن زر و پیروزه نشانده بودند. آن‌گاه دبیری را فراخوانده و فرمان داد با خود کاغذ و مشک و عبیر آورد و نامه‌اى پرمهر براى نواده خود نوشت با این سخن: «فرزند ما بخت پیروز یافت و او سزاوار مهترى و تاج و تخت است و آن دیوخویى که گیتى از او ننگ داشت، به کوشش نواده من در جهان آواره شد و دیگر مردمان جز به زیر لب نام او را نیاورند؛ همان کسى که سالیان سال خون بریخت و بدنامى با خود آورد، گردن شهریار ایران، نوذر تاجدار را بزد و برادر خویش را نیز با بداندیشى بکشت. پس او را رها مکن و در توران و مکران و دریاى چین در پى او بمان تا شاید جهان از رنج او رهایى یابد و امید که دادگر مهربان، تو را رهنمون شود تا گیتى را از رنج بدان و گفتار و کردار نابخردان بزدایى. آرزوى آن دارم که تو را شادمان ببینم و دل دشمنانت را آکنده از درد و از این پس پیوسته سر بر آستان یزدان پاک مى‌سایم که همه امیدم و همه بیمم از اوست. آرزو مى‌کنم سرت سبز و دلت آکنده از داد و جهان‌آفرین رهنماى تو باشد». و چون این نامه نوشته شد، کاووس بر سر آن مهر نهاد و نامه را به گیو سپرد تا آن را در گنگ‌دژ به خسرو رساند. خسرو چون نامه نیاى خویش را از گیو دریافت کرد، شادمان گشت و فرمان داد جام مى آوردند و رامشگران به ترنم، ترانه‌ها خواندند و سپاه را کلاهخود و جوشن بخشید و پیام نیاى خویش را در برابر آنان بازخواند. آن‌گاه خسرو، سپاه به گستهم، فرزند نوذر سپرد تا راهى چین شده، جهان را با شمشیر به فرمان خود درآورد و خود گریان به شارستان پدر رفت و گرد باغ سیاوش بگشت و در جایى که خون سیاوش را ریخته بودند، از دادار مهربان خواست در همین‌جا خون افراسیاب را بریزد و کین خویش را فرونشاند. خسرو از آنجا سوى تخت بازگشت و از میان سپاهیان خود کسانى را برگزید که بیان و زبانى گویا داشتند و آنان را نزد خاقان چین، فغفور و مکران فرستاد که اگر شیوه داد در پیش گیرند و فرمان برند و از گذشته خویش پشیمان باشند و نیازهاى سپاه او را برآورده گردانند، بى‌گمان در آسایش و آرامش خواهند زیست و کسى که از فرمان او روى گرداند، باید خود را براى رزم آماده کند. فرستادگان خسرو به یک‌یک آن کشورها رفتند و خاقان چین و فغفور با آگاهى از پیام خسرو، اگرچه آزرده، به ناگزیر فرستاده او را گرم پذیرا گشتند و با آواز نرم به او گفتند: «ما همه کهتر شهریار ایران هستیم و تنها از او فرمان مى‌گیریم». و بدین‌گونه خورد و خوراک سپاه ایران و چهارپایانشان در هر گذرى فراهم آمد. تنها پادشاه مکران نامه خسرو را ناچیز دانسته، فرستاده را خوار شمرد و گفت: «شاه ایران را بگو نادیده بر ما فزونى نجوید. همه گیتى زیر تخت من است و جهان از بخت من روشنى گرفته. چون خورشید نور افشاند، نخست بر این بوم مى‌تابد و اگر خسرو بخواهد از سرزمین من گذر کند، راه بر او خواهم بست».

بدو گفت با شاه ایران بگو/ که نادیده بر ما فزونى مجوى/ زمانه همه زیر تخت من است/ جهان روشن از فرّ بخت من است/ چو خورشید تابان شود بر سپهر/ نخستین برین بوم تابد به مهر.

فرستاده خسرو چون بازآمد و پیام پادشاه مکران بگزارد، شاه ایران سخت برآشفت و شتابان و گرازان به سوى ختن برفت. در گذر از ختن، خاقان چین و فغفور، پوزش‌خواه و آفرین‌گویان به دیدار خسرو آمدند و تا سه ایستگاه شاه را همراهى کردند و از پوشش و خورش و از آرایش بزم و گستردنى چیزى فرونگذاشتند و همه گذرگاه خسرو را با دیبا بیاراستند و در راه او، زعفران و درم ریختند. فغفور صد هزار دینار نیز به خسرو پیشکش کرد و شهریار ایران سه ماه را با نامداران سپاه خود در چین و ختن بماند و فغفور هر بامداد براى شاه پیشکشی تازه داشت. در ماه چهارم شاه ایران فرمان داد رستم در چین بماند و خود به سوى مکران تاختن گرفت. خسرو چون به نزدیکى مکران رسید، جهان‌دیده‌اى را از لشکر خود برگزید و او را نزد شاه مکران روانه کرد با این پیام: «بنگر ما چه راهى را درنوردیده‌ایم و جهان از تاج و تخت ما روشنى گرفته و چه بسیار بزرگان که سر بر آستان ما مى‌سایند. اگر خورد و خوراک سپاه مرا فراهم نیاورى، جهان را بر بداندیشى چون تو، تنگ خواهم کرد و اگر اکنون به گفتار من ننگرى، رودبارى از خون روان می‌کنم و همه شهر مکران را ویران خواهم کرد». فرستاده خسرو به نزد شاه مکران رفته، پیام بگزارد. آن نابخرد را گوش شنوا نبود و بار دیگر پیام خسرو را خوار پنداشته، به خشم آمد.

فرستاده آمد پیامش بداد/ نبد بر دلش جاى پیغام و داد/ سر بى‌خرد زان سخن خیره شد/ بجوشید و مغزش از آن تیره شد/ پراکنده لشکر همى گرد کرد/ بیاراست در دشت جاى نبرد.

آن‌گاه فرستاده خسرو را با این پیام به نزد او بازگرداند که بگویدش آن پیروزى‌هایى که به دست آورده‌اى، همه و همه از مهر گردش گیتى‌فروز بوده است و چون به نزد ما به دستبرد آیى، خواهى دانست مرد کیست و جنگاور کدام است. فرستاده خسرو چون بازگشت، همه شهر مکران پر از گفت‌وگو شد و زمین مکران را از کوه تا کوه لشکر فراگرفت. دویست پیل جنگى بیاوردند تا در پیشاپیش سپاه مکران جاى دهند.